برق خونه رو خاموش کرد و چمدونش رو به دنبال خودش به سمت در کشید.برای بار آخر نگاهی به دور تا دور خونه کرد تا مطمئن بشه چیزی جا نذاشته و وقتی خیالش راحت شد در خونه رو باز کرد تا بره.
با دیدن پسری که جلوی در ایستاده بود سر جاش خشک شد و با تعجب بهش نگاه کرد.
پسر در حالی که ناراحت و مضطرب بود گفت:
_آقا میشه کمکم کنید؟...مادرم توی ماشینه حالش بد شده...میشه یکم آب بهم بدین براش ببرم؟
جیمین سری تکون داد و گفت:
_الان میارم
برگشت و سمت آشپزخونه رفت تا برای اون پسر آب بیاره
داشت بطری رو از داخل یخچال برمیداشت که یهو دستمالی به دهنش چسبید و یه نفر از پشت سر محکم گرفتش.
با تمام توان تلاش و تقلا کرد که خودش رو رها کنه اما بوی تندی وارد ریه اش شد و به سرعت از هوش رفت.
پسر رو به کسی که اومده بود کمکش کرد و لب زد:
_زودباش تا کسی توی کوچه نیست باید ببریمش...اگه کسی ببینتمون دردسر میشه!
باهم از خونه بیرون اومدن و خودشون رو به ماشینشون رسوندن.
جیمینی که حالا بیهوش شده بود رو عقب ماشین خوابوندن و خودشون هم سپار شدن و با عجله از اونجا رفتن.
و این شروع یه دردسر جدید بود!!
______
از ماشین پیاده شد و با عجله به سمت ساختمان رفت.نگاهی به ساعت مچیش که دوازده ظهر رو نشون میداد انداخت و لبخندی زد.
باید تا الان اومده باشه!
وارد خونه شد و همینطور که از پله ها بالا میرفت نانا رو صدا زد.
نانا با عجله از آشپزخونه بیرون اومد و گفت:
_بله ارباب
جونگ کوک وسطای پله ایستاد و گفت:
_جیمین اومده؟!
نانا مکث کوتاهی کرد و جواب داد:
_راستش من چند ساعتی میشه از آشپزخونه بیرون نیومدم اطلاع ندارم قربان
جونگ کوک_باشه به کارت برس
به راهش ادامه داد و به سمت اتاق خوابش راه افتاد که وسط راه با دیدن نامجون متوقف شد.
+عه اومدی؟
جونگ کوک_ببینم جیمین اومد؟
نامجون سرش رو کج کرد و پرسید:
_قرار بود بیاد؟
جونگ کوک_آره گفت امروز میاد...نیومده؟
نامجون_نه هنوز...باهاش تماس نداشتی؟
جونگ کوک_هرچی زنگ زدم جواب نداد...فک کردم داره سر به سرم میذاره و میخواد غافلگیرم کنه واسه همین اومدم خونه با خودم گفتم شاید برگشته
نامجون_فعلا که خبری نشده...شاید تو راهه
جونگ کوک که حسابی تو ذوقش خورده بود سری تکون داد و لب زد:
_باشه...پس میرم توی اتاق کارم اگه اومد خبرم کن
نامجون_باشه...راستی خبر داری؟
جونگ کوک_از چی؟
نامجون_میگن جو هیونگ سو برگشته سئول
جونگ کوک_خب که چی؟
نامجون_هیچی...فقط گفتم شاید دوباره بخواد پا بذاره رو دمت
جونگ کوک_منم پاشو قلم میکنم
نامجون چینی به چونش داد و بدون هیچ حرف دیگه ای رفت.
وارد اتاقش شد و موبایلش رو زد به شارژ و گذاشتش روی میز تا روشن بشه.
خواست بشینه پشت میزش که صدای پیام موبایلش بلند شد.
با فکر اینکه ممکنه جیمین باشه لبخندی زد و سریع موبایلش رو برداشت و روشنش کرد.
شماره ناشناس بود!
پیام رو باز کرد و دید یه عکسه و زیرشم نوشته"سوپرایز...من برگشتم"
عکس رو باز کرد که دید جیمین بیهوش روی یه صندلی نشسته و با طناب بستنش.
دشمنش بعد از دو سال برگشته بود و هنوز نرسیده جنگ رو شروع کرده بود!
پلکش از عصبانیت تند تند باز و بسته میشد و صدای نفسای عصبی و بلندش به طرز عجیبی سکوت اتاق رو میشکست.
موبایل رو محکم توی دستش فشرد و بعد با تمام قدرت روی زمین کوبیدش.
با نهایت عصبانیت دستاشو روی میز کارش کشید و هرچی که روی میز بود رو پخش زمین کرد و بلند داد کشید.
چیزی طول نکشید که در اتاقش باز شد و نامجون و تهیونگ اومدن داخل.
نامجون با تعجب نگاهی به اتاق به هم ریخته ی جونگ کوک کرد و لب زد:
_صدای چی بود؟چته جونگ کوک چیشده؟
جونگ کوک همینطور که نفس نفس میزد جواب داد:
_اون حرومزاده...جیمینو دزدیده
تهیونگ با چشمای گشاد به نامجون خیره شد و پرسید:
_جو هیونگ سو؟!
نامجون_عوضی پست فطرت
جونگ کوک_باید پیداش کنیم...تمام افرادمونو خبر کن و جمعشون کن نامجون...باید هرطور شده بفهمیم جیمینو کجا برده
سرش رو بالا گرفت و داد کشید:
_عجله کنین
نامجون و تهیونگ سریع از اتاق خارج شدن و تنهاش گذاشتن.
