" ده ساعت
یک روز
یک هفته..هردقیقه استرس مانند پیچک وجود هزا را به اسارت میگرفت
هربار میخواست تمام حس خفگی گلویش را بالا بیاورد
میخواست نفس بکشد...اما چرا چیزی بجز سنگینی احساس نمیکند ؟بعد از چند روز غیبت ، لباس های لو برای هزا بوی عجیبی میداد..
بوی اشنا...
بوی مرگِ احساساتش را میداد...اما لو نگران زندگی اش بود
هر روز بیشتر میفهمید تنها کاری که نمیکند زندگی کردن استایکاش همیشه در حسرت جنگل چشمان هزش میماند
ایکاش در حسرت اغوش هزایش زندگی میکرداز دست دادن چیزی که همیشه بوده سخت تر از چیزی است که تنها حسرتش بوده..
ایکاش هیچوقت در قلبم نبودی.. "
YOU ARE READING
MOST BLUE FEELING ¦ ابی ترین احساس
Fanfictionکامل شده.. " من از دریا ها تنفر دارم... من از اسمان ها نفرت دارم... لو من بعد تو از ابی ترین حس ها نفرت دارم... لویی تو ابی ترین انسانی.. من عاشق ابی ترین معجزهٌ اسمان شدم.. بعد رفتن تو من از ابی ها نفرت دارم " Kapel = Larry Genre = Angst. Romanti...