^PART TWELVE^

423 152 131
                                    

چان روی مبل مچاله شده بود و سعی داشت درد روی مخ زیر شکمش رو ایگنور کنه. عموش خیره به رای گیری که از تلوزیون پخش می‌شد، منتظر برنده شدن گروه مورد علاقه‌اش و اعلام نتایج بود و از استرس ناخن‌هاش رو مدام می‌جوید. یول با بی‌حالی سر جاش جابه‌جا شد و با لب‌هایی آویزونی گفت:

+عمو...

لو جوابی نداد و زیر لب به مجری که اینقدر برای اعلام نتایج داشت دهن همه رو سرویس می‌کرد، فوش ‌داد. بیشتر توی مبل فرو رفت و نگاهش رو به تلوزیون داد. اون عموی فاکی وقتی بحث دردسر درست کردن می‌شد همیشه پیش قدم می‌شد ولی الان که نیاز داشت حتی سرش رو هم نمی‌چرخوند تا ببینه یول برای چی صداش میکنه.

لو دو زانو روی مبل نشسته و کف هر دو دستش رو بهم چسبوند و با روی هم گذاشتن پلک‌هاش شروع به زمزمه کردن چیزهای نامفهومی کرد. یول با چشم‌های گرد شده‌ای به عموش نگاه کرد.

+عمو داری دعا میکنی؟ نمیدونستم مسیحی هستی؟!!

-اون دوتا فرشته‌ی عزیز الان توی اتاقن... میدونم صدام رو می‌شنوند. تو رو با اون حجم و ابعاد تونستند دختر کنن برنده شدن گروه مورد علاقه‌ی من که براشون عین آب خوردنه.

یول که انگار تازه یاد اون دوتا افتاده بود کمی گردن کشید و نگاهش رو توی اتاق چرخوند.

+کسی اینجا نیست... فکر کردی اینقدر بی‌کارن که تمام مدت دنبال کون من راه بیفتن؟

مولی سرفه‌ای کرد و نگاهش رو به نل داد:

-هه... بیا اینقدر زحمت بکش تهش هم فقط چون اون چشم‌های درشتش زیادی کوره ما رو نمی‌بینه.

نل موهای نارنجی کوتاهش رو پشت گوشش داد و در حالی که داشت جدول برنامه‌ ریزیش و مرتب می‌کرد گفت:

+میشه بگی دقیقا چه زحمتی داری میکشی؟

نیم نگاهی به دفترچه مولی انداخت و گفت:

+اوه...حواسم نبود روزانه پنج هزار کلمه منفی راجع به یولی قشنگ من مینویسی.

مولی ابرویی بالا انداخت و به تنها خطی از دفترش که پر بود نگاهی کرد عدم برنامه‌ریزی برای به پایان رساندن ماموریت. خب به نظرش یول خیلی درهم و آشفته بود و یه برنامه ریزی حسابی نداشت و به جاش فقط الکی وقت هدر میکرد و البته که نل در مورد نوشتن نکات منفی زیادی اغراق کرده بود.

-برای چی اصلا اینقدر ازش طرفداری میکنی؟ اینکه ما رو نمیبینه به خاطر اینه که ما نباید توی روند ماموریتش دخالت داشته باشیم کارمون شبیه دوربین‌های مدار بسته‌ست.

نل که بالاخره موفق شده بود کارش رو تموم کنه، لبخندی زد و دفترش رو توی کوله‌اش گذاشت. مولی گاهی واقعا عصبیش می‌کرد ولی امروز حال خوبی داشت و نمی‌تونست اجازه بده چیزی خرابش کنه. یه چیزایی توی سرش بود که میتونست به زودتر تموم شدن ماموریت چان کمک کنه.

Life Without PenisWhere stories live. Discover now