Taste Like Honey - Part 28

4.6K 663 135
                                    

داخل اتاق هلش داد و همینطور که پشت سرش میرفت در اتاق رو محکم بست.
نگاهی به چهره ی عصبانی جونگ کوک کرد و غرید:
_تو چه مرگته مرد؟...داشتی جیمینو خفه میکردی حواست هست؟
جونگ کوک نفس کلافه ای کشید و دستاشو به دو طرف میز کارش تکیه داد.
سرش رو پایین انداخت و لب زد:
_دیوونه شدم نامجون...دارم از نگرانی میمیرم و از طرفیم با یه حرف ساده ی جیمین اینطوری زد به سرم و دلشو شکستم...من عقلمو از دست دادم
نامجون_تو اتاقت بمون و لطفا بیرون نیا...فعلا با جیمین رو در رو نشی بهتره مطمئنم اونم تو شوکه و ناراحته پس فعلا نزدیک هم نشید...هر خبری شد من بهت میگم
جونگ کوک باشه ای گفت و روی صندلیش نشست.
چرا همچین واکنش بدی نشون داد؟
حالا چطوری از دل جیمین در میاورد و ازش عذرخواهی میکرد؟!
...
جلوی آینه ایستاد و پیرهنش رو کمی بالا داد.
اون قسمت از پهلوش که به مبل خورده بود رو نگاه کرد که دید کبود شده.
نفس کلافه ای کشید و پیرهنش رو دوباره پایین داد.بغض وحشتناکی به گلوش چنگ انداخته بود ولی هی جلوی خودش رو میگرفت که گریه نکنه.
وقتی نگاهش به رد دست جونگ کوک روی گردنش افتاد دیگه نتونست مقاومت کنه و اشک از چشماش سرازیر شد.
چرا باید همچین اتفاقی میفتاد؟
اتفاقی که افتاده بود که تقصیر جیمین نبود پس چرا جونگ کوک باهاش این کارو کرد؟
همونجا جلوی آینه روی زانوهاش فرود اومد و نشست.
زانوهاش رو بغل گرفت و با دستاش صورتش رو پوشوند و تا میتونست گریه کرد.
از کسی که عاشقش بود انتظار شنیدن اون حرفا رو اصلا نداشت!
...
سرش رو از روی دستاش بلند کرد و از پنجره ی اتاق نگاهی به بیرون انداخت.
هوا کم کم داشت روشن میشد و هنوز خبری نشده بود.
از بی خوابی و سر درد داشت دیوونه میشد اما چطور میتونست بره و با خیال راحت بخوابه وقتی حتی خبر نداشت که دختر کوچولوش الان کجاست؟!
نفس کلافه ای کشید و سرش رو به صندلیش تکیه داد.
چشماش رو چند لحظه بست و لب زد:
_دختر قشنگم کجایی؟!
لباش رو روی هم فشرد تا جلوی شکسته شدن بغضش رو بگیره.چطوری از بچش غافل شد و اون لحظه متوجه نشد که دستشو رها کرده؟!
چندین ساعت بدون خواب و خوراک فقط توی اتاقش نشست و منتظر موند.
کم کم داشتن به ساعتای شب نزدیک میشدن تا اینکه در اتاقش با صدای بلندی باز شد.
جونگ کوک چشماشو باز کرد و با نگرانی به نامجون و تهیونگ که اومده بودن داخل نگاه کرد.
_چیشد خبری شد؟
نامجون_پیداشون کردیم...توی یکی از محله های قدیمی سئولن
جونگ کوک_افرادو خبر کنید همین الان میریم سراغشون
تهیونگ سری تکون داد و رفت بیرون تا افراد رو جمع کنه.
جونگ کوک از جاش بلند شد که همون لحظه سرش گیج رفت و دوباره افتاد روی صندلی.نامجون به سمتش رفت و کمکش کرد که بلند بشه و همزمان گفت:
_از دیشب هیچی نخوردی فشارت افتاده...اینطوی میخوای باهامون بیای؟
جونگ کوک همینطور که دوباره با کمک نامجون بلند میشد و باهاش از اتاق خارج میشد گفت:
_با من بحث نکن
نامجون_میریم پایین یه چیزی میخوری بعد میریم اینطوری نمیتونی هیچ کاری بکنی
...
