معذب بین دو تا نوجوونی که دو طرفش نشسته بودن و با چشم هاشون داشتن وجب به وجب سهون رو آنالیز میکردن تکونی خورد و آبی که تو دهنش جمع شده بود رو پایین فرستاد و سعی کرد به سوال هایی که لیهوا پشت سر هم ازش میپرسید جواب بده.
- هیونگ باید تو انتخاب هاش یه تجدید نظری بکنه
لیو که انگار از پر حرفی های لیهوا خسته شده بود وسط حرف اون دو تا پرید و نظرش رو خیلی واضح اعلام کرد که از سهون خوشش نمیاد و تقریبا سهون رو با این حرف لال کرد.
- خفه شو لیو...اونکه خیلی جذابه
دختر جوون که انگار به سلیقه خودش هم توهین شده بود گفت و دوباره به پسر قد بلندی که سال های دور دیده بودش و تصویر های محوی رو ازش به یاد داشت خیره شد . حالا دیگه کاملا یه دختر بالغ و جذاب بود و سهون خیلی راحت میتونست شباهت های ظاهریش با لوهان رو تو چهره اش ببینه . هنوز هم همونطوری پر سر و صدا و پر از انرژی بنظر میومد و از وقتی که سهون پشت میز شام نشسته بود تا همین لحظه که منتظر بود لوهان بیاد و ازین وضع معذب کننده نجاتش بده یک لحظه رو برای حرف زدن با سهون از دست نداده بود .برادر کوچیکش برخلاف لیهوا فقط توی سکوت به سهون خیره میشد و هر از گاهی بین حرف های لیهوا نظری میداد و سهون میتونست حس کنه راه زیادی رو برای صمیمی شدن با لیو در پیش داره چون اون پسر به وضوح گفته بود که از سهون خوشش نمیاد.
- بسه دیگه...دارید معذبش میکنید
خاله لوهان رو به دو تا دو قلوی جمع گفت و اون ها رو از کنار سهون بلند کرد تا به اتاقاشون برن و خودش هم بعد از اومدن لوهان جمع رو ترک کرد . سهون حدس میزد چرا اون زن ازش دل خوشی نداره ، به هر حال کسی که یه روز خواهرزاده اش رو ترک کرده بود سهون بود و اون زن هنوزم اعتقاد داشت تفاوت سطحی که بین لوهان و سهونه چیزی نیست که بشه نادیده گرفت و حتما دوباره مشکل ایجاد میکنه ، ولی خب سهون اونجا بود که ثابت کنه این دفعه فرق داره.
- چرا تو خودتی؟! لیو و لیهوا چیزی گفتن؟!
لوهان کنارش نشست و سهون با خیال راحت نفسی کشید و دوست پسرش رو به خنده انداخت . اصلا فکر نمیکرد برخلاف گذشته رو به رو شدن با خانواده لوهان انقدر سخت باشه ، قبلا خیلی با همه اشون صمیمی بود و فکر به اون روز ها کمی ناراحتش میکردن . سرش رو روی شونه ظریف مرد کنارش گذاشت و آهی کشید.
- نه...فقط حس میکنم بینتون غریبه ام...
- زودتر ازون چیزی که فکر کنی بهت عادت میکنن، لیهوا همین الان هم ازت خوشش اومده پس انقدر سخت نگیر ، نیازی نبود اونهمه هدیه براشون بیاری
![](https://img.wattpad.com/cover/235682361-288-k673180.jpg)
ESTÁS LEYENDO
❃• 𝑾𝒐𝒓𝒔𝒉𝒊𝒑•❃
Fanfic- چه خرگوش بی ادبی - تازه کجاشو دیدی؟! انگشتشو روی سینه مرد قد بلند ادامه داد و چونه اش و بین دستای سفیدش گیر انداخت. پوزخندی زد. - دور و بر این خرگوش وحشی نگرد،توانایی هاش بیشتر از اونیه ک فکر میکنی چشمای متعجب کریس درخشید. - یعنی باید رامش کنم؟! ...