"عمو عمو...میشه اینو واشم دلشتش کنی؟"
با شنیدن صداش سرش رو بالا گرفت و موبایلش رو کنار گذاشت.نگاهی به اسباب بازی یونا که مشکل پیدا کرده بود انداخت و اونو ازش گرفت.
_بذار ببینمش عزیزم
نگاهی به عروسکش که کوک میشد انداخت و لب زد:
_فک کنم پیچش که کوکش میکنه مشکل داره
یونا خودش رو جلو کشید و پرسید:
_میتونی دلشتش کنی؟
جیمین_من بلد نیستم عزیزم...ولی اگه بخوای میتونم ببرم واست تعمیرش کنن
یونا_لطفا ببلش...خیلی دوشش دالم
جیمین_باشه کوچولو میبرمش
در اتاق به صدا دراومد که جیمین اجازه ی ورود داد.
در باز شد و تهیونگ اومد داخل و خطاب به جیمین گفت:
_چیزایی که میخواستین رسیدن میخواین یه نگاهی بهشون بندازین؟
جیمین از جاش بلند شد و یونا رو بغل کرد و به دنبال تهیونگ رفت.
وارد حیاط عمارت شدن که جیمین دید به غیر از جعبه ی شنی ای که میخواست چیزای دیگه ای هم رسیده.
جلوتر رفت و نگاهی به اون وسایل انداخت که یونا گفت:
_اون تاب...مال منه؟
جیمین نگاهی به تاب انداخت و جواب داد:
_آره عزیزم بابات همه ی اینا رو واسه ی تو خریده
یونا_آخجون
تهیونگ_رئیس گفتن اگه چیز دیگه ایم برای دخترشون لازمه به من بگید تا فراهم کنم
جیمین_نه فعلا چیزی لازم نیست ممنون
چند نفر از محافظا به سمت تهیونگ اومدن و یکیشون گفت:
_قربان تموم شد همه چیزو آماده کردیم
تهیونگ برگشت و وسایل رو بررسی کرد تا مطمئن بشه که افراد درست همه چیزو بستن.
وقتی مطمئن شد خطری نداره رو به جیمین کرد و گفت:
_درست بسته شدن و خطری ندارن
جیمین_ممنون تهیونگ شی
یونا_الان میتونیم باژی کنیم باهاشون؟
جیمین_آره خانوم کوچولو...با کدومش دوست داری بازی کنی؟
یونا_اول تاب
باشه ای گفت و دستش رو گرفت و به سمت تاب بردش.
روی تاب نشوندش و کمربند مخصوصش رو بست و آروم هلش داد تا نیفته.
چند دقیقه ای گذشت تا اینکه صدای خنده های یونا بلند شد و اونموقع مشخص شد که چقدر داره از تاب بازی کردن لذت میبره.
جیمین با شنیدن صدای خنده هاش لبخندی زد و به کارش ادامه داد.
بعد از گذشت چند دقیقه تاب رو متوقف کرد و همینطور که یونا رو بغل میکرد گفت:
_بریم توی اون جعبه ی شنی بشینیم تا بهت بگم
یونا با اشاره کردن به سمتی گفت:
_اون چیه؟
جیمین نگاهی کرد و وقتی متوجه شد به کدوم سمت اشاره میکنه جواب داد:
_اون استخر بادیه...یعنی فقط مخصوص شما بچه ها ساختنش...خودمون پر از آبش میکنیم بعدشم میشینیم توش بازی میکنیم
یونا_چلا توی اشتخل خونه باژی نمیکنیم؟
جیمین_چون اونجا برای تو خطرناکه...نه تو شنا بلدی نه من پس بهتره توی همین استخر کوچولویی که بابا برات خریده بازی کنی
یونا_املوز باژی میکنیم؟
جیمین_امروز...اگه تو بخوای آره ولی قبلش باید لباستو عوض کنی و یه لباس مخصوص بپوشی
یونا_پش بلیم لباش بپوشیم بعدش بیایم
جیمین سری تکون داد و یونا رو با خودش برد داخل عمارت.
نانا رو خبر کرد و از خواست لباسای یونا رو عوض کنه و خودش همون پایین منتظرش موند.