از ماشینا پیاده شدن و به سمت خونه ای که قاچاقچیا داخلش اقامت داشتن رفتن.
جلوی در ایستادن که جونگ کوک گفت:
_حسابی سر و صدا کنید
تهیونگ در قدیمی خونه رو با یه لگد شکست و همه وارد خونه شدن.
با سرعت رفتن داخل ساختمان و تمام کسایی که اونجا بودن رو غافلگیر کردن.
انقدر سرعت عملشون زیاد بود که هیچکدوم از قاچاقچیا نتونستن واکنشی نشون بدن.
جونگ کوک نگاهی به دور تا دور اون خونه ی کثیف انداخت و با صدایی بلند گفت:
_هرکی تکون خورد بدون معطلی خلاصش کنید
نگاهی به اتاقک کنار خونه انداخت و به سمتش رفت.
در اتاق رو باز کرد که دید یونا اونجاست و یه زن هم کنارشه.
اسلحش رو به سمت اون زن نشونه گرفت و گفت:
_از دختر فاصله بگیر
یونا با دیدنش از جاش بلند شد و با دو سمتش اومد.
جونگ کوک محکم دخترش رو بغل کرد گفت:
_عزیز دلم...حالت خوبه؟!
یونا سری به نشونه ی مثبت تکون داد و جونگ کوک با خیال راحت از اتاق بردش بیرون.
یونا رو به یکی از محافظا تحویل داد و لب زد:
_ببرش توی ماشین...ما یکم دیگه کار داریم
وقتی یونا رو از خونه خارج کردن به سمت رئیس اون قاچاقچیا برگشت و لب زد:
_من عادت ندارم خیلی سریع یه نفرو بکشم...اول میگردم ببینم دلیلی برای بخشیدنش پیدا میکنم یا نه...اگه پیدا کردم میبخشم اما اگه پیدا نکردم اونموقع میکشمش
اسلحش رو توی دستاش چرخوند و ادامه داد:
_شما عوضیا به خودتون جرات دادیدن دخترمو بدزدین پس...دلیلی برای بخشش وجود نداره!
بعد از این حرف بدون کوچکترین مکثی به رئیسشون شلیک کرد.
رو به باقی افرادش کرد و همینطور که میرفت بیرون گفت:
_به جز اون زنی که داخله اتاقه یه نفر زنده نمونه...مطمئن بشین دهنشو بسته نگه میداره!
سوار ماشین شدن که یونا پرید توی بغلش و لب زد:
_بابایی
جونگ کوک_ببینمت عسلم...اذیتت که نکردن هان؟
یونا_یه چندتاییشون بد اخلاق بودن ولی چندتای دیگشون باهام بازی میکردن...بابایی اونا آدمای بدی بودن؟
جونگ کوک_آره عزیزم...خیلی بد بودن!
یونا_عمو جیمین کجاشت؟
جونگ کوک نفس عمیقی کشید و جواب داد:
_توی خونه منتظره...الان میریم میبینیش
سرش رو به صندلی تکیه داد و چشماش رو بست.
باید بابت اتفاقی که دیشب افتاد از جیمین عذرخواهی میکرد.
دلشو بدجور شکست!
وارد عمارت شدن که جیمین با عجله به سمتشون اومد و یونا رو بغل کرد.
_کوچولوی من حالت خوبه؟
یونا دستای کوچیکش رو دور گردن جیمین حلقه کرد و لب زد:
_خوبم عمو...بابایی اومد اژ دشت آدم بدا نجاتم داد
جیمین_اذیتت که نکردن هوم؟
یونا_نه اژیتم نکلدن
جیمین_خوبه...خداروشکر که سالمی عزیزم
جونگ کوک همینطور که از پله ها بالا میرفت گفت:
_من میرم یکم بخوابم...خیلی سرم درد میکنه
یونا_بابایی میشه منم امشب پیشت بخوابم؟
جونگ کوک_باشه بیبی لباساتو عوض کن و بیا پیشم
جلوی در اتاق ایستاد و در زد.