جونگ کوک به میز تکیه داد و دستشو توی موهاش فرو برد.
_لعنت به من...باید همون دیشب با خودم میاوردمت خونه...اصلا اگه اون غلط اضافی رو نکرده بودم هیچوقت نمیرفتی که حالا این اتفاق بیفته
دستش به چراغ مطالعش که هنوز روی میز بود برخورد کرد که عصبانی شد و برش داشت؛ محکم به سمت دیوار پرتش کرد و داد زد:
_لعنت به من
______
با حس سردرد وحشتناکی چشماش رو باز کرد و سعی کرد موقعیتش رو آنالیز کنه.
نگاهی به دور و برش انداخت و متوجه شد که توی یه انبار قدیمیه.
تکونی به دستاش داد که تازه فهمید دستاش بستس و پاهاشم بسته شده.
با کلافگی سرش رو به عقب هل داد و چشماشو بست.
باید هرطور شده از این وضعیت خلاص میشد!
در انبار باز شد که جیمین سرش رو پایین انداخت و خودش رو به خواب زد.
دو نفر وارد انبار شدن و همینطور که به سمتش میومدن یکیشون گفت:
_هنوز بیدار نشده...مگه چقد از اون مواد بیهوشی به دستمال زده بودی؟
اون یکی نگاهی به جیمین کرد و جواب داد:
_من مثل همیشه استفاده کردم نمیدونم چرا بیدار نمیشه
+نکنه مرده باشه؟
_اگه بمیره رئیس سرمونو بیخ تا بیخ میبره
نزدیکتر شد و نفسای جیمین رو چک کرد و وقتی مطمئن شد نفس میکشه گفت:
_زندس...ولی نمیدونم چرا بیدار نمیشه
دستش رو کشید و همینطور که به سمت در میبردش گفت:
_ولش کن بیا بریم...بعدا باز بهش سر میزنیم
سری تکون داد و همراه همکارش از اونجا خارج شد.
جیمین چشماشو دوباره باز کرد و زیر لب زمزمه کرد:
_حرومزاده های عوضی...معلوم نیست به جز من سر چند نفر این بلا رو آوردین!
نگاهی به دور تا دورش انداخت و سعی کرد از بین خرت و پرتایی که توی اون انبار بود یه چیز تیز پیدا کنه.
باید یه جوری خودشو خلاص میکرد و فرار میکرد.
از روی صندل یبلند شد و با پاهای بسته و با هزار زحمت خواست به سمت میزی که نزدیکشه بره که از شانس بدش تعادلش به هم خورد و افتاد روی زمین.
با شنیدن صدایی که از افتادنش ایجاد شد اون دو نفر وارد انبار شدن و خودشونو بهش رسوندن.
+پس بیدار شدی
بلندش کردن و دوباره مثل قبل نشوندنشروی صندلی.
جیمین نگاهی بهشون کرد و لب زد:
_چی از جونم میخواین هان؟...از الان بگم قرار نیست چیزی گیرتون بیاد من هیچ پولی ندارم
پسر خندید و جواب داد:
_پول؟...بیخیال...ما منتظریم ببینیم اون جون جونگ کوک عوضی قراره بخاطرت به پای رئیسمون بیفته با نه
جیمین پوزخندی زد و توی چشمای اون پسر خیره شد.
_حال مادرت هنوز بده؟...ببینم زیر رئیستون بود که حالش بد شد نه؟
پسر عصبی شد و به یقه ی لباس جیمین چنگ انداخت و مشتی حواله ی صورت بی نقصش کرد.
_دهنتو ببند عوضی چطور جرات میکنی
با حس مزه ی خون توی دهنش خندید و لب زد:
_حقیقت تلخه
پسر بیشتر عصبی شد و از روی صندلی بلندش کرد.
روی زمین پرتش کرد و با لگد به شکم و پهلوش زد و بعد نشست کنارش و باز با مشت به صورتش کوبید.
جیمین با بیخیالی خندید و زمزمه کرد:
_همینکه اینطوری عصبانیت کردم عالیه!
پسری که همراه اون یکی اومده بود از روی جیمین بلندش کرد و به سمت در هلش داد.
_بسه دیگه ولش کن...میخوای رئیس بخاطر اینکار بکشتمون؟...قرار نبود بهش آسیب بزنیم احمق
+تا یاد بگیره دیگه زر نزنه
_خیله خب برو بیرون...من میبندمش و میام
جیمین رو از روی زمین بلند کرد و نشوندش روی صندلی.
چاقویی از توی جیبش درآورد و خم شد به سمت جیمین و توی گوشش گفت:
_اینو بگیر
چاقو رو توی دستای بسته ی جیمین گذاشت و ادامه داد:
_من نفوذیم...خودتو خلاص کن منم میرم اون عوضی رو بیهوش میکنم و به آقای جون خبر میدم...فقط تا میتونی از اینجا دور شو...هرجا تلفن عمومی پیدا کردی باهاشون تماس بگیر تا بیان سراغت...نباید تنها بمونی
جیمین سری تکون داد و چاقو رو محکم توی دستاش نگه داشت.
باید منتظر وقت مناسب میموند تا از اینجا فرار کنه!ادامه دارد...
YOU ARE READING
Taste Like Honey
Fanfictionرئیس مافیا یه پرستار جدید برای تنها دخترش به عمارت میاره... چی میشه اگه این پرستار جذاب و خواستنی هوش از سر این رئیس خشن و جدی بپرونه؟!