سهون واقعا داشت به خدا ایمان میآورد. دقیقا وقتی داشت اخراج میشد و باید با آرزوی داشتن اون آپارتمان لوکس و اون ماشین قرمز رنگ خداحافظی میکرد سر و کلهی پارکها پیدا شد و ... سهون برای تکمیل کردن جملهاش یکم تردید داشت؛ نمیدونست باید از نجات پیدا کرد استفاده کنه یا حتی حضور ناگهانی اونها رو یه معجزه بدونه یا نه؟!
به نظرش اون خانواده شبیه بارون بودند که اگه یکم زیادی میباریدند سیل راه میافتاد و همه چیز رو از بین میبرد. در این زمان برای حضور این میزان از یک پارک توی زندگیش احساس رضایت میکرد.
به نظر میرسید پارک بزرگ که جزو موسسین مدرسه بود، میخواد راجع به موضوع مهمی صحبت کنه و قرار بود جلسه توی اتاق مدیر برگزار بشه.آقای مدیر خانم چو، یکی از مستخدمهای مدرسه، رو فرستاده بود تا از کافهی نزدیک مدرسه چند قهوهی خوب و چند برش کیک بگیره.
آقای پارک هر ساله بودجهی زیادی رو به مدرسه کمک میکرد که فقط اختصاص به کافه تریای دبیرستان داشت به امید اینکه سطح و کیفیت غذاها بالاتر بره و بچهها نسبت به مدرسههای دیگه غذاهای بهتری و با کیفیتتری داشتهباشند.
سهون چندباری که به دوستش مینهو کمک کردهبود تا حسابهای مدرسه رو چک کنه، متوجه شد که بخشی از اون پول رو خود هیونبین برمیداره. هر چند کیفیت غذاهای مدرسه بد نبود ولی خب شاید اگه تمام اون پول صرف اینکار میشد میتونست بهترم باشه.
سهون و مینهو هیچ وقت سعی نکردند که این موضوع رو گزارش کنند چون به هر حال اونا دوتا کارمند ساده بودند که اگه میخواستند همین حقوق رو هم از دست ندهند بهتر بود دهنشون رو ببندند چون در نهایت اون مرد حیلهگر تمام تقصیرها رو گردن اون دوتا میانداخت و تا آخر عمر باید تقاص پول نخورده رو پس میدادند. اما حالا که آقای پارک اینطوری شبیه یه شوالیه وسط زندگیش ظاهر شده بود شاید میتونست این مورد رو هم گزارش بده و با کمی خودشیرینی جایگاه خودش توی مدرسه رو تثبیت کنه. هر چند که روح سهون خبر نداشت که پارک لوهان قراره اون رو مدیر کل دبیرستان یونگسان کنه، البته اگه قبول میکرد داماد پارکها بشه!
-سهون؟
با صدا شدن اسمش متعجب سر جاش متوقف شد. نگاهی به انتهای راهرو انداخت و با خالی بودنش کمی ترسیده آب دهانش رو قورت داد. آخرین چیزی که نیاز داشت تنها شدنش با پدر پارک یولهی توی راهروهای مدرسه بود.
لوهان با گامهای بلندی خودش رو به سهون رسوند و دستی روی شونهاش گذاشت.
-هی پسر چطوری؟
خب حتما ضربهای توی سرش خورده بود چون به خاطر نمیآورد کی اینقدر با لوهان صمیمی شده که اون اینطوری باهاش حال و احوال میکنه. شونهاش رو عقب کشید و دست لوهان از روی بازوش سقوط کرد. نفس رو به آسودگی بیرون داد و وقتی فاصلهای ایمنی رو با اون مرد رعایت کرد، گفت:
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Life Without Penis
Hayran Kurgu⌊ 🔸 Life Without Penis🔸⌉ ⟝ On Going ... ↳🍌 Genres໑ ↲ فانتزی ~ مدرسه ای ~ کمدی ↳🍌 Couples໑ ↲ چانبک ↳🍌Summary໑ ...