«این یک تلهست... تلهای که حتی اگر بخوای هم نمیتونی ازش بیرون بیای»
----------❥
شیائو جان در حالی که اشکهایش را پاک میکرد از قصر وانگ ییبو بیرون آمد. خوشبختانه هنوز هم نگهبانان آنجا نبودند. با اینکه دلش میخواست به مقر پک برگردد اما به سمت کلبهاش به راه افتاد. به کلبه رسید و قبل از اینکه بتواند در را ببیند زانوهایش شل شدند، درحالی که به در تکیه داده بود به آرامی سر خورد و روی زمین نشست. به قلبش چنگ زد و با صدای بلند به گریه افتاد:
«درد داره... این درد داره... اون من رو نمیخواد»
بعد از چند دقیقه گریههای بلندش تبدیل به اشکهای بیصدایی شد که صورتش را خیس میکردند. از جایش بلند شد و اشکهایش را پاک کرد، درحالی که بینیاش را بالا میکشید زمزمه کرد:
«من هم دیگه نمیخوامت...»
و به سمت اتاق خوابش در طبقه بالا رفت. کمدش را باز کرد و دو چمدان بیرون آورد و روی تخت گذاشت. لباسهایش را یکییکی بیرون آورد و در چمدان گذاشت. بعد از 30 دقیقه تمام وسایلش را داخل چمدانها جا داد و سپس آنها را پایین کنار تخت گذاشت. روی تخت نشست و به همه چیز فکر کرد... آهی کشید و از جایش بلند شد تا به حمام برود که ناگهان با یادآوری چیزی ایستاد و به سمت تخت برگشت. در سکوت به کشوی پایین تخت نگاه کرد. لحظهای بعد به سمت تخت رفت و در کشو را باز کرد.
سه ژاکت، یک قاب عکس چوبی، زنگولهی آویز چوبی، هجده کارت و یک دفترچهی خاطرات تزئین شدهی دستساز را داخل کشو دید و اشک چشمش دوباره جوشید. آنها چیزهایی بودند که برای جفتش ساخته بود. بیرونشان آورد. درحالی که به ژاکت دست میکشید اشک ریخت:
«فکر میکردم قراره اینهارو با جفتم بپوشم... حالا باید به کی بدمشون؟»
ژاکتها را کنار گذاشت و قاب عکس را لمس کرد. قابی که خودش ساخته بود:
«فکر میکردم وقتی اولین بار همو میبینیم باهم عکس میگیریم... میخواستم اون عکسهارو توی این قاب بذارم... ولی توی اولین ملاقاتمون میخواستی بهم حمله کنی... بهم گفتی رایحهام حالت رو بهم میزنه»
قاب عکس را پایین گذاشت و زنگولهی آویز را نوازش کرد:
«چرا جفت من اینقدر ظالمه؟ من فکر میکردم... فکر میکردم قراره این رو توی اتاق خوابمون بذارم... اما حالا نه تو متعلق به منی و نه من متعلق به تو...»
کارتها را بیرون آورد و تکتکشان را نگاه کرد. کارتی برای اعتراف به عشق، یکی برای تبریک تولد، کارت ولنتاین و... . شیائو جان با صدای بلند به گریه افتاد و کارتها را به سینهاش چسباند:
YOU ARE READING
「Tʜᴇ Lʏᴄᴀɴ Kɪɴɢ·s Oᴍᴇɢᴀ Mᴀᴛᴇ␋ʙᴊʏx」
Fanfictionﻬღ ترجمه فارسی فیک ‹ پادشاه لایکن و جفت امگایش › ⌑ کاپل ‹ ییجان␋ییبوتاپ › ⌑ ژانر ‹ امگاورس › ⌑ روز آپ ‹ سهشنبهها › ⌑ نویسنده ‹ Wattpad ID: @infinityLM44 › ⌑ مترجم ‹ Hhannaa9 › ⌑ ویراستار ‹ Yass rokh ›