روی تختش خوابید و نفس عمیقی از روی خستگی کشید.نگاهی به تقویم موبایلش انداخت و متوجه شد یک ماه و نیم از روز اولی که به این عمارت اومده گذشته.
انقدر کنار یونا بهش خوش گذشته بود که حتی متوجه گذر زمان هم نشده بود...
این اولین شغلش بود که ازش لذت میبرد و با عشق کاراشو انجام میداد.
توی این چند سال چندین شغل مختلف رو امتحان کرده بود اما هیچکدوم به اندازه ی این یکی براش دوست داشتنی نبودن!
_چقد زود یک ماه و نیم گذشت
اینو با خودش زمزمه کرد و بعد موبایلش رو خاموش کرد و روی میز گذاشت.
روی دنده ی راستش چرخید و چشماشو بست تا بخوابه اما...
آخرین تصویری که از رئیسش دیده بود مدام جلوی چشماش رژه میرفت و به مغزش اجازه ی خاموشی نمیداد!
دیشب که رفته بود یونا رو با اصرار خودش به اتاق باباش ببره تا اونجا بخوابه؛ با دیدن اون بدن برهنه و ورزیده اونم برای هزارمین بار، حسابی تعجب کرد.
اما این بار یه فرقی با دفعات قبلی داشت...
اونم اینکه جیمین هیچ جوره نمیتونست فراموشش کنه و بهش فکر نکنه!!
سرش رو تند تند تکون داد و با خودش گفت:
_تو چه مرگت شده؟
از همون دیشب دیگه جونگ کوک رو ندیده بود.صبحم که اصلا ندیدش و تا الانم خبری ازش نشده.
کنجکاو شده بود یا دلتنگ؟!
با شنیدن سر و صدایی که از پایین میومد اخمی کرد و سر جاش نشست.
این موقع شب چه خبر شده بود؟!
از جاش بلند شد و با عجله از اتاق بیرون رفت.
خودشو رسوند به پله ها که دید تهیونگ داره جونگ کوک رو با خودش میاره بالا.نگاه نگرانش سمت جونگ کوک رفت که دید دستش رو روی شکمش گذاشته و پیرهن سفید رنگش پر از خونه.
رو به تهیونگ کرد و لب زد:
_چه اتفاقی افتاده؟
تهیونگ همینطور که جونگ کوک رو میاورد بالا گفت:
_میتونی یه نگاه به زخم بندازی؟بلدی بخیه بزنی و پانسمانش کنی؟
جیمین دستپاچه جواب داد:
_آ...آ...آره
با کمک تهیونگ، جونگ کوک رو به اتاقش بردن و روی تخت خوابوندنش.
تهیونگ همینطور که نفس نفس میزد گفت:
_با یه باند درگیر شدیم و رئیس تیر خورده...باید تیرو از توی شکمش در بیاری جیمین
با استرس به تهیونگ نگاه کرد و لب زد:
_ت...تیر؟!
تهیونگ_اگه نمیتونی دکتر خبر کنم؟
جیمین_میتونم...بلدم فقط وسیله ندارم
تهیونگ_الان نانا میاره
سری تکون داد و نشست کنار جونگ کوک.
کتش رو در آورد و بعد از اون دکمه های پیرهنش رو باز کرد.
هر لحظه ممکن بود از شدت استرس و نگرانی غش کنه اما هی با خودش تکرار میکرد "الان نه جیمین...باید کمکش کنی خودتو کنترل کن"
وقتی نانا وسایل لازم رو آورد بی معطلی دست به کار شد.
دستکشای مخصوص رو دستش کرد و اول خونا رو از اطراف محلی که تیر خورده بود تمیز کرد.
نگاهی به تهیونگ کرد و همینطور که یه قیچی مخصوص بهش میداد گفت:
_با این زخمو باز نگه دار تا بتونم تیرو در بیارم
تهیونگ قیچی رو گرفت و کاری که جیمین خواسته بود رو انجام داد.
جیمین با استرس شروع به گشتن کرد تا بالاخره تیر رو داخل شکم جونگ کوک پیدا کرد.
با دستپاچگی بیرون کشیدش که ناله ی جونگ کوک بیشتر ترسوندش.
"معذرت میخوام" گفت و تیر رو داخل ظرف انداخت.
وسایل رو کنار گذاشت و برای بخیه زدن شکمش آماده شد.
جونگ کوک نگاهی به تهیونگ انداخت و نالید:
_میتونی بری
تهیونگ که تنهاشون گذاشت رو به جیمین کرد و نگاهش رو به صورت خیس از عرقش دوخت.
