°•°♤•Part 42•♤°•°

632 187 167
                                    

- عزیزم...من تولد هیجده سالگیت رو از دست نمیدم ، این فقط یه سفر یک ماهه است ، حتی شاید کمتر ، کارام رو که راست و ریست کنم برمیگردم کنارت

با لحن آرومی رو به لحن دلخور دخترش گفت و به خدمتکاری که جلو می اومد نگاهی کرد.

- شخصی که آقای لی فرستاده بودن الان اینجاست

دختر جوون با لحن آرومی لب زد و کریس سرش رو تکون داد و همونطور که به حرف های جونهی گوش سپرده بود به سمت سالن نشیمن حرکت کرد ، تولد هیجده سالگی جونهی نزدیک بود و دخترش به طرز بامزه ای حساس شده بود و از همین الان داشت لیست مهمون ها و تدارکاتی که لازم داشت رو آماده میکرد و کریس یه لحظه با فکر روزی که قرار بود اون دختر ازدواج کنه و همه رو بخاطر مراسمش بیچاره کنه لبخند دلنشینی روی صورتش نقش بست.

- بهت گفتم زود برمیگردم عزیزم...نیازی به نگرانی نیست...

سرش رو بالا آورد و نگاهش مسیر اشتباهی رو طی کرد.
کابوس بود یا رویا...خواب بود یا بیدار...هیچکدوم رو نمیتونست تشخیص بده...پسر جوونی که با چشم های نم دار و گرد شده ، شوکه شدن کریسو تماشا میکرد می شناخت ، همون لعنتی ای که تموم این روز ها دلتنگش بود و کریس درد رو وقتی تا عمق وجودش حس میکرد که یادش میومد نمیتونه باهاش صحبت کنه ، نمیتونه بغلش کنه و نمیتونه ببینتش ... جونمیون با خودخواهی تموم راه های آروم شدن کریس رو بست و حالا اونجا ایستاده بود...

با گیجی چند بار پلک زد تا باورش بشه صحنه رو به روش فقط توهم نیست و اونجا ایستاده ، صدای جونهی رو که صداش میزد از پشت گوشی میشنید ولی اون لحظه حتی فاصله دادن لب هاش از هم سخت بود ، دکمه پایان تماس رو لمس کرد و سعی کرد با شل کردن کراواتش نفس بکشه.

لب های جونمیون روی هم لرزید و ناخواسته قدمی به جلو برداشت ، نیازی به پرسیدن "حالت خوبه" نبود ،درد رو تو چشم های مرد رو به روش میدید .

- اینجا...دقیقا اینجا چه غلطی میکنی کیم جونمیون؟!

کریس بالاخره با دهان خشک شده به حرف اومد و بدن جونمیون از سردی اون جمله یخ زد ،قلبش به شدت می‌تپید ، اون دو تا حالا برای هم غریبه بودن... ولی مگه نه اینکه حرف های یه غریبه نباید اینطوری اذیتش کنه؟!
دیدن کریس اونم اینطوری براش غیر قابل انتظار بود و پسر کوچیکتر حالا با دیدنش میفهمید چقدر دلش برای قد بلند رو به روش تنگ شده بود.

- چطور به خودت اجازه دادی این دور و برا حتی پیدات شه؟!

انگشت های کریس روی صورت برافروخته خودش کشیده شد و ذهن جونمیون برای جواب دادن همکاری نکرد.

❃• 𝑾𝒐𝒓𝒔𝒉𝒊𝒑•❃Donde viven las historias. Descúbrelo ahora