وسط حیاط بزرگ عمارت تلو تلو میخورد و برای خودش پرت و پلا میگفت و این وسط هوسوک بیچاره نمیدونست چطوری نگهش داره.
هر ثانیه به یه سمت میرفت و هر لحظه ممکن بود هردو باهم زمین بخورن!!
هوسوک زیر لب لعنتی به خودش که بهش اطمینان خاطر داده بود فرستاد و با تمام زوری که داشت جیمین رو به همراه خودش به سمت ساختمان اصلی برد.
با هزار زحمت بالاخره رسیدن جلوی در که بادیگاردا جلوشونو گرفتن...
+نمیتونی بری داخل
هوسوک صاف ایستاد و نفسی تازه کرد و جواب داد:
_هی داداش بیخیال...نمیبینی تا خرخره نوشیده؟...من نبرمش کی ببرتش داخل آخه تو میبریش؟!
بادیگاردا نگاهی به هم انداختن و یکیشون در جواب گفت:
_ما نمیتