°•°♤•Part 52•♤°•°

497 138 35
                                    

معذب بین دو تا نوجوونی که دو طرفش نشسته بودن و با چشم هاشون داشتن وجب به وجب سهون رو آنالیز میکردن تکونی خورد و آبی که تو دهنش جمع شده بود رو پایین فرستاد و سعی کرد به سوال هایی که لیهوا پشت سر هم ازش میپرسید جواب بده.

- هیونگ باید تو انتخاب هاش یه تجدید نظری بکنه

لیو که انگار از پر حرفی های لیهوا خسته شده بود وسط حرف اون دو تا پرید و نظرش رو خیلی واضح اعلام کرد که از سهون خوشش نمیاد و تقریبا سهون رو با این حرف لال کرد.

- خفه شو لیو...اونکه خیلی جذابه

دختر جوون که انگار به سلیقه خودش هم توهین شده بود گفت و دوباره به پسر قد بلندی که سال های دور دیده بودش و تصویر های محوی رو ازش به یاد داشت خیره شد . حالا دیگه کاملا یه دختر بالغ و جذاب بود و سهون خیلی راحت میتونست شباهت های ظاهریش با لوهان رو تو چهره اش ببینه . هنوز هم همونطوری پر سر و صدا و پر از انرژی بنظر میومد و از وقتی که سهون پشت میز شام نشسته بود تا همین لحظه که منتظر بود لوهان بیاد و ازین وضع معذب کننده نجاتش بده یک لحظه رو برای حرف زدن با سهون از دست نداده بود .برادر کوچیکش برخلاف لیهوا فقط توی سکوت به سهون خیره میشد و هر از گاهی بین حرف های لیهوا نظری میداد و سهون میتونست حس کنه راه زیادی رو برای صمیمی شدن با لیو در پیش داره چون اون پسر به وضوح گفته بود که از سهون خوشش نمیاد.

- بسه دیگه...دارید معذبش میکنید

خاله لوهان رو به دو تا دو قلوی جمع گفت و اون ها رو از کنار سهون بلند کرد تا به اتاقاشون برن و خودش هم بعد از اومدن لوهان جمع رو ترک کرد . سهون حدس میزد چرا اون زن ازش دل خوشی نداره ، به هر حال کسی که یه روز خواهرزاده اش رو ترک کرده بود سهون بود و اون زن هنوزم اعتقاد داشت تفاوت سطحی که بین لوهان و سهونه چیزی نیست که بشه نادیده گرفت و حتما دوباره مشکل ایجاد میکنه ، ولی خب سهون اونجا بود که ثابت کنه این دفعه فرق داره.

- چرا تو خودتی؟! لیو و لیهوا چیزی گفتن؟!

لوهان کنارش نشست و سهون با خیال راحت نفسی کشید و دوست پسرش رو به خنده انداخت . اصلا فکر نمیکرد برخلاف گذشته رو به رو شدن با خانواده لوهان انقدر سخت باشه ، قبلا خیلی با همه اشون صمیمی بود و فکر به اون روز ها کمی ناراحتش میکردن . سرش رو روی شونه ظریف مرد کنارش گذاشت و آهی کشید.

- نه...فقط حس میکنم بینتون غریبه ام...

- زودتر ازون چیزی که فکر کنی بهت عادت میکنن، لیهوا همین الان هم ازت خوشش اومده پس انقدر سخت نگیر ، نیازی نبود اونهمه هدیه براشون بیاری

❃• 𝑾𝒐𝒓𝒔𝒉𝒊𝒑•❃Donde viven las historias. Descúbrelo ahora