پاشو روی پدال گاز فشرد و با نهایت سرعت جلو رفت.بی اهمیت ماشین رو به در کوبید و وقتی باز شد وارد عمارت شد.
باقی افرادش هم همینطوری به دنبالش وارد شدن.
بدون اینکه ذره ای براش مهم باشه هرکسی که میپرید جلوی ماشین تا جلوش رو بگیره رو زیر میگرفت و به راهش ادامه میداد.
با همون سرعت ادامه داد تا اینکه به پنجره های خونه رسید، با ماشین طوری رفت وسط خونه و همه چیز رو نابود کرد.
با عصبانیت از ماشینش پیاده شد و همینطور که اسلحه ی MP5 اش رو آماده ی تیر اندازی کرد.
از کنار خدمتکارایی که ترسیده یه گوشه ایستاده بودن رد شد و همینطور که خودش رو به قسمت لابی عمارت میرسوند داد زد:
_جو هیونگ سو...از سوراخی که توش قایم شدی بیا بیرون حرومزاده...راه فراری نداری بیا بیرون!
این اولین باری بود که جونگ کوک اینطوری دیوانه وار به کسی حمله میکرد و کارش رو تلافی میکرد!
افرادش خودشونو بهش رسوندن که جونگ کوک گفت:
_همه جا رو بگردین و بیاریدش پیشم سریع
همه ی افرادش متفرق شدن و شروع کردن به گشتن عمارت.
خیلی طول نکشید که چند نفرشون در حالی که جو هیونگ سو رو به زور روی پله ها میکشیدن پایین اومدن.
جلوی جونگ کوک به زانو درش آوردن که جونگ کوک پوزخندی زد و گفت:
_هنوزم مثل قبل یه بزدل ترسویی عوضی...تعجب میکنم که چطور به خودت جرات دادی به اموال من دست درازی کنی
خم شد و گلوی هیونگ سو رو فشرد و ادامه داد:
_دفعه ی آخری که سعی کردی مانع کارم بشی و جلوی پام سنگ بندازی بهت هشدار دادم که اگه بازم بخوای همچین کاری کنی بهت رحم نمیکنم...اما گوش که نکردی هیچی تازه گوه اضافیم خوردی و به اموالم دست درازی کردی عوضی
+دلم میخواست یه امتحانی بکنم و ببینم خوابیدن با اون پسره چه حالی میده که اینطوری براش دست و پا میزنی...ولی حیف شد...هرزه کوچولو زود از دستم فرار کرد!
جونگ کوک با عصبانیت دندوناشو روی هم فشرد و اسلحش رو روی سر اون مرد گذاشت.
اون عوضی داشت برای خودش وراجی میکرد اما جونگ کوک ترجیح داد دیگه به حرفای چرتش گوش نده و برای همین چندتا گلوله توی سرش خالی کرد و برای همیشه ساکتش کرد.
نگاهی به محافظش کرد و لب زد:
_از شرش خلاص بشید و مطمئن بشید خدمتکاراش دهنشونو بسته نگه میدارن
+چشم رئیس
_این ماشینم دیگه به دردمون نمیخوره
این رو گفت و از اونجا دور شد.
حالا که انتقامش رو گرفته بود میتونست با خیال راحت برگرده خونه و با جیمین و دخترش وقت بگذرونه!
______
روی تخت نشست و با کلافگی پتو رو از روی خودش کنار زد.
حوصلش سر رفته بود اما بخاطر جونگ کوک حتی نمیتونست از جاش تکون بخوره!
باید تا برنگشته میرفت و یکم قدم میزد تا حالش جا بیاد...
همینکه خواست بلند بشه در اتاق باز شد و جونگ کوک اومد داخل.
وقتی جیمین رو توی اون وضعیت دید سریع جلو اومد و گفت:
_بیبی چرا بلند شدی؟...باید استراحت کنی
جیمین_جونگ کوک لطفا...دیگه خیلی داری حساسیت به خرج میدی باور کن من خوبم
کنارش نشست و دوباره خوابوندش روی تخت.
_لطفا جیمین...یکم دیگه استراحت کن بذار خیال من راحت باشه
جیمین_ولی من حوصلم خیلی سر رفته خسته شدم...دو سه روزه از این اتاق بیرون نرفتم!
