⇚چـپـتـر دوازدهم〈سنگ، کاغذ، قیچی؟〉
━━━━━━「🐞」━━━
«تو هیت شدی»
لایکن با چشمان خمار و دهان نیمه باز، بینیاش را روی در میکشید. از آنطرف شیائو جان به شدت وانگ ییبو را میخواست اما به خوبی میدانست که در این موقعیت، زمان مناسبی نیست زیرا جفتش تحت کنترل خودش نبود.
«شیائو جان... لعنت بهت... میخوامت. خیلی بد میخوامت»
به دستگیره در چنگ زد:«بوی تنت... میخوام حست کنم»
دندانهایش را روی هم فشار داد:«میخوامت»
کلمات وانگ ییبو باعث سیخ شدن موهای تن امگا شد، باصدای بلند نالید:«آههه»
او هم جفتش را میخواست. در این لحظه فقط میخواست لایکن را درونش حس کند، بلندتر نالید و نالهاش باعث شد مرد محکمتر به دستگیره چنگ بزند. به سختی گفت:«ییبو... خودت رو کنترل کن»
وانگ ییبو با شنیدن حرف جفتش نفس عمیقی کشید و چند قدم عقب رفت. جان با شنیدن صدای قدمهای او که از اتاقش دور میشد، حس مرگ گریبانش را گرفت. فکر میکرد وانگ ییبو میخواهد او را به حال خود رها کند، قبل از اینکه جفتش از آنجا برود لایه شیلدش را از بین برد. وانگ ییبو که تا الان رایحه جفتش را به خاطر لایه شیلدش به طرز ضعیفی حس میکرد دیوانهوار غرید و به در چنگ زد. جان که به خاطر"ارتباط جفت" حس و حال شهوت آلود لایکن را به خوبی میفهمید بلندتر نالید. قبل از اینکه ییبو وارد اتاق شود حضور فردی در قصر را حس کرد. "بتای سلطنتی"برای فرمان دادن دیر، و بتا وارد سالن اصلی شده بود..
«سرورم؟ کجا هستی...»
با دیدن درِ کندهشدهی اتاق خواب پادشاه شوکه حرفش را فراموش کرد و لحظهای بعد متوجه رایحه خوشی از جانب اتاق خواب لونا شد. به خاطر شکسته شدن لایه شیلد رایحه تحریک کنندهی شیائو جان همه جا پیچیده بود و چند لحظه بعد، چشمهای بتای سلطنتی به رنگ مشکی درآمد. به شدت با گرگ درونش درگیر بود تا خود را کنترل کند اما چه کسی توان مقاومت و رد کردن رایحهای اینچنین شیرین و معتاد کننده را دشت؟
وانگ ییبو که بالاخره توانسته بود خود را کنترل کند چشمهایش را به حالت عادی برگرداند و به سمت بتای سلطنتی رفت اما با دیدن چشمهای مشکین مرد با بلندترین صدایی که میتوانست غرش کرد. لایکن وانگجی میخواست گوشت و پوست پادشاه را از هم بدرد و خود را آزاد کند تا بتای نمک نشناسی که جرئت کرده بود با رایحه جفتش تحریک شود را با دستان خود تکه تکه کند اما وانگ ییبو هیچ قصدی برای کنترل یا عقب راندن لایکن درونش نکرد زیرا خود نیز به شدت عصبانی بود. هایکوان سریع گرگش را کنترل کرد و خود را تسلیم محض نشان داد.
پادشاه و لایکنش هر دو با دیدن حالت هایکوان خود را کنترل کردند که همینجا و همین لحظه جانش را نگیرند، با اینحال حتی با وجود نفسهای عمیقشان باز هم وقتی نگاهشان به بتا افتاد عصبانی شدند:«چطور جرئت میکنی؟ میخوای جفتم رو ازم بگیری؟ میخوای بمیری؟»
صدای نعره پادشاه با رعد وحشتناک آسمان آمیخته شد، وانگ ییبو که نمیتوانست عصبانیتش را کنترل کند چنگی به نردهها زد که زیر دستش خورد شدند. تکهای بزرگ را به سمت مرد پرت کرد که خوشبختانه به او نخورد. پادشاه نعره زد:
«گمشو بیرون»
اینبار صدای رعد بلندتر از قبل بود و شیشههای قصر را لرزاند. هایکوان سرش را به نشانه تسلیم پایینتر برد. میدانست که اشتباه کرده و الان هیچ حرفی نباید بزند. پادشاه و لونا جفت حقیقی هم بودند و حالا که امگا در هیت بود پادشاه مانند هر جفت دیگری حس مالکیت زیادی روی او داشت.
«همه ملاقاتهام رو کنسل کن. تا وقتی خبر ندادم اجازه نده هیچکس اینجا بیاد»
«چ... چشم پادشاه»
بعد پاسخ دادن سریع از قصر بیرون رفت.
وانگ ییبو به سمت اتاق امگایش رفت و پس از باز کردن در او را درحالی دید که با درد، مانند جنینی در خود جمع شده و به شکمش چنگ میاندازد. هوای گرم اتاق و رایحه مست کننده شیائو جان برای لرزاندن زانوی هر کسی کافی بود. امگای رنگ پریده دردمند دستش را بالا آورد. وانگجی در تلاش بود تا کنترل را در دست بگیرد اما ییبو او را مسدود کرد و بعد از بستن در به سمت جفتش رفت. دست جان را آهسته در دست بزرگ خودش گرفت و بی توجه به لرزش بدنش، او نوازش کرد. روی تخت نشست و زانوهایش را دو طرف بدن جفتش گذاشت. صورتش را نزدیک صورت او برد، هنوز دست کوچک امگایش را در دست داشت و نوازشش میکرد. با دستی دیگر گونهی داغ پسر را نوازش کرد، لبش را گوشه لب جان چسباند و بعد از چند بوسه سطحی و کوچک، محکم و عمیق لبهایش را به دندان گرفت و او را بوسید. چند لحظه بعد زبانش را وارد دهان امگایش کرد که به خاطر هیت از حالت عادی گرمتر بود و همان گرما لایکن را بیش از قبل از خود بیخود میکرد. بعد از چند دقیقه با حس کم آمدن نفس، ییبو بوسه را شکست. چشمهای بسته امگا باز شد و به جفتش نگاه کرد: «ییبو... اگه امروز با هم انجامش بدیم... فقط به خاطر جفت بودن ماست. نه به خاطر عشق... نه به خاطر مراقبت از من... بارها شنیدیم که طرف توی هیت بود و و جفتش نتونست خودش رو کنترل کنه... برای همینم با هم خوابیدن. نه ییبو... نمیخوام اینطور پیش بره»
اشکهایی که از چشم امگا فرو میریخت دل پادشاه را نرم کرد.
«میخوامت ییبو... از روزی که دیدمت هر روز و هر لحظه میخواستمت. اما امروز نه به خاطر هیت، نمیخوام اولین رابطهام اینطوری باشه. کارهایی که الان کردی همه به خاطر هیتن نه به خاطر اینکه بهم اهمیت میدی.. نمیتونی حدس بزنی چقدر با این حال میخوامت اما... اما اولین رابطهی من باید با کلیشههایی که شنیدیم فرق داشته باشه... بهت التماس میکنم... الان نه»
وانگ ییبو با قلبی سنگین، ناراحت و درمانده به جفتش نگاه کرد. با شنیدن حرفهای امگایش به خوبی متوجه شد جفتش چه زمان سخت و طاقت فرسایی را میگذراند. گونههای شیائو جان را در دست گرفت و اشکهایش را پاک کرد. سپس پیشانی پسر را نرم بوسید. آنقدر نرم که پلکهای امگا بیاختیار روی هم افتادند.
«اگه تو این رو میخوای اینکار رو نمیکنیم. هیچکاری نمیکنیم. بهت قول میدم کاری نمیکنم که باعث آزار و ناراحتیت بشه. فقط تا هروقت که لازمه کنارت میمونم. اینطوری هیتت راحتتر میگذره»
جان باضعف صورت جفتش را گرفت و کمی پایین آورد. لبش را به لب لایکن مالید:
«صدات... صدات خیلی آرومم میکنه»
وانگ ییبو لبخند زد و امگایش را در آغوش کشید. دستش را دور کمر باریک و کوچک شیائو جان حلقه کرد و محکم به خود فشرد. جان سرش را روی بازوی ییبو گذاشت و چشمش را بست. بااشاره وانگ ییبو تمام پردهها کشیده شدند و پادشاه لایکن و جفت امگایش در آرامش آغوش همدیگر غرق شدند.
*********************************
روز اول هیت
VOUS LISEZ
「Tʜᴇ Lʏᴄᴀɴ Kɪɴɢ·s Oᴍᴇɢᴀ Mᴀᴛᴇ␋ʙᴊʏx」
Fanfictionﻬღ ترجمه فارسی فیک ‹ پادشاه لایکن و جفت امگایش › ⌑ کاپل ‹ ییجان␋ییبوتاپ › ⌑ ژانر ‹ امگاورس › ⌑ روز آپ ‹ سهشنبهها › ⌑ نویسنده ‹ Wattpad ID: @infinityLM44 › ⌑ مترجم ‹ Hhannaa9 › ⌑ ویراستار ‹ Yass rokh ›