با بی حالی نالید:
_اگه حالت بد میشه ادامه نده...همین الانشم رنگت پریده
جیمین سری تکون داد و همینطور که اسپری بی حسی به اطراف زخمش میزد تا بخیه کردن رو شروع کنه گفت:
_من خوبم...میتونم ادامه بدم...ولی شما چرا نرفتین بیمارستان؟
جونگ کوک_چون پای پلیس کشیده میشه وسط ماجرا...نمیتونم ریسک کنم
آب دهنش رو قورت داد و در ادامه از جیمین پرسید:
_قبلا آموزش دیدی؟...خیلی خوب بلدی
جیمین همینطور که با دقت بخیه میکرد گفت:
_یه مدت از طرف مدرسه برای کارآموزی فرستادنمون بیمارستان...اونجا یاد گرفتم
جونگ کوک_خیلی خوبه!
جیمین بخیه زدن رو تموم کرد و در حالی که دستکشاشو در میاورد گفت:
_چرا این اتفاق براتون افتاد؟
جونگ کوک_دشمنام غافلگیرم کردن و بهمون حمله کردن...ولی این اولین و آخرین باری بود که این اتفاق میفتاد
با دقت زخمش رو پانسمان کرد و وقتی چسب زدن رو تموم کرد صاف نشست و گفت:
_شما یه دختر کوچولو دارین آقای جون...بهتر نیست یکم بیشتر مراقب خودتون باشین؟...یونا غیر از شما کسی رو نداره
جونگ کوک_گفتم که...اولین و آخرین باری بود که تونستن غافلگیرم کنن...دفعه ی بعدی وجود نخواهد داشت
جیمین وسایل رو جمع کرد و پایین تخت گذاشتشون.
برگشت به سمت جونگ کوک و همینطور که دستش رو به سمت پیرهنش میبرد گفت:
_اجازه میدین درش بیارم و براتون لباس جدید بیارم؟
جونگ کوک با سختی سر جاش نشست و بدون هیچ حرفی گذاشت جیمین پیرهنش رو در بیاره.
وقتی پیرهن رو در آورد گذاشتش روی کیف وسایل تا بعدا ببرتش پایین و از جاش بلند شد.
رفت داخل اتاق کلوزت و چند ثانیه بعد با یه تیشرت مشکی برگشت پیش جونگ کوک.
کنارش نشست و کمکش کرد تیشرت رو بپوشه و وقتی تموم شد گفت:
_چیزی نمیخواین براتون بیارم؟
جونگ کوک سری تکون داد و در جواب گفت:
_فقط به نانا بگو یه پارچ آب بیاره...خودتم برو استراحت کن...ممنونم که کمک کردی
جیمین_خواهش میکنم
از جاش بلند شد و کیف و پیرهن رو با خودش برد.
از پله ها پایین اومد و به سمت نانا که کنار تهیونگ منتظر ایستاده بود رفت اما همین که بهشون رسید دیگه طاقت نیاورد و روی پاهای سست شدش فرود اومد.
تهیونگ خم شد و گرفتش و با نگرانی لب زد:
_جیمین...هی جیمین حالت خوبه؟
نانا با عجله رفت توی آشپزخونه و چند لحظه بعد با آب قند برگشت.
آب قند رو به خورد جیمین داد و لب زد:
_فک کنم بخاطر استرس و ترس اینجوری شد پسر بیچاره
جیمین با بی حالی زمزمه کرد:
_برای آقای جون یه پارچ آب ببرین...خیلی تشنشونه
تهیونگ لیوان آب قند رو از نانا گرفت و گفت:
_باشه باشه تو اینو بخور...نانا برو برای ارباب آب ببر
وقتی به حالت عادی برگشت صاف نشست و رو به تهیونگ کرد که تهیونگ پرسید:
_چت شد یهو؟...از خون میترسی؟
جیمین_نه...فقط وقتی رئیسو توی اون وضعیت دیدم خیلی ترسیدم و شوکه شدم
تهیونگ نفسش رو کلافه فوت کرد و همینطور که جیمین رو بلند میکرد که تا اتاقش همراهیش کنه گفت:
_عادت میکنی
______
با شنیدن صدای ظریف و آشنای کسی که داشت اسمش رو صدا میزد چشماش رو به آرومی باز کرد.
یونا دستای کوچولوش رو روی دست جیمین گذاشته بود و همینطور که آروم آروم تکونش میداد میگفت:
_عمو پاشو...پاشو بلیم شُبونه بخولیم بابایی پایین نششته
جیمین چشماشو مالوند و نگاهی به یونا کرد و متعجب گفت:
_تو چقد زود بیدار شدی جوجه
یونا_من ژود بیدال نشدم...تو دیل بیدال شدی عمو...پاشو بلیم
جیمین نگاهی به ساعت که 9صبح رو نشون میداد انداخت و سریع از جاش کنده شد.
_صبر کن صورتمو بشورم و بعدش میریم پایین همینجا وایسا یونا جایی نریا
فورا رفت داخل دستشویی و بعد از شستن دست و صورتش برگشت و همرا یونا رفت پایین.
وارد سالن غذاخوری شدن که یونا دوید و رفت سمت جونگ کوک.
+بابایی
پرید توی بغل باباش که جیمین با استرس گفت:
_یونا مراقب باش
جونگ کوک اول از درد کمی چشماشو روی هم فشرد اما بعد دستش رو بالا گرفت و به جیمین فهموند که اشکالی نداره.
جیمین سری تکون داد و سر میز صبحانه نشست.
یونا_بابایی میشه املوژ منو ببلی پیش یونجون؟
جونگ کوک_باشه پرنسس کوچولوی من...اگه دختر خوبی باشی و صبحانتو کامل بخوری میبرمت!
جیمین با زدن لبخندی به هردوشون نگاه کرد.
موبایلش شروع کرد به زنگ خوردن که باعث شد حسابی تعجب کنه.
هیچوقت این موقع صبح هیچکس بهش زنگ نمیزد!
تماس رو وصل کرد و جواب داد:
_الو؟!
+هی جیمین حالت چطوره پسرم؟
جیمین اخمی کرد و لب زد:
_خوبم ممنون...ببخشید شما؟
+من لی مین هیوکم همسایه ی قدیمیتون یادت میاد؟
جیمین_آها...بله بله...ببخشید که نشناختمتون
+حق داری خیلی ساله گذشته...راستش باید یه خبری بهت میدادم...شمارتم به سختی پیدا کردم!
جیمین_چیشده؟
+من تازه از سفر برگشتم و رفتم طبق عادت یه سری به بابات بزنم اما همسایه ها گفتن که تقریبا یک ماهی بیشتر میگذره که فوت شده
جیمین برای لحظه ای جا خورد و خشکش زد.
+همسایه ها میگفتن انگار خودکشی کرده...ببینم تو نیومدی برای خاکسپاریش؟
جیمین نفس لرزونی کشید و لب زد:
_من چند ساله که ازش خبری ندارم...حتی خبر نداشتم که این اتفاق افتاده
+اوه...پس متاسفم که اینطوری از زبون من شنیدی پسرم...فک میکردم خبر داری
جیمین_اشکالی نداره...ممنون که زنگ زدین
+خواهش میکنم پسرم...به امید دیدار
جیمین خداحافظی کرد و تماس رو قطع کرد.
موبایل رو روی میز گذاشت و دستش رو روی سینش قرار داد.
نفس عمیق میکشید و سعی داشت خودش رو کنترل کنه.
یونا نگاهی به جونگ کوک کرد و لب زد:
_میشه بلم به نانا بگم بهم شیل توت فلنگی بده؟
جونگ کوک_برو عزیزم فقط مراقب باش نیفتی
وقتی یونا رفت نگاهش رو به جیمین دوخت و پرسید:
_حالت خوبه؟
جیمین توی چشمای جونگ کوک خیره شد و لب زد:
_بابام...مرده...خودکشی کرده!
جونگ کوک_متاسفم
جیمین_نه...واسه همچین آدم بی ارزشی متاسف بودن زیادیه
جونگ کوک_فکر کردم ناراحتی...برای همین خواستم ابراز همدردی کنم
جیمین_ناراحت نیستم...خوشحالم که دیگه نیست اما...حالم یه جور عجیبیه نمیدونم چم شده...حس میکنم دیگه خیالم راحته اما از طرفی بیشتر میترسم...اگه هرشب توی خوابم ببینمش چی؟
جونگ کوک دستش رو روی دست جیمین گذاشت و جواب داد:
_فقط فراموشش کن جیمین...انگار نه انگار که از اول همچین آدمی توی زندگیت بوده...مگه نگفتی اذیتت میکرده؟
جیمین سری به نشونه ی مثبت تکون داد که جونگ کوک ادامه داد:
_پس باید اون قدری ازش متنفر باشی که بتونی راحت از ذهنت بیرونش کنی و از زندگیت حذفش کنی...همونطور که توی این سالا حذفش کردی و سراغش نرفتی هوم؟
جیمین سری تکون داد و انگار که با حس گرمای دست جونگ کوک کم کم آروم شد.
از ته دل خوشحال بود که دیگه این آدم زنده نیست ولی نمیفهمید چرا بازم ترسیده و نگرانه!
جونگ کوک دستش رو جلو برد و گونه ی خیس جیمین رو پاک کرد و زمزمه کرد:
_آروم باش جیمین...دیگه تموم شده!ادامه دارد...
YOU ARE READING
Taste Like Honey
Fanfictionرئیس مافیا یه پرستار جدید برای تنها دخترش به عمارت میاره... چی میشه اگه این پرستار جذاب و خواستنی هوش از سر این رئیس خشن و جدی بپرونه؟!