⋆Cʜᴀᴘᴛᴇʀ ₁₁

482 135 30
                                    

این احساس ناخواسته است... نمی‌تونم انکارش کنم.

┈┈┈💫┈┈┈

وانگ زی‌شوان با شنیدن جملات خواهرش خندید:

«خوش برگشتی زانیلیا»

زانیلیا با دیدن حالت چهره نترس خواهرش نیشخندی زد و چشم‌هایش را به رنگ قهوه‌ای برگرداند.

«خب... من خواهر دوقلوی توام... حتی اگه دلت برام تنگ نشده نباید یکم بهتر رفتار کنی؟»

«باید با بقیه در حد لیاقتشون رفتار کرد»

چهره زانیلیا با این حرف بی‌حس شد. با نگاهی تاریک در عرض چند ثانیه به زی‌شوان رسید و عصبی به او نگاه کرد. با اینحال هیچ ترسی در خواهرش نبود.

«تو می‌دونی که قراره چند دقیقه دیگه بمیری»

«می‌دونم و اهمیتی نمی‌دم. فقط باید جواب چندتا سوال رو بدونم»

«نچ نچ نچ... چرا فکر کردی بهت جواب می‌دم؟»

«باید جواب بدی... تو که همه چیز رو می‌فهمیدی چرا بیرون نیومدی؟ چرا 997 سال صبر کردی؟ نگو که فقط منتظر بودی خودم بیرون بیارمت که باور نمی‌کنم»

زانیلیا بلند خندید:

«باهوش... خب می‌دونی... من به "به اصطلاح سگم" خیانت کردم. حیوون کوچولوی من هم مثل بقیه سگ ها خیلی بهم وفادار بود. من به وانگ ییبویی که مثلا جفتم بود خیانت کردم»

زی‌شوان خندید:

«جفت؟»

زن با فک بهم فشرده گفت:

«اون جفت منه، فهمیدی؟»

وانگ زیشوان خندید:

«هممم فهمیدم. ادامه بده»

«عروسک قشنگم رو ناراحت کردم... به زمان نیاز داشت که فراموش کنه چه بلایی سرش آوردم... منم این زمان رو بهش دادم... می‌دونم خیلی کشش دادم ولی»

«باشه. چرت و پرت‌ بسه. حالا دلیل واقعی رو بگو»

زانیلیا با نگاهی عمیق به وانگ زی‌شوان خیره شد:

«بابا بهم می‌گفت "همیشه به حرف‌های خواهر بزرگت گوش بده چون اون از تو بزرگتره و جاودانه‌است" اون تنها کسی بود که توی زندگیم بهش احترام می‌ذاشتم. این گاز باعث گیج و منگ شدنم می‌شه اما نمی‌تونه بی‌هوشم کنه»

به سمت جسد بی سر گرگینه‌ای رفت و پاکت سیگاری از کت مرد برداشت. زی‌شوان فندک را به سمتش گرفت و زانیلیا پس از روشن کردن سیگار ادامه داد:

«همه تو رو دوست داشتن چون جاودانه به دنیا اومدی ولی من رو نه. من هیچ چیز نداشتم و تو همه چیز. باید یه کاری می‌کردم... اینطور فکر نمی‌کنی؟ بابا بهم می‌گفت برای زنده موندن هرکاری لازمه انجام بدم. من هم به حرفش گوش کردم...

「Tʜᴇ Lʏᴄᴀɴ Kɪɴɢ·s Oᴍᴇɢᴀ Mᴀᴛᴇ␋ʙᴊʏx」Where stories live. Discover now