در انتظار نفس کشیدن بودم
که در میان اغوشت زنده زنده دفن شدممن ان مجنونِ دریایی بودم
که در میان طغیان چشمانت گم شدمدر انتها تو کسی بودی که مرده بودی و در انتظار دفن شدن
منِ زنده بخاطرِ شوق دیدنت را کفن کردیهزا ارام نشسته بود.
چرا لویی در اغوشش نمی گرفت ؟!
به بوی بیمارستانی که میدهد راضی است..
چرا میان حصار بازو هاش اسیرش نمیکرد؟
او به اسارت رضایت دارد...دستانش برای لمس دستان زیبای لویی به حرکت افتاد و با لمس سنگ قبر لبان هزا به خنده عمیقی باز شد...
هر لحظه مرگ لو برایش واقعی تر بود و دردی که در چشمانش بیداد میکرد بیشتر شبیه به احساس ناشناخته چشمان لو
غم!......ابی من هرلحظه که زندگی میکردی این درد را درون قلبت داشتی؟ چگونه زندگی کردی...
سنگینی عمیقی حس میکرد، یعنی لو هم زیر ان حجم از خاک اینقدر سخت نفس میکشد ؟
هزا چه بود ؟!
طناب نجاتی بود ؟ یا طنابی که گردن ظریف لو را بسته بود؟
گویی میان نجات دادنش نفس را بریده بود...پس هزا قاتل بود یا شفابخش ؟
دستانش بر روی نامه ی لو کشیده شد
" به ابی ترین احساس وجودم قسم
تا ابد دوستت میدارم....... "اگر دوستم داشتی بیا و در اغوشم بگیر...
دوست دار من حالا کجایی....پایان ابی ترین احساس...
YOU ARE READING
MOST BLUE FEELING ¦ ابی ترین احساس
Fanfictionکامل شده.. " من از دریا ها تنفر دارم... من از اسمان ها نفرت دارم... لو من بعد تو از ابی ترین حس ها نفرت دارم... لویی تو ابی ترین انسانی.. من عاشق ابی ترین معجزهٌ اسمان شدم.. بعد رفتن تو من از ابی ها نفرت دارم " Kapel = Larry Genre = Angst. Romanti...