⋆Cʜᴀᴘᴛᴇʀ ₉

498 117 62
                                    

 اگه می‍گی این زندگی یک بازیه... پس بیا باهم بازیش کنیم.
 ----------❥

هلهله و تشویق برای پادشاه و لونا ادامه داشت اما شیائو جان همچنان به وانگ ییبویی نگاه می‌کرد که حالا همان لبخند ساختگی را هم بر لب نداشت. برای امگا مثل روز روشن بود که در سر لایکن چه می‌گذرد. جلو رفت و در گوش پادشاه زمزمه کرد:

«لبخند بزن»

گرچه دوست داشت بگوید همان لبخند مزخرف ساختگی را بزن اما به همین گفته‌ی کوتاه اکتفا کرد. جمعیت زیادی آنجا بودند، چه می‌شد اگر کسی حرفش را می‌شنید؟ وانگ ییبو چشمش را چرخاند و درحالی که نگاهش را به جایی دیگر می‌انداخت، خندید.

 پیرزنی فرتوت جلو آمد و به شیائو جان ادای احترام کرد. به خاطر سن بالای زن و بزرگ‌تر بودنش جان دوست نداشت احترام و تعظیم زن به خودش را ببیند اما وانگ ییبو با گرفتن کمرش نگذاشت جلو برود.

«من می‌دونستم لونای ما باید کس دیگه‌ای باشه... چطور ممکنه کسی که به جون بچه‌های پک اهمیت نمی‌ده لونای ما باشه؟ تو بودی که جون بچه‌ها رو نجات دادی... ممنونم لونا»

دوباره سرش را پایین آورد اما قبل از اینکه کامل تعظیم کند امگا دست پادشاه را کنار زد و بازوهای زن را گرفت:

«متوجهم که برام احترام قائلی اما من ازت کوچک‌ترم. لطفا جلوم خم نشو چون این بی‌احترامی به سنت‌هاست... همیشه این کوچک‌ترها بودند که به بزرگ‌‌ترها احترام گذاشتند... از این به بعد هم باید اینطور باقی بمونه»

چشم‌های زن پر از اشک شدند و سرش را تکان داد:

«بله... بله لونا»

و درحالی که کنار می‌رفت به یاد روزی افتاد که از سر حواس‌پرتی جلوی وانگ زی‌شوان تعظیم نکرد و محکوم به 100 ضربه تازیانه شد.

وانگ ییبو گلویش را صاف کرد. توجه همه به پادشاه جلب شد و با سرهای پایین منتظر ماندند. لایکن خیلی محکم به کمر جفتش چنگ انداخت. امگا خود را کنترل کرد که به خاطر فشار قوی دست پادشاه از جا نپرد و عادی رفتار کند.

«فردا به افتخار لونا جشن بزرگی می‌گیریم»

فریاد خوشحال جمعیت به هوا رفت.

وانگ ییبو به محافظ کنارش دستور داد:

«چمدون‌های لونای من رو به کاخ ببر»

و دست امگا را محکم گرفت تا آنجا را به مقصد قصر ترک کنند. همه با تعظیم کامل پادشاه و لونایشان را بدرقه کردند و از مقر پک رفتند. دست‌های شیائو جان یخ بسته بودند و با دست آزادش به کتش چنگ انداخته بود. وانگ ییبو که عصبی بودن جفتش را به خوبی حس کرده بود پوزخند زد. بالاخره از مقر پک خارج شدند و به سمت یکی از پنچ ماشینی که آنجا بود رفتند. با اشاره‌ی پادشاه راننده سریع از ماشین پیاده شد و به سمت ماشین دیگری رفت. وانگ ییبو در ماشین را باز کرد:

「Tʜᴇ Lʏᴄᴀɴ Kɪɴɢ·s Oᴍᴇɢᴀ Mᴀᴛᴇ␋ʙᴊʏx」Where stories live. Discover now