وقتی صدای جونگ کوک رو شنید درو باز کرد و همراه یونا رفت داخل اتاق.
یونا رو روی تخت پیش جونگ کوک نشوند و با صدایی آروم گفت:
_من تنهاتون میذارم
این حرف رو زد و از اتاق بیرون رفت.
یونا نگاهی به جونگ کوک کرد و پرسید:
_بابایی...چلا عمو امشب پیشت نمیخوابه؟
جونگ کوک نگاهش رو از در گرفت و به سمت دخترک کنجکاوش چرخید.
سرش رو نوازش کرد و لب زد:
_بابایی یه اشتباه بزرگ کرده که باعث شد جیمین ناراحت بشه...واسه ی همین نمیخواد امشب پیشم باشه عزیزم
یونا_خب چلا اژش معژلت خواهی نکلدی؟
جونگ کوک_معذرت خواهی میکنم عزیزم...فردا براش کادو میخرم و ازش معذرت خواهی میکنم قول میدم
...
در اتاق رو آروم باز کرد و بی صدا وارد شد.
قدمای آرومش رو به سمت تخت برداشت و کاغذی که توی دستش بود رو روی میز کنار تخت گذاشت تا بعدا جونگ کوک ببینتش.
نگاهی به جونگ کوک که آروم خوابیده بود و دختر کوچولوش رو محکم بغل کرده بود انداخت و لبخند محوی زد.
خداروشکر که یونا پیدا شد و آسیبی ندید.حالا خیال جونگ کوک راحته!
برای آخرین بار هردوشون رو نگاه کرد و بعد بی صدا از اتاق خارج شد.سمت اتاق خودش رفت و چمدونش که از قبل حاضرش کرده بود رو برداشت و رفت پایین.
نگاهی به ساعت که چهار صبح رو نشون میداد انداخت و با خیال راحت از ساختمان خارج شد.
چون موقع تعویض شیفت بادیگاردا بود اون لحظه کسی جلوی در نبود پس با سرعت برای اینکه کسی متوجه رفتنش نشه؛ خودش رو به در اصلی عمارت رسوند و بدون معطلی بیرون رفت.
نشست داخل تاکسی ای که از قبل خبر کرده بود و آدرس خونه ای که هوسوک دیشب براش پیدا کرده بود رو به راننده داد.
حالا که یونا پیدا شده بود دیگه دلیلی نداشت که اونجا بمونه چون دیگه خیالش راحت شده بود که اون بچه به خونش برگشته و پدرشم آروم شده.
سخت بود دل کندن از کسی که تو این مدت دیوونه وار عاشقش شده بود اما...
نمیتونست اون رفتار جونگ کوک رو ببخشه.حداقل الان به این سرعت نمیتونست چون هنوز هضمش نکرده بود!
وارد خونه ی جدید و نقلی ای که هوسوک با عجله براش پیدا کرده بود شد و نگاهی به دور و بر انداخت.
برای زندگی یه نفر خونه ی خوب و بی نقصی بود!
به سمت اتاق خوابش رفت و چمدونش رو یه گوشه گذاشت.
روی تخت خواب دراز کشید و نگاهش رو به سقف دوخت.
وقتی جونگ کوک نامش رو بخونه چه حالی میشه؟!
______
"بابایی...بابایی بیدار شو چقد میخوابی آخه"
شنیدن صدای یونا که با گریه های بلند ترکیب شده بود باعث شد از خواب بپره و مثل برق از جاش کنده بشه.
با نگرانی و اضطراب به یونا که داشت بی تابی میکرد نگاه کرد و لب زد:
_چیشده؟
یونا_عمو....عمو جیمین!
جونگ کوک خواست بپرسه چه اتفاقی افتاده که در اتاقش باز شد و نامجون وارد اتاق شد.
