⋆Cʜᴀᴘᴛᴇʀ ₇

545 154 177
                                    


قلب من به رنج عادت کرده است.💔

❥——————————

در زندان

پادشاه لایکن در سکوت به امگایی می‌نگریست که روی زمین نشسته بود و گریه می‌کرد. ناله‌های امگا در بین هق‌هق‌هایش نامفهوم به گوش پادشاه می‌رسید.

شیائو ژان پرسید: «می‌فهمی چی می‌گم؟ من برای تو کی هستم؟»

سپس از زمین بلند شد و اشک‌هایش را با خشونت پاک کرد.

بازوهای پادشاه را با دستان لرزان لمس کرد و گفت:   

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.


بازوهای پادشاه را با دستان لرزان لمس کرد و گفت:   

«داری شوخی میکنی؟»

وانگ ییبو نگاهی سرد به دستان لرزان پسرک انداخت و گفت:

«من هرگز شوخی نمی‌کنم»

ژان نمی‌دانست چه بگوید. ذهنش آشفته بود. با چشمان اشک‌آلودش به پادشاه نگاه کرد: «پس من برای تو کی هستم؟»

وانگ ییبو با خونسردی گفت: «نمی‌خوام جوابت رو بدم ...فکر نمی‌کنم لازم باشه به سوالت پاسخ بدم»

«لازمه... لازمه چون من جفتت...»

غرش ییبو مانع ادامه‌اش شد: «این کلمه رو به زبون نیار»

ژان فریاد زد: «من جفت لعنتیتم و نمی‌تونی انکارش کنی...»

گریه‌اش شدت گرفت و ادامه داد:

«من فقط یک پسر 18ساله بودم که یک جفت لعنتی می‌خواست. چرا به زندگیم اومدی؟»

با دست‌های لرزانش به سینه‌ی وانگ ییبو ضربه زد و ادامه داد: «من فقط دلم می‌خواست خوشبخت باشم... دلم می‌خواست جفتم دوستم داشته باشه...چرا تو باید جفتم باشی؟ به نظرت من رقت‌انگیزم؟ فکر می‌کنی نمی‌تونم خوشبختت کنم؟ من می‌تونم برات بچه به دنیا...» 

پادشاه فریاد زد: «کافیه دیگه» و گلوی شیائو ژان را محکم فشرد. ژان که برای نفس کشیدن تقلا می‌کرد سعی کرد انگشتان لایکن را از روی گردنش بردارد. لایکن با انزجار گفت: «فکر می‌کنی به توی لعنتی دست می‌زنم؟ من نمی‌خوامت می‌فهمی؟» و پسرک را به گوشه‌ای پرت کرد. پسرک سرفه‌کنان گفت:

«پس من رو رد کن ...می‌فهمم که من رو نمی‌خوای پس ردم کن»

«خفه شو...»

「Tʜᴇ Lʏᴄᴀɴ Kɪɴɢ·s Oᴍᴇɢᴀ Mᴀᴛᴇ␋ʙᴊʏx」Donde viven las historias. Descúbrelo ahora