جونگ کوک_جبران میکنم..فقط میخوام مطمئن باشم که حالت خوبه عزیزم
در اتاق به صدا دراومد که هردوشون به اون سمت نگاه کردن و جونگ کوک اجازه ی ورود داد.
نامجون وارد اتاق شد و ناامیدانه به جونگ کوک نگاه کرد.
جونگ کوک_چیشده؟
نامجون_خبر خوبی ندارم
جونگ کوک کلافه دستی توی موهاش کشید و با حرص گفت:
_قرار نیست یه ذره آرامش پیدا کنیم...چه خبره باز؟
نامجون آب دهنش رو قورت داد و لب زد:
_مادربزرگ یونا اینجاست!
جونگ کوک با شنیدن این حرف حسابی تعجب کرد.
_چی؟...اون زنیکه ی پیر اینجا چه غلطی میکنه؟
جیمین دستشو جلوی دهنش گرفت و لب زد:
_جونگ کوک تو الان داری راجب مادر خودت اینطوری حرف میزنی؟
جونگ کوک برگشت سمتش و جواب داد:
_اون زنیکه مادر من نیست...مادر زنم بود!
با شنیدن این حرف چشمای جیمین از تعجب گشادتر شد.
جونگ کوک_بیب فعلا از اتاق بیرون نیا تا ببینم این زن بعد یک سال اومده چی از جون من و بچم میخواد
جیمین سری تکون داد و به ناچار موافقت کرد.
بازم مجبوره بمونه توی اتاق!
جونگ کوک رفت بیرون و نامجون هم خواست بره که جیمین پرسید:
_چرا از اون زن بدش میاد؟
نامجون به سمتش چرخید و جواب داد:
_خب...زن مرحومش در واقع خیلی از دست مادرش عذاب کشیده بود واسه ی همین با جونگ کوک ازدواج کرد تا حداقل یکم راحت بشه اما دخالتای اون زن توی زندگیشون تمومی نداشت...بعدم دخترش رو با وجود بیماری قلبیش مجبور کرده که باردار بشه و بخاطر همینم از دنیا رفت...جونگ کوک اونو مقصر میدونه و عمیقا ازش متنفره واسه همین نمیخواد به یونا نزدیک بشه!
جیمین ابرویی بالا انداخت و سری تکون داد.
فکر نمیکرد قضیه انقدر پیچیده باشه!
نامجون_میرم یونا رو بیارم پیشت...مطمئنم جونگ کوک دلش نمیخواد اون زن یونا رو ببینه و باهاش حرف بزنه.
...
در حالی که دستاشو توی جیب شلوارش فرو برده بود از پله ها پایین رفت و بالاخره به سالن پذیرایی رسید.
وارد سالن شد که یونا با دیدنش از بغل مادربزرگش بیرون اومد و به سمتش دوید.
_بابایی
خم شد و دخترش رو بغل کرد و نگاهی به اون زن کرد و لحنی که حرص و عصبانیت توش موج میزد گفت:
_اینجا چیکار میکنی؟
با دیدن جونگ کوک خندید و جواب داد:
_اومدم نوه ی عزیزمو ببینم
نامجون سریع خودش رو رسوند داخل و با دیدن وضعیت خطاب به جونگ کوک گفت:
_میخوای من ببرمش؟
جونگ کوک سری تکون داد و توی گوش یونا زمزمه کرد:
_برو پیش جیمین عزیزم فعلا نباید اینجا باشی
یونا رو به نامجون تحویل داد و وقتی رفتن رو به اون عجوزه ی پیر کرد و گفت:
_اومدی نوه ای رو ببینی که بخاطر به دنیا اومدنش دخترتو به کشتن دادی...جالبه
شروع به قدم زدن کرد و بعد از کمی مکث پرسید:
_بعد میشه بپرسم تا الان کدوم گوری بودی؟...بعد یک سال تازه یادت افتاد بیای سراغ بچه ی من؟
زن روی مبل نشست و با زدن پوزخندی گفت:
_هنوزم مثل گذشته بلد نیستی چطور با بزرگترت حرف بزنی و مودب باشی
جونگ کوک_واسه کسایی که لایق نیستن ادب به خرج نمیدم...واسه ی چی اومدی اینجا خانم کیم؟
خانم کیم پا روی پاش انداخت و با جدیت جواب داد:
_اومدم تا باهات حرف بزنم...نوه ی من احتیاج به مادر داره باید هرچه زودتر یه حرکتی بکنی جونگ کوک...نمیتونم بهت اجازه بدم اون بچه رو اینطوری بزرگ کنی!
جونگ کوک نیشخندی زد و جواب داد:
_واقعا فک کردی بهت اجازه میدم برای زندگی من و دخترم تصمیم بگیری؟...هنوز یادم نرفته ریجینو چطوری بخاطر خودخواهی و دخالت بی جای تو از دست دادم...انتظار داری به چرت و پرتی که الان گفتی گوش بدم؟
خانم کیم از جاش بلند شد و با صدایی بلند و لحنی عصبانی گفت:
_ریجین دیگه مرده...تمومش کن این حرفاتو...تا کی میخوای منو مقصر بدونی بابت مرگ ریجین؟
جونگ کوک که چشماش از عصبانیت داشت از حدقه در میومد جلوتر رفت و داد زد:
_واقعا هنوز فک میکنی بی گناهی؟...تو بودی که مجبورش کردی با وجود بیماری قلبیش که خودتم بهتر از من ازش خبر داشتی باردار بشه...من ازش بچه نخواستم...اما توی جادوگر اونقدر مغزشو شستشو دادی که مجبور شد این کارو بکنه چون همش تو گوشش خونده بودی که اگه بچه دار نشه من ولش میکنم و با یکی دیگه ازدواج میکنم...تو بودی که از من ترسوندیش...تو باعث شدی من ریجینو از دست بدم حالا با چه رویی اومدی اینجا و خیلی راحت به من میگی دیگه مرده و باید همه چیزو فراموش کرد؟!
خانم کیم متقابلا نزدیکتر رفت و جواب داد:
_من نگفتم فراموشش کن...فقط دارم میگم به فکر یونا باش اون بچه به یه مادر نیاز داره
جونگ کوک_من خودم بهتر میفهمم بچم چی میخواد...لازم نیست کسی که یک ساله حتی به خودش زحمت نداده بیاد به دختر سر بزنه منو راهنمایی کنه
خانم کیم_واسه ی همینه که توی یه سال چندتا پرستار مختلف آوردی بالا سر اون بچه آره؟...مطمئنی که تو بهتر میفهمی؟...فک نکن خبر ندارم که چند وقتی پیشم یه پرستار براش آوردی که باعث شد یونا اذیت بشه و بترسه
جونگ کوک_حق نداری توی زندگی من دخالت کنی خانم کیم...یادت نره که من سه ساله که دیگه هیچ نسبتی با خانواده ی شما ندارم...تو اگه به فکر این بودی که یه بچه ی بی گناه بدون مادر بزرگ نشه از اول اونطوری تصمیمات مزخرفت رو به دخترت تحمیل نمیکردی...برای من جوری حرف نزن که انگار خیلی آدم با محبت و دلسوزی هستی!
ازش دور شد و خواست سالن رو ترک کنه که خانم کیم گفت:
_اگه به حرفم گوش نکنی یونا رو ازت میگیرم...حداقل اینطوری مطمئن میشم که اون بچه بین یه مشت دزد و خلافکار بزرگ نمیشه
جونگ کوک سر جاش ایستاد و نفس کلافه ای کشید.
به سمتش چرخید و با جدیت گفت:
_هرکاری میخوای بکن...ولی به عاقبتشم فک کن...کوچکترین کاری بکنی زندگیتو نابود میکنم و اون شرکت با ارزشتو جلوی چشمات دود میکنمادامه دارد...
هی تو کیوتی☺️
مرسی که کامنتای خوشگل خوشگل میذاری واسم😘♥️♥️♥️♥️
YOU ARE READING
Taste Like Honey
Fanfictionرئیس مافیا یه پرستار جدید برای تنها دخترش به عمارت میاره... چی میشه اگه این پرستار جذاب و خواستنی هوش از سر این رئیس خشن و جدی بپرونه؟!