+نیست...هرجا رو گشتیم پیداش نکردیم
جونگ کوک که از همه جا بی خبر بود پرسید:
_کی نیست؟...اینجا چه خبره؟
نامجون لبش رو گزید و با تردید گفت:
_جیمین...فک کنم گذاشته رفته
جونگ کوک_چی؟!
تهیونگ اومد داخل اتاق و همینطور که نفس نفس میزد گفت:
_اتاقش خالیه...هیچکدوم از وسایلش نبود
یونا در حالی که گریه میکرد لباس جونگ کوک رو کشید و گفت:
_بابا...عمو کجا لفته؟
جونگ کوک دستشو روی صورت خیس یونا کشید و لب زد:
_نمیدونم عزیزم...پیداش میکنیم آروم باش!
نامجون با دیدن کاغذی که روی میز بود توجهش جلب شد و با اشاره کردن بهش گفت:
_اون کاغذ چیه؟
جونگ کوک به سمتش برگشت و کاغذ رو برداشت و بازش کرد.
با دیدن اسم جیمین پایین صفحه با تمام ماجرا پی برد و قلبش با شدت به سینش کوبید.
آب دهنش رو قورت داد و نامه رو توی دلش خوند:
"جونگ کوک الان که این نامه رو میخونی من دیگه توی اون خونه نیستم...خیلی سعی کردم برای اتفاقی که بینمون افتاد یه توجیهی چیزی پیدا کنم ولی موفق نشدم...هنوزم نمیفهمم چرا همچین اتفاقی افتاد.
توی این مدتی که با تو و یونا بودم بهترین چیزا رو تجربه کردم.همش با خودم میگفتم زندگی داره روی خوشش رو بهم نشون میده و من الان یه آدم خوشبختم که همچین مردی رو توی زندگیم دارم...بابت تمام لحظات خوبی که برام ساختی ازت ممنونم.تو باعث شدی یه جیمین دیگه به وجود بیاد که هیچ اهمیتی به تلخیای گذشتش نده و فقط از شیرینی های زمان  حالش لذت ببره.
با خودم فکر کردم شاید بهتر باشه از هم دور باشیم تا فرصت اینو داشته باشیم که بیشتر فکر کنیم.
شاید ما برای داشتن یه رابطه ی خوب زیادی عجله کردیم که نتیجش اینطوری شد.
خوشحالم که دخترت پیدا شد و آرامشت برگشت...حالا که یونا اومد خونه دیگه دلیلی نداره که من اینجا بمونم. تا همین لحظم بخاطر این موندم تا با چشم خودم ببینم که پیداش میکنی و میاریش خونه.حالا که خیالم از بابت سالم بودن اون بچه راحته میتونم برم.
برای همین رسما از کارم استعفا میدم آقای جون.
بابت تمام این مدت ازتون تشکر میکنم و امیدوارم دیگه اتفاق بدی براتون نیفته.
پارک جیمین."
بی اختیار اشک میریخت و اصلا براش اهمیتی نداشت که کسی دور و برشه.
ناراحت بود و حس میکرد یه نفر داره قلبش رو توی دستاش له و لورده میکنه.
در عین حال از خودش عصبانی بود بابت اون رفتار مزخرفی که با جیمین کرد!
چرا اون شب جلوی خودش رو نگرفت تا الان همچین اتفاقی نیفته؟
کاغذ رو مچاله کرد و همینطور که به یه طرف پرتش میکرد لب زد:
_لعنت به من!
نامجون منتظر بهش نگاه میکرد و تهیونگ هم سعی داشت یونایی که داشت بی وقفه اشک میریخت رو آروم کنه.
اصلا اوضاع خوبی نبود و جو اتاق به شدت سنگین شده بود!
از جاش بلند شد و صورت خیسش رو پاک کرد.همینطور که به سمت اتاق کلوزت میرفت تا لباساشو عوض کنه خطاب به نامجون و تهیونگ گفت:
_جیمینو پیدا کنید...هر جا که رفته باشه باید پیداش کنید...من نمیذارم همه چی اینطوری تموم بشه

ادامه دارد...

Taste Like HoneyWhere stories live. Discover now