⋆Cʜᴀᴘᴛᴇʀ ₆

517 136 91
                                    

 
خوشبختی محال به نظر می‌رسد...

 ┈┈┈🥂┈┈┈

مکان ناشناس

 در این مکان متروک خانه‌ای کوچکی وجود دارد که علی رغم قدیمی بودن هنوز شیک و سالم به نظر می‌رسد. داخلش یک آسانسور پشت قفسه‌ی کتاب‌ها برای رفتن به زیر‌زمین تعبیه شده است. ملکه وانگ زی‌شوان  به این مکان متروکه رسید و به داخل خانه رفت. جلوی قفسه‌ی کتاب را که لمس کرد در برای رفتن به داخل آسانسور باز شد. وارد آسانسور شد و به زیر‌زمین رفت. هنگامیکه قدم به زیر‌زمین نهاد ناخودآگاه ترسی درونش اوج گرفت . به سینه‌اش چنگ زد و به سختی نفس می‌کشید. موجودات فراطبیعی اغلب درکی از ترس ندارند و آن را احساس نمی‌کنند. بدنش از شدت وحشت می‌لرزید و این برای ملکه‌ای چون او نادر بود زیرا او فقط از پادشاه لایکن و فردی ناشناس ترس داشت. سرش دوار بود و حضور آن فرد ناشناس را احساس می‌کرد.

یکی از نگهبانان پرسید: «حالتون خوبه ملکه؟»

ملکه به جای پاسخ دادن به سوال نگهبان پرسید:  «چه کسی...چه کسی داخل اتاق دیده بانیه؟»

نگهبان دوم پاسخ داد: «امم... کسی اونجا نیست... احتمالا نگهبان‌ها ۴۵ دقیقه پیش از اونجا رفتن»

ملکه با شنیدن پاسخ نگهبان دیوانه‌وار جیغ کشید.

آن دونگهبان پس از شنیدن فریاد بلند ملکه‌شان بی درنگ پا به فرار گذاشتند. وانگ زی‌شوان در حالی که به سمت اتاق سفید می‌دوید دستور داد: «زنگ خطر رو بزنید... همه‌ی افراد رو بیدار کنید... بهشون بگید برای مبارزه آماده باشن»

نخستین باری بود که پس از ۹۹۶ سال پا به اتاق سفید می‌گذاشت. در را باز کرد.به پنجره‌ی شیشه‌ای نگاهی نکرد. روی زانوهایش افتاد وچهاردست‌وپا سعی کرد خود را به دکمه‌ی زرد رنگی برساند که هنوز هم هشدار انتشار گاز را می‌داد. زن با چشم‌های بنفشش به سقف اتاق چشم دوخت سپس نگاهش را به پنجره داد. پنجره به طرز خاصی ساخته شده بود، طوری که هیچکس نمی‌توانست بیرون اتاق را ببیند اما زن با قدرت منحصر به فردش همه چیز را می‌دید. کسی را بیرون اتاق ندید. در هوا ایستاد و به سمت پنجره‌ی شیشه‌ای رفت. سال‌های زیادی خوابیده بود اما هیچ اثری از خستگی در چشم یا بدنش دیده نمی‌شد. از شیشه‌ی اتاق بالا رفت اما چیزی درون اتاق حس کرد و نگاهی به اتاق انداخت. با تمسخر گفت:

«بیا بیرون... می‌دونم اینجایی»

وانگ زی‌شوان دست از نزدیک شدن به دکمه کشید. ترسیده به گریه افتاد اما دهانش را پوشاند تا صدایی ایجاد نکند. سعی کرد دوباره به سمت دکمه برود. فقط دو قدم مانده بود تا به چیزی که می‌خواهد برسد. زن دوباره گفت:

«می‌دونم که اینجایی و حرف‌هام رو می‌شنوی... صدای ضربان قلبت رو می‌شنوم... بوم بوم بوم... خیلی آزار دهندس. می‌تونم متوفقش کنم»

「Tʜᴇ Lʏᴄᴀɴ Kɪɴɢ·s Oᴍᴇɢᴀ Mᴀᴛᴇ␋ʙᴊʏx」Where stories live. Discover now