⋆Cʜᴀᴘᴛᴇʀ ₁₃ 🔞

623 113 17
                                    

⇚چـپـتـر سیزدهم〈اما تو همونی هستی که از اولین ملاقاتمون می‌خواستمش...!〉

━━━━━━「🍻」━━━
سخن مترجم:
[دوستان لازمه یه توضیح بهتون بدم. لایکن یه داستان پر از سوتی هستش که تا جای ممکن من و ادیتور عزیز یاس سرخ سعی کردیم این سوتی‌ها رو کاور کنیم ولی این مورد از دست در رفت.
توی پارت 11 زانیلیا درباره مارکش به زی‌شوان می‌گه:
اگه ییبو جفتش رو پیدا کرده باشه پس قطعا باید باهاش خوابیده باشه و مارکش کرده باشه. اگه هر کدوم از این دوحالت می‌افتاد پس مارک من باید از بین می‌رفت.
متاسفانه من اونموقع پارت‌های جلویی رو نخونده بودم و نویسنده خیلی واضح از کلمه جفت‌گیری استفاده کرده بود اما رابطه جنسی ییبو و جان باعث از بین رفتن مارک زانیلیا نمی‌شه. فقط رد مارک می‌سوزه و باعث درد می‌شه. بابتش معذرت می‌خوام. این موضوع توی فایل فول اصلاح می‌شه.]

***********************

«خیلی وقته ندیدمت کارمن لی»
«خیلی وقته ندیدمت زانیلیا»
با فشار دکمه ریموت پنچره‌ها بسته، پرده‌ها کشیده و چراغ‌ها روشن شدند. زانیلیا به اطراف نگاه کرد:
«واو... تکنولوژی چقدر پیشرفت کرده. از خیلی چیزا عقب افتاده‌ام»
کارمن لی پوزخند زد:
«همینطوره. قبول کن پیر شدی»
زانیلیا وانمود کرد شوکه شده:
«اولین خون‌آشام دنیا که اتفاقا 2745 سالشه بهم می‌گه پیر؟ وایسا وایسا... با این سن هنوز اسمم رو یادته؟»
«چرا یادم نباشه؟ چطور ممکنه اسم جفتِ پسرِ بی‌ارزشم رو فراموش کنم؟»
«عا عا... فقط اون نبوده ها»
کارمن لی قهقهه زد:
«آره فقط جفت نبودی. معشوقه پدرش هم بودی این رو می‌خواستی بگم؟»
«وای... باورم نمی‌شه. می‌دونی می‌خواستم شوهرتو از چنگت در بیارم و اینقدر آروم جوابم رو می‌دی؟»
«اون گرگینه بی‌ارزش و پسرش هر دو به یک اندازه فاقد اهمیتن؛ می‌فهمم چی می‌خوای بگی ولی چرا به خاطر اون آَشغال انرژیم رو برای تو حروم کنم؟
قابل درکه که وقتی فهمیدی ییبو بی‌عرضه‌تر از اونه که پادشاه بشه رو پدرش سرمایه ریختی تا لونا بشی.
جفت بی‌ارزش من مرده در حالی که ییبوی حروم لقمه هنوز زنده و سالمه»
زانیلیا زمزمه کرد:
«تو... چقدر از هر دوشون متنفری»
«وانمود نکن خیلی آدم خوبی هستی که همینجا سرت رو از تنت جدا می‌کنم. اگه فکر می‌کنی من عوضیم، تو عوضی به دنیا اومدی. هیچوقت مزخرفاتی مثل جفت و بچه برام مهم نبود و نیستن. من فقط قدرت می‌خوام همونطور که تو براش له له می‌زنی. اما اون آشغال هنوز زنده‌ست و به خاطرش نمی‌تونیم به قدرت واقعی برسیم»
چشمان زانیلیا تیره شد:
«تو اولین خون‌آشام زمین هستی. 2745 سالته... دیگه چه قدرتی ممکنه وجود داشته باشه که بهش نرسیده باشی؟ ییبو رو به من بسپار»
«از حد نگذر و فراموش نکن من کی هستم. تنها چیزی که می‌خوام اینه که حاکم این دنیا بشم و می‌دونم که بهش می‌رسم. جایگاهت رو فراموش نکن امگای پست»
«این... اینطوری خطابم نکن»
«چرا؟ از کی تا حالا گفتن حقیقت گناه شده؟ غیر از اینه تنها فرد عادی توی خانواده‌ات تو بودی؟ امگای آشغالی، تو حتی از یک خدمتکار بی‌رده هم پست‌تر و بی‌ارزش‌تر بودی تا اینکه ییبو رو دیدی و فهمیدی می‌تونی با جادو سرش رو شیره بمالی. با مارکش تونستی جاودانه بشی ولی هیچوقت نمی‌تونستی لونا بشی چون من اونجا بودم؛ برای همینم زیرخواب وانگ ییجو شدی و...»
«بسه.. من اومدم اینجا تا مذاکره کنیم»
کارمن لی انگار که با سگی بدبخت روبه‌روست خندید:
«باشه، دیگه درباره هرزگیات چیزی نمی‌گم. اما اینطوری حرف رو نزن که خنده‌ام میگیره. تو اینجایی چون به کمکم نیاز داری پس به جای غرور بی‌خودی که نشون می‌دی بهم التماس کن»
زانیلیا دستش را به نشانه تسلیم بالا برد:
«باشه باشه. من به کمکت احتیاج دارم. ما توی یک تیم هستیم درست نیست؟ هدف مشترکمون کشتن وانگ ییبو و گرفتن تاج و تختشه پس بیا باهم کنار بیایم»
«هوم... بالاخره زبون باز کردی»
زانیلیا وانمود به گریه کرد:
«بهرحال... من باید استراحت کنم. یه خونه بهم بده بالاخره قراره به آغوش پر مهر جفت عزیزم برگردم. باید حسابی خودم رو زخمی کنم تا دلش به رحم بیاد»
کارمن لی به خاطر اداهای دختر خندید و از میز کنار تختش کلیدی برداشت.
«کلید خونه من توی چنشینگ. آدرس رو که بلدی؟»
«البته... وقتی کارت اینجا تموم شد برگرد چون نقشه من همین الان هم کامله»

「Tʜᴇ Lʏᴄᴀɴ Kɪɴɢ·s Oᴍᴇɢᴀ Mᴀᴛᴇ␋ʙᴊʏx」Donde viven las historias. Descúbrelo ahora