- عزیزم...من تولد هیجده سالگیت رو از دست نمیدم ، این فقط یه سفر یک ماهه است ، حتی شاید کمتر ، کارام رو که راست و ریست کنم برمیگردم کنارت
با لحن آرومی رو به لحن دلخور دخترش گفت و به خدمتکاری که جلو می اومد نگاهی کرد.
- شخصی که آقای لی فرستاده بودن الان اینجاست
دختر جوون با لحن آرومی لب زد و کریس سرش رو تکون داد و همونطور که به حرف های جونهی گوش سپرده بود به سمت سالن نشیمن حرکت کرد ، تولد هیجده سالگی جونهی نزدیک بود و دخترش به طرز بامزه ای حساس شده بود و از همین الان داشت لیست مهمون ها و تدارکاتی که لازم داشت رو آماده میکرد و کریس یه لحظه با فکر روزی که قرار بود اون دختر ازدواج کنه و همه رو بخاطر مراسمش بیچاره کنه لبخند دلنشینی روی صورتش نقش بست.
- بهت گفتم زود برمیگردم عزیزم...نیازی به نگرانی نیست...
سرش رو بالا آورد و نگاهش مسیر اشتباهی رو طی کرد.
کابوس بود یا رویا...خواب بود یا بیدار...هیچکدوم رو نمیتونست تشخیص بده...پسر جوونی که با چشم های نم دار و گرد شده ، شوکه شدن کریسو تماشا میکرد می شناخت ، همون لعنتی ای که تموم این روز ها دلتنگش بود و کریس درد رو وقتی تا عمق وجودش حس میکرد که یادش میومد نمیتونه باهاش صحبت کنه ، نمیتونه بغلش کنه و نمیتونه ببینتش ... جونمیون با خودخواهی تموم راه های آروم شدن کریس رو بست و حالا اونجا ایستاده بود...با گیجی چند بار پلک زد تا باورش بشه صحنه رو به روش فقط توهم نیست و اونجا ایستاده ، صدای جونهی رو که صداش میزد از پشت گوشی میشنید ولی اون لحظه حتی فاصله دادن لب هاش از هم سخت بود ، دکمه پایان تماس رو لمس کرد و سعی کرد با شل کردن کراواتش نفس بکشه.
لب های جونمیون روی هم لرزید و ناخواسته قدمی به جلو برداشت ، نیازی به پرسیدن "حالت خوبه" نبود ،درد رو تو چشم های مرد رو به روش میدید .
- اینجا...دقیقا اینجا چه غلطی میکنی کیم جونمیون؟!
کریس بالاخره با دهان خشک شده به حرف اومد و بدن جونمیون از سردی اون جمله یخ زد ،قلبش به شدت میتپید ، اون دو تا حالا برای هم غریبه بودن... ولی مگه نه اینکه حرف های یه غریبه نباید اینطوری اذیتش کنه؟!
دیدن کریس اونم اینطوری براش غیر قابل انتظار بود و پسر کوچیکتر حالا با دیدنش میفهمید چقدر دلش برای قد بلند رو به روش تنگ شده بود.- چطور به خودت اجازه دادی این دور و برا حتی پیدات شه؟!
انگشت های کریس روی صورت برافروخته خودش کشیده شد و ذهن جونمیون برای جواب دادن همکاری نکرد.
![](https://img.wattpad.com/cover/235682361-288-k673180.jpg)
ESTÁS LEYENDO
❃• 𝑾𝒐𝒓𝒔𝒉𝒊𝒑•❃
Fanfic- چه خرگوش بی ادبی - تازه کجاشو دیدی؟! انگشتشو روی سینه مرد قد بلند ادامه داد و چونه اش و بین دستای سفیدش گیر انداخت. پوزخندی زد. - دور و بر این خرگوش وحشی نگرد،توانایی هاش بیشتر از اونیه ک فکر میکنی چشمای متعجب کریس درخشید. - یعنی باید رامش کنم؟! ...