Not Living / Chapter Eighteen

55 24 50
                                    


" ده ساعت
یک روز
یک هفته..

هردقیقه استرس مانند پیچک وجود هزا را به اسارت میگرفت
هربار میخواست تمام حس خفگی گلویش را بالا بیاورد
میخواست نفس بکشد...اما چرا چیزی بجز سنگینی احساس نمیکند ؟

بعد از چند روز غیبت ، لباس های لو برای هزا بوی عجیبی میداد..
بوی اشنا...
بوی مرگِ احساساتش را میداد...

اما لو نگران زندگی اش بود
هر روز بیشتر میفهمید تنها کاری که نمیکند زندگی کردن است

ایکاش همیشه در حسرت جنگل چشمان هزش میماند
ایکاش در حسرت اغوش هزایش زندگی میکرد

از دست دادن چیزی که همیشه بوده سخت تر از چیزی است که تنها حسرتش بوده..
ایکاش هیچوقت در قلبم نبودی.. "

 MOST BLUE FEELING ¦ ابی ترین احساس Where stories live. Discover now