______
از جاش بلند شد و کتش رو پوشید.در حالی که کیف پر از پول رو از روی میز برمیداشت نگاهی به کسایی که دور میز نشسته بودن انداخت و لب زد:
_بازی خوبی بود آقایون
+تو نمیتونی همینطوری از اینجا بری
این صدای یکی از کسایی بود که چند دقیقه پیش جلوی جونگ کوک باخته بود.
همینطور که یواشکی دستش رو از زیر کتش به اسلحش که پشت کمرش قرار داشت میرسوند جواب داد:
_گفتی بازی کنیم و شرط ببندیم قبول کردم و اومدم...عرضه ی بردن نداری الکی بهونه تراشی نکن الکس
وقتی سکوتشون رو دید سری تکون داد و به همراه محافظاش از اونجا خارج شد.
از ساختمان بیرون اومد و همینطور که سمت ماشینش میرفت به یکی از محافظاش گفت:
_الکس رو زیر نظر داشته باشین مطمئنم داره پنهانی یه کارایی میکنه که ممکنه بعدا به ضررمون تموم بشه
+چشم قربان
سوار ماشین شد و به رانندش دستور داد:
_برمیگردیم عمارت باید لباسامو عوض کنم بوی گند این هرزه هایی که چسبیدن بهم داره حالمو به هم میزنه
راننده چشمی گفت و به سمت عمارت راه افتاد.
...
ماشین گوشه ی حیاط متوقف شد و جونگ کوک پیاده شد.
داشت به سمت ساختمان میرفت که صدای خنده های بلندی که توی فضا پخش شده بودن توجهش رو جلب کرد.
نگاهی به سمتی که ازش صدا میومد انداخت و جیمین و یونا رو در حالی بازی کردن توی اون استخر بادی پیدا کرد.
لبخند محوی زد و جلو رفت.وقتی بهشون نزدیک شد گفت:
_دختر قشنگم خوش میگذره بهت؟
جیمین با دیدنش جا خورد و سریع از جاش بلند شد.
_شما برگشتین؟!
موقع بلند شدن عجله کرد و همین باعث شد که پاش لیز بخوره؛ نزدیک بود بیفته که جونگ کوک دستش رو گرفت و مانع افتادنش شد.
_مراقب باش
صاف ایستاد و لب زد:
_معذرت میخوام
جونگ کوک_ببینم همه ی وسایل رسید؟...چیزی که کم نبود؟
جیمین_نه قربان همه چیز کامل بود...ممنونم که پیشنهادمو قبول کردین و اینا رو تهیه کردین
با شنیدن صدای یونا سر هردوشون به طرف اون چرخید.
_بابایی توام بیا باهامون باژی کن
جونگ کوک لبخندی زد و دست جیمین رو به آرومی رها کرد.
به سمت دختر کوچولوش خم شد و جواب داد:
_بابا امروز سرش خیلی شلوغه نمیتونه باهات بازی کنه...امروز با جیمین بازی کن تا بعدا نوبت به من برسه!
نگاهی به جیمین که لباس سفید رنگش کاملا خیس شده بود و به بدنش چسبیده بود انداخت.
ناخواسته اون بدن ظریف رو دید اما سریع نگاهش رو به صورتش داد و گفت:
_من فعلا میرم
جیمین سری تکون داد و دوباره نشست کنار یونا.به جونگ کوک خیره شد و وقتی دید داره کتش رو در میاره بیشتر توجهش جلب شد.
آسیتنای پیرهنش رو بالا زده بود و همین نگاه جیمین رو به تتوهاش خیره تر میکرد!
انگار جیمین خیلی از تتوهای این مرد خوشش اومده بود چون هربار که میدیدشون نمیتونست نگاهش رو از اونا بگیره!
وقتی جونگ کوک رفت رو به یونا کرد و با دیدن شیطنتاش خندید.
_بعد از این آب بازی یه خواب حسابی میری از بس بازیگوشی کردی کوچولو
...
روی تخت دراز کشید و پتو رو روی جسم ظریف و کوچولوی یونا انداخت و زمزمه کرد:
_دیروقته دیگه پرنسس باید بخوابی...میخوای واست یه قصه بگم؟
یونا_نه...آهنگ دوش دالم...بابایی بعژی وقتا واشم آهنگ میخونه
جیمین مکث کوتاهی کرد و بعد از چند ثانیه شروع به خوندن یه آهنگ آروم و زیبا کرد.
چند لحظه گذشت و وقتی اون آهنگ تموم شد یونا چشماشو بست و به خواب رفت.
جیمین بوسه ی نرمی به پیشونیش زد و زمزمه کرد:
_شبت بخیر پرنسس
بی سر و صدا از جاش بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
داشت به سمت اتاق خودش راه میفتاد که صدای نانا رو پشت سرش شنید و برگشت:
_جیمین...ارباب گفتن وقتی یونا رو خوابوندی بری پیششون توی سالن غذاخوری منتظرتن
جیمین سری تکون داد و از پله ها پایین رفت.
دم در سالن ایستاد و با دیدن جونگ کوک که نشسته بود سر میز و تازه میخواست شام بخوره،به نشونه ی احترام خم شد و لب زد:
_سلام آقای جون
جونگ کوک سرش رو بالا گرفت و با دیدنش ابروهاش رو بالا انداخت و جواب داد:
_سلام...بیا داخل
جلوتر رفت و کنار میز ایستاد که جونگ کوک گفت:
_نانا بهم گفت امروز انقدر سرگرم بازیگوشیای یونا شدی که نرسیدی شامتو بخوری...بشین
جیمین_ممنون اما من نمیخوام مزاحم خلوت شما بشم
جونگ کوک به صندلی اشاره کرد و جواب داد:
_این حرفو نزن...خودم دارم بهت میگم که بشینی و منو همراهی کنی مزاحمت چیه دیگه؟
جیمین نشست روی صندلی و تشکر کرد.
جونگ کوک_راحت باش و هرچی و هرچقدر که دوست داری بخور
سری تکون داد و چند لحظه بعد از اینکه جونگ کوک شروع کرد برای خودش غذا برداشت و شروع کرد به خوردن.
چند دقیقه با سکوت سپری شد که جیمین پرسید:
_اگه جسارت نباشه...میتونم یه چیزی ازتون بپرسم؟
جونگ کوک_بپرس راحت باش
جیمین_مادر یونا...ازش جدا شدین یا...
با فهمیدن منظورش جواب داد:
_موقع زایمان ایست قلبی کرد...بیماری قلبیش ارثی بود و درمانی نداشت و خب دکترم هشدار داده بود اما خیلی اصرار داشت که بچه دار بشیم و خب...تهش نتیجه این شد
با دیدن چهره ی سرد و بی روح جونگ کوک لحظه ای کل وجودش یخ زد.
_من...من متاسفم
جونگ کوک_نباش...دیگه گذشته
جیمین_فوضولیه اما...چرا هیچ عکسی از همسرتون به دیوارای این خونه نیست؟
جونگ کوک_من بعد از مرگ ریجین به قدر کافی عذاب کشیدم...دلم نمیخواد اون ناراحتی و رنج رو دخترمم تجربه کنه و با دیدن عکسای مادرش غصه بخوره...توی این سه سال همیشه کاری کردم که نبود مادرش رو حس نکنه و خب تا حدی موفق شدم
جیمین با ناراحتی به چهره ی غمگین جونگ کوک خیره شد.
معلومه این مرد خیلی عاشق همسرش بوده!
سرش رو پایین انداخت و زمزمه کرد:
_ببخشید که ناراحتتون کردم
جونگ کوک_عذرخواهی نکن...من ناراحت نشدم فقط با به یاد آوردن اینکه ریجین اصلا به هیچکدوم از حرفام گوش نکرد عصبی میشم
جیمین_باید اعتراف کنم که یونا خیلی خوش شانسه که شما رو داره...شما یه پدر بی نظیرین واسش
جونگ کوک لبخندی زد و به غذاها اشاره کرد:
_بخور سرد میشه
جیمین با داشتن لبخند محوی به جونگ کوک خیره شد.
این مرد جوون با اینکه همچین غم بزرگی رو تجربه کرده و آسیب دیده اما قوی تر به زندگی ادامه داده و این واقعا برای جیمین قابل ستایش بود!
اینکه جونگ کوک برعکس خیلیا بچش رو پس نزده و انقدر قشنگ براش پدری کرده خیلی کار زیبا و ارزشمندیه...ادامه دارد...
DU LIEST GERADE
Taste Like Honey
Fanfictionرئیس مافیا یه پرستار جدید برای تنها دخترش به عمارت میاره... چی میشه اگه این پرستار جذاب و خواستنی هوش از سر این رئیس خشن و جدی بپرونه؟!