Taste Like Honey - Part 9

5.5K 799 48
                                    

از داخل سینی جام شرابی برداشت و در حالی که دختر کوچولوش و جیمین‌ که اون طرف سالن داشتن با بچه های دیگه بازی میکردن رو زیر نظر داشت به سمت میز رفت.
نگاهی به دوست صمیمی و چندین سالش کرد و لب زد:
_خب...زندگی چطور میگذره مین یونگی شی؟!
تک خنده ای کرد و به سمتی که بچه ها بازی میکردن اشاره کرد و گفت:
_میبینی که...از وقتی زبون باز کرده و شیطونیاش شروع شده کمتر کار میکنم...دلم میخواد بیشتر با پسرم وقت بگذرونم
جونگ کوک_خوبه
یونگی_تو چیکار میکنی با یونا؟...اون مهمون جدیدی که باهاتون اومده و داره باهاش بازی میکنه کیه؟
جونگ کوک_میدونی که برعکس پسر تو دختر من مامان نداره..‌.منم مجبورم چند وقت یه بار براش پرستار جدید بیارم...اونی که کنارشه پرستار جدیدشه
یونگی تای ابروش رو بالا انداخت و با تعجب گفت:
_اوه پسر...ندیده بودم پسر به این کم سن و سالی پرستار بچه باشه...آخه پسرا کمتر حوصله ی بچه دارن
جونگ کوک خندید و جرعه ای از شرابش خورد و جواب داد:
_منم همین فکرو میکردم...وقتی اولین بار دیدمش تعجب کردم ولی میگفت عاشق بچه هاست و خب...بعدا رفتارش با دخترم اینو ثابت کرد که راست میگه
یونگی_خوش قیافه و خوشتیپم هست
جونگ کوک نگاهش رو از جیمین گرفت و به یونگی خیره شد.
جونگ کوک_هی...تو به قیافش چیکار داری؟
یونگی_چیزی نگفتم که گفتم پسره خوشتیپه تو چته؟
جونگ کوک_چه اهمیتی داره آخه واست کارتو بکن تو
نگاه متعجبش رو از جونگ کوک گرفت و به طرف دیگه ای خیره شد.
جونگ کوک به سمتی که جیمین اونجا بود چرخید و نگاه کوتاهی به سر تا پاش انداخت.
لحظه ای بعد به خودش اومد و سرش رو تکونی داد و توی دلش به خودش تشر زد: "حالا اون یه چیزی گفت تو چرا نگاه میکنی؟"
نگاهش رو به یونا دوخت و سعی کرد حواس خودش رو پرت کنه.
با زنگ خوردن موبایلش جا خورد و سریع اونو از توی جیبش درآورد.
نگاهی به اسم مخاطب انداخت و بدون معطل کردن جوابش رو داد.
_کارا چطور پیش میره نامجون؟
+خوبه...روی سفارش جدید کار کردیم و حالام آمادس که بره پیش صاحبش
جونگ کوک_خوبه...دیگه تکرار نکنم خیلی مراقب باشید...اگه لو برین و پلیس موادو ازتون بگیره کار سخت میشه
نامجون_نگران نباش...شده من بالا سر کاری باشم و اون کار خوب انجام نشه؟...بیخیال مرد انقدر به خودت استرس نده
جونگ کوک_خیله خب انقد مزه نریز...به کارت برس بعدا شاید یه سر اومدم سراغت
تماس رو قطع کرد و برگشت تا یه نوشیدنی دیگه از خدمتکار بگیره.
بریدن کیک و باز کردن کادو ها که تموم شد کم کم مهمونا شروع به رفتن کردن و خونه خلوت تر شد.
جونگ کوک به سمت جیمین و بچه ها رفت و کنارش ایستاد.همینطور که به ساعتش نگاه میکرد گفت:
_دیگه دیروقته...یونا رو آماده کن تا برگردیم خونه
جیمین چشمی گفت و به سمت یونا رفت.
یونگی کنار جونگ کوک ایستاد و لب زد:
_نمیخواستی مارو باهم آشنا کنی؟
جونگ کوک کمی فکر کرد و بعد وقتی جیمین با یونا برگشت پیششون با اشاره کردن به یونگی گفت:
_فرصت نشد معرفی کنم...ایشون یونگیه دوست من و بابای یونجون که امشب تولدش بود
جیمین به نشونه ی احترام کمی خم شد و لب زد:
_خوشبختم...من جیمین هستم
یونگی_خوشبختم...فک نمیکردم بعنوان پرستار یونا اینجا باشی وقتی جونگ کوک بهم گفت حسابی تعجب کردم...آخه کم پیش میاد پسری به سن تو پرستاری بچه رو قبول کنه
جیمین لبخندی زد و در جواب گفت:
_من بچه ها رو دوست دارم...یونا هم خیلی دختر خوب و دوست داشتنی ایه مشکلی باهم نداریم!
یونا رو به جونگ کوک کرد و گفت:
_بابایی...میشه باژم بیایم پیش یونجون؟
یونجون همزمان رو به یونگی کرد و گفت:
_آره بابا لطفا
جونگ کوک نگاهی بهشون کرد و در جواب یونا گفت:
_آره عزیزم بازم همدیگه رو میبینین گاهی وقتا یونجون میتونه بیاد خونه ی ما گاهی وقتام تو بیا خونشون
یونا دستاشو دور گردن جیمین حلقه کرد و گفت:
_عمو جیمینم باهام بیادش
جونگ کوک لبخندی زد و جواب داد:
_باشه دخترم فعلا دیگه باید بریم
رو به یونگی و پسرش کرد و لب زد:
_بازم تولدت مبارک فسقلی
یونجون_ممنون عمو...بابت کادوی قشنگتونم ممنون
جونگ کوک_یونگی از طرف من با همسرتم خدافظی کن ندیدمش
یونگی_باشه...ممنون که اومدی
سری تکون داد و همراه یونا و جیمین از اونجا خارج شد.
سوار ماشین شدن و وقتی ماشین حرکت کرد جونگ کوک نگاهی به جیمین انداخت و پرسید:
_بهتری؟
جیمین با به یاد آوردن اتفاقی که قبل از اومدن به جشن براش افتاد سری تکون داد و در جواب گفت:
_بله قربان
یونا با خستگی به پدرش نگاه کرد و پرسید:
_بابایی...میشه بیام پیشت بخوابم؟
جونگ کوک سری تکون داد و نزدیکتر اومد و کنار جیمین نشست تا دخترش رو بغل کنه.
وقتی بغلش کرد، یونا دستاشو دور گردنش حلقه کرد و سرش رو روی شونش گذاشت.انقدر بازیگوشی کرده بود که به ثانیه نکشیده خوابش برد!
جونگ کوک نگاهی به جیمین انداخت و لب زد:
_امشب بچه ها خیلی خستت کردن...وقتی برگشتیم خوب بخواب نیازیم نیست فردا صبح زود بیدار بشی من خودم حواسم به یونا هست
جیمین_چشم...ممنون قربان
جونگ کوک_در ضمن وقتی رسیدیم توی اتاق کارم منتظرتم یه کاری باهات دارم
جیمین چشمی گفت و توی سکوت به بیرون نگاه کرد.
از همین حالا بازم استرس گرفت...
درسته که جونگ کوک باهاش مهربون بود اما گاهی وقتام ازش میترسید و ناخواسته مضطرب میشد!
وارد عمارت شدن و همینکه خواستن از پله ها بالا برن جونگ کوک گفت:
_برو تو اتاق کارم منتظر باش من یونا رو میبرم توی اتاق خودم بخوابونم
جیمین سری تکون داد و همون کاری که جونگ کوک میخواست رو انجام داد.
با استرس وارد اتاق کارش شد و روی یکی از مبلا نشست.
با پاهاش روی زمین ضرب گرفته بود و دستاشو توی هم قفل کرده بود.
توی دلش دعا میکرد جونگ کوک زودتر بیاد چون خیلی نگران این بود که چی میخواد بهش بگه.
وقتی در اتاق باز شد از جاش کنده شد و صاف ایستاد.
جونگ کوک وارد شد و همینطور که روی مبل رو به روییش مینشست گفت:
_بشین راحت باش
جیمین نشست و منتظر بهش نگاه کرد.
جونگ کوک بدون معطلی رفت سر اصل مطلب و پرسید:
_میشه بدونم چرا امروز توی ماشین اونطوری شدی؟...فوبیای فضای بسته مثل ماشین و آسانسور یا بیماری خاصی داری که راجبش باهام حرف نزدی؟
جیمین کمی مکث کرد و جواب داد:
_نه قربان هیچکدوم
جونگ کوک_پس چی جیمین؟...دختر من ترسید خودمم همینطور...تو برای من کار میکنی و تا زمانی که توی خونه ی منی مسئولیتت با منه و نمیتونم بذارم اتفاقی واست بیفته چون داری اینجا زیر نظر من کار میکنی میفهمی؟
سرش رو پایین انداخت و جواب داد:
_بله قربان...معذرت میخوام
جونگ کوک کتش رو درآورد و همینطور که آستینای پیرهنش رو بالا میزد گفت:
_خب...منتظرم توضیح بدی که چرا این اتفاق واست افتاد؟
جیمین آب دهنش رو قورت داد و بدون اینکه ارتباط چشمی با جونگ برقرار کنه شروع کرد به تعریف کردن:
_خب...اگه یادتون باشه...من بهتون گفته بودم بابام باهام چه کارایی کرده...بعد از اون سالا که اینطوری شد بعضی وقتا ناخواسته صحنه هایی میاد جلوی چشمم که...باعث میشه اینطوری بشم...مدت زیادی بود که این اتفاق واسم نیفتاده بود و فک میکردم دیگه تموم شده اما...نمیدونم چرا اینطوری شد
وقتی به خودش اومد و دید تمام صورتش خیس شده از اشکایی که حتی نفهمید کی از چشماش جاری شدن.
نگاهش رو به جونگ کوک دوخت و لب زد:
_اگه اخراجم کنید حق دارید...بعد از اتفاقی که امروز افتاد دیگه چیزی ندارم که بگم و ازتون بخوام بهم فرصت بدین...هر تصمیمی که الان بگیرید من بهش احترام میذارم قربان
جونگ کوک اخمی کرد و زیر لب زمزمه کرد:
_اون عوضی چه کارایی باهات کرده که اینطوری حالتو بد میکنه!!
نگاهی به صورت غمگین جیمین کرد و لب زد:
_من نه میخوام تورو اخراج کنم و نه میتونم اینکارو بکنم...نیازی نیست بابت این موضوع انقدر نگران باشی چون نمیشه این کارو بکنم...دختر من خیلی به تو وابسته شده اگه تو نباشی منو بیچاره میکنه
با خنده این حرفو زد و باعث شد جیمینم کمی از اون حال و هوا در بیاد و بخنده.
_من...خودمم خیلی یونا رو دوست دارم و بهش وابسته شدم...دلم نمیخواد اتفاقی بیفته که مجبور بشم تنهاش بذارم و ازش دور بشم
جونگ کوک_خوشحالم که اینو میشنوم...قصد من از این صحبتا این نبود که بهت استرس وارد کنم یا اخراجت کنم جیمین...فقط میخواستم بدونم که یه موقع فوبیا و بیماری خاصی نداشته باشی چون اگه بلایی سرت بیاد بعنوان رئیست مسئولم
جیمین_حق دارین...من باید زودتر از اینا راجب این موضوع باهاتون حرف میزدم ببخشید
جونگ کوک_اشکالی نداره...از این به بعد باید بیشتر باهم حرف بزنیم تا چیزایی که مهمه رو راجب هم بدونیم...برو دیگه برو استراحت کن امروز خسته شدی
از جاش بلند شد و بعد از احترام گذاشتن به جونگ کوک از اونجا بیرون رفت.
از جاش بلند شد و به سمت میز کارش رفت.در کشو رو باز کرد و پرونده ی استخدام جیمین رو از داخلش درآورد.
پرونده رو باز کرد و همینطور که انگشتش رو روی خطای مختلف اطلاعات میکشید دنبال اسم پدرش گشت.
با دیدن اسم اون مرد با انگشتش ضربه ای روی اسمش زد و زمزمه کرد:
_پارک جی سانگ!
موبایلش رو از توی جیبش درآورد و شماره ی تهیونگ رو گرفت.
وقتی صداشو شنید سریع گفت:
_به افرادمون بگو بگردن ببینن کسی به اسم پارک جی سانگ زندس یا نه...تموم اطلاعات این شخصو میخوام و باید بفهمم الان کدوم گوریه!
جونگ کوک برای چی میخواست این مرد رو پیدا کنه؟!

ادامه دارد...

Taste Like HoneyWhere stories live. Discover now