"هنوز خبری نشده نه؟"
با ناراحتی دستش رو روی صورتش کشید و رو به یونگی کرد.
_هنوز نه...دارم دیوونه میشم یونگی
+فک نمیکردم اوضاع انقد به هم ریخته باشه...بخاطر همین بود که توی این مدت هیچ خبری ازت نبود و یونا رو نمیاوردی پیش ما...یونجون خیلی بهونه میگرفت منم برای همین آوردمش پیش یونا
جونگ کوک_بخاطر نبودن جیمین خیلی به هم ریختم...با بچمم درست رفتار نکردم مطمئنم خیلی از دستم ناراحت شده
یونگی_اشکالی نداره...بعدا براش جبران میکنی...فعلا باید هر کاری از دستمون بر میاد انجام بدیم تا جیمینو پیدا کنیم
جونگ کوک_آخ...کاش زودتر همه ی اینا تموم شه...دلم میخواد یه دل سیر بغلش کنم و کنارش بخوابم...خیلی خستم...من اشتباه بزرگی در حقش کردم واقعا حالم از خودم به هم میخوره
یونگی_بیخیال مرد...دیگه گذشته فقط باید از این به بعد بیشتر مراقب باشی که دلشو نشکنی
با سرعت میدوید و محوطه رو پشت سر میذاشت تا به آلاچیق برسه.
وقتی رسید نگاهی به جونگ کوک کرد و همینطور که نفس نفس میزد گفت:
_پیداش...کردیم
جونگ کوک با نگرانی از جاش بلند شد و لب زد:
_کجاست؟
تهیونگ دستش رو جلوش گرفت و کمی مکث کرد تا نفسش جا بیاد.
حیاط به این بزرگی رو دویده بود تا به آلاچیق برسه و حالا نفس کم آورده بود.
وقتی نفس جا اومد صاف ایستاد و به جونگ کوک گفت:
_بین افراد جو هیونگ سو یه نفوذی داشتیم که از شانسمون مراقب جیمین بوده و بهمون خبر داد که کجان...یه انبار قدیمی توی خیابون جونگنوئه لوکیشنش رو فرستاده
جونگ کوک_زودباش بریم
یونگی_من اینجا پیش بچه ها میمونم هرچی شد بهم خبر بده جونگ کوک به همراه تهیونگ به سمت محوطه رفت.
با شنیدن این خبر دیگه نمیتونست آروم بگیره باید جیمینو زودتر پیدا میکرد!
طنابا رو از دور دست و پاهاش برید و بی سر و صدا از جاش بلند شد.
چند ساعت پیش دوباره با حرفاش اعصاب اون پسره رو خورد کرده بود و ازش کتک خورده بود برای همین حالا تمام بدنش درد میکرد و حتی جون نداشت راه بره.
اما باید فرار میکرد...
نباید اجازه میداد این آدما جونگ کوک رو به دام خودشون بندازن!
جلوتر رفت و از لای در چوبی نگاهی به بیرون انداخت.هوا تاریک بود و این فرارش رو یکم راحت تر میکرد!
با دیدن اون پسر که بیرون نشسته بود و روی صندلی خوابش برده بود در رو به آرومی باز کرد و رفت بیرون.
خبری از اونی که بهش کمک کرده بود نبود اما نمیتونست براش صبر کنه...
وقتی مطمئن شد این یکی بیهوشه با عجله از اونجا دور شد.
با تمام توان دوید و هربار پشت سرش رو چک کرد تا خیالش راحت بشه که کسی دنبالش نمیکنه.
بی وقته به دویدن ادامه داد و مسیر طولانی ای رو پشت سر گذاشت.
میترسید که بایسته و یه وقت سر و کله ی اون آدما پیدا بشه.
نمیخواست دوباره گیرشون بیفته.
وقتی مطمئن شد به اندازه ی کافی دور شده ایستاد.
نفسی تازه کرد و با بی حالی خودش رو به یه تلفن عمومی رسوند.
روی زمین رو نگاهی انداخت و خوب گشت.
امیدوار بود که حداقل یه نفر کارتش رو جا گذاشته باشه یا انداخته باشه.
با دیدن کارتی روی زمین چشماش برقی زد.خم شد و کارت رو برداشت و نفس آسوده ای کشید.
کارت رو وارد دستگاه کرد و با دستای لرزونش شماره ی جونگ کوک رو گرفت.
دو سه تا بوق خورد تا اینکه بالاخره تماس وصل شد و صدای جونگ کوک رو شنید.
_بله بفرمایید
با صدایی خسته و بی حال نالید:
_ایستگاه اتوبوس خیابون چونگمورو...خواهش میکنم زودتر بیا
اینو گفت و گوشی رو سر جاش گذاشت.
به سمت ایستگاه اتوبوس رفت و روی صندلی نشست تا استراحت کنه.
امیدوار بود کسی دنبالش نیاد تا جونگ کوک برسه!
سرش رو تکیه داد و چشماش رو بست.
دلش میخواست بخوابه اما الان وقتش نبود...
باید یکم دیگه دووم میاورد.
چند دقیقه ی طولانی گذشت و بالاخره سر و صدای ماشینا توی اون خیابون خلوت پیچید.
ساعت یک نصفه شب بود پس اون ماشینا مطمئنا مال جونگ کوک و افرادش بود چون توی این موقع از شب هیچکس توی خیابون نبود!
از جاش بلند شد و با سرعت دوید وسط خیابون.
دستاشو بالا برد و برای ماشینا تکون داد تا ببیننش.
جونگ کوک در حالی که خودش رانندگی میکرد چشمش به اطراف بود تا جیمین رو پیدا کنه.
تهیونگ_اونجاست
نگاهش رو از پیاده رو گرفت و دید که یه نفر وسط خیابون ایستاده و دست تکون میده.
پاشو روی ترمز فشرد و وقتی ماشین کاملا متوقف شد پیاده شد.
با دو به سمت جیمین رفت و از اون طرف هم جیمین به سمتش دوید.
وقتی رسید بهش روی دستاش بلندش کرد و محکم به آغوش کشیدش.
دستاشو روی سر جیمین گذاشت و همینطور که اونو به خودش میفشرد لب زد:
_بالاخره پیدات کردم عزیز دلم...من مردم از ترس و نگرانی
روی زمین گذاشتش که جیمین عقب کشید و بهش نگاه کرد.
حالا دیگه خیالش راحت شده بود!
با بی حالی نالید:
_منو ببر خونه...لطفا
این حرف رو زد و بلافاصله بیهوش شد که قبل از اینکه بیفته جونگ کوک گرفتش.
یه دستش رو زیر زانوهای جیمین گذاشت و دست دیگش رو تکیه گاه بدنش کرد.
از روی زمین بلندش کرد و به سمت ماشینا رفت.
تهیونگ و نامجون سمتش اومدن و با دیدن جیمین نفس آسوده ای کشیدن.
تهیونگ_باید ببریمش بیمارستان
جونگ کوک_نه...میریم خونه و دکتر خبر میکنیم...میخوام توی خونه باشه و خیالم از امنیتش راحت باشه
عقب ماشین نشست و جیمینی که بیهوش شده بود رو توی بغلش خوابوند.
رو به نامجون که حالا پشت فرمون نشسته بود کرد و با عصبانیت لب زد:
_وقتی برگشتیم هرکاری میتونی بکن و اون حرومزاده رو پیداش کن...نمیخوام بیشتر از این زنده بمونه!
نامجون از توی آینه نگاهی بهش کرد و همینطور که راه میفتاد، به نشونه ی تایید پلک زد.
...
کنار بدن بی حال جیمین روی تخت نشست و نگاهی به صورت زخمی و کبودش کرد.
آروم دستی روی صورتش کشید و زمزمه کرد:
_دکتر گفت آسیب جدی ای ندیدی....خداروشکر...اگه بلایی سرت میاوردن خودمو میکشتم...من باعث شدم این اتفاقا بیفته
دست جیمین رو بین دستاش گرفت و بعد از اینکه بوسه ی نرمی روش زد ادامه داد:
_قول میدم که دیگه همچین اتفاقی نیفته...دیگه غلط بکنم ناراحتت کنم عزیزم
با حس تکون خوردن دست جیمین بین دستاش لبخندی زد و به صورتش نگاه کرد.
جیمین آروم آروم چشماشو باز کرد و بعد از اینکه موقعیتش رو آنالیز کرد نگاهش رو به چشمای منتظر جونگ کوک دوخت.
لبخندی زد و زمزمه کرد:
_جونگ کوک!
به سمتش خم شد و و بوسه ی نرمی روی پیشونیش زد.
_جانم؟
جیمین در حالی سعی داشت بشینه لب زد:
_تشنمه...میشه بهم آب بدی؟
جونگ کوک سری تکون داد و ازش فاصله گرفت.
با پارچ آبی که روی میز کنار تخت بود یه لیوان پر کرد؛ اون رو به سمت دهن جیمین گرفت و کمکش کرد که آب بخوره.
جیمین سرش رو به تاج تخت تکیه داد و نفس عمیقی کشید.
خیالش راحت شده بود از اینکه بالاخره اینجاست!
جونگ کوک_خوبی؟بدن درد نداری؟
جیمین سری تکون داد و در جواب گفت:
_خوبم...یونا کجاست؟
جونگ کوک_توی اتاقشه...با یونجون بازی میکنه
جیمین_حالش خوبه؟
جونگ کوک_خوبه عزیزم
جیمین_اونجا توی انبار...یه پسره بود که میگفت نفوذیه و از طرف شماست...اون بهم کمک کرد فرار کنم
جونگ کوک_آره...از دو سه سال پیش رفت قاطی افراد این مرتیکه جو هیونگ سو و برای من جاسوسی کرد...فک نمیکردم این عوضی دوباره برگرده سئول برای همین اصلا یادم نبود که همچین کسی رو فرستادم جزو دار و دستش...ولی خوب شد اون بهم خبر داد که تو کجایی
جیمین_خیالم راحت شد...میترسیدم نتونم فرار کنم و تو بیفتی تو دامشون
سرش رو جلوتر برد و پیشونیش رو به پیشونی جیمین چسبوند:
_نگران نباش عشقم...من میدونم چطوری از پسشون بر بیام
دستش رو روی صورت جیمین کشید و لب زد:
_انتقام کاری که با صورت قشنگت کردنو ازشون میگیرم!
دست جونگ کوک رو گرفت و چشماشو بست.
_نمیشه ولشون کنی و فقط آروم زندگیمونو بکنیم؟
جونگ کوک_دلم میخواد بیبی...ولی اون حرومزاده دست بردار نیست...میترسم بازم بخواد بیاد سراغ تو یا بازم بخوان به دخترم آسیب بزنن
بوسه ای روی لبای جیمین زد و زمزمه کرد:
_قول میدم زود از شرشون خلاص بشیم و بعدش هرکاری که دوست داشتی بکنیم...اصلا باهم میریم سفر و خوش میگذرونیم خوبه؟
جیمین_عالی میشه!ادامه دارد...
YOU ARE READING
Taste Like Honey
Fanfictionرئیس مافیا یه پرستار جدید برای تنها دخترش به عمارت میاره... چی میشه اگه این پرستار جذاب و خواستنی هوش از سر این رئیس خشن و جدی بپرونه؟!