⇚چـپـتـر چهاردهم〈اینهمه وقت دوستت نداشتم که از دستت بدم، میخوام تا آخرین لحظه زندگیم کنارت بمونم!〉
━━━━━━「🐺」━━━
امروز مانند هر روزی دیگر، روزی عادی به نظر میرسید اما فقط اعضای پک میدانستند چه اتفاق فرخنده و زیبایی رخ داده. عطر خوش و دلانگیز شکوفههای گیلاس که در طی شب گذشته شکوفه داده بودند نشان میداد پادشاه لایکن و لونایش بالاخره با هم همبستر شدهاند.
اعضای پک با خوشحالی غیر قابل وصف به کودکانشان نگاه میکردند که سرزنده باهم بازی میکردند و صدای چهچه پرندگان همه چیز را رویاییتر جلوه میداد.
باد، بوی شکوفههای گیلاس را به اتاق خواب پادشاه لایکن کشاند. جایی که دیشب دو روح با هم یکی شدند و هنوز در آغوش یکدیگر در خواب بودند.
کمی بعد پادشاه با حس سنگینی چیزی روی سینهاش بیدار شد. سر جفتش روی قلبش بود. به چهره آرام شیائو جان که با نفسهای عمیق در خواب بود نگاه کرد. ناخودآگاه دستش را بالا برد و موهای روی صورتش را کنار زد، بعد از اینکه پیشانیاش را بوسید با لبخند محوی گونه جفت خفتهاش را نوازش کرد.
«پس بالاخره این اتفاق افتاد»
جان را با احتیاط جوری که بیدار نشود از آغوشش بیرون آورد، روی تخت نشست و پتو را روی بدنش کشید. به سمت حمام رفت و پس از دوشی طولانی لباسهای رسمیاش را پوشید. قصد داشت به دفتر کارش برود اما برای لحظهای در فکر فرو رفت. برگشت و به جفت خوابیدهاش نگاه کرد.
«هایکوان؟»
مرد بتا سریع به تماس ذهنی پادشاه پاسخ داد:
«بله سرورم؟»
«تمام جلسههای امروزم رو کنسل کن. امروز هیچکس رو نمیخوام ببینم»
«اطاعت سرورم»
به سمت کمد رفت و لباسهایش را عوض کرد. بعد از نوشتن یادداشت از اتاق خارج شد.
ساعت 9 صبح شیائو جان چشمهایش را باز کرد. گیج و منگ سعی کرد روی تخت بنشیند اما با درد بدی که در بدنش پیچید دوباره به حالت قبل برگشت. لایکنش در اتاق نبود و پسر با یادآوری لحظات دیشب از خجالت سرخ شده بود. به سقف نگاه کرد و لبخند زد.
«بالاخره با هم یکی شدیم... تو به من و حرفام اهمیت میدی. همین برام کافیه»
ESTÁS LEYENDO
「Tʜᴇ Lʏᴄᴀɴ Kɪɴɢ·s Oᴍᴇɢᴀ Mᴀᴛᴇ␋ʙᴊʏx」
Fanficﻬღ ترجمه فارسی فیک ‹ پادشاه لایکن و جفت امگایش › ⌑ کاپل ‹ ییجان␋ییبوتاپ › ⌑ ژانر ‹ امگاورس › ⌑ روز آپ ‹ سهشنبهها › ⌑ نویسنده ‹ Wattpad ID: @infinityLM44 › ⌑ مترجم ‹ Hhannaa9 › ⌑ ویراستار ‹ Yass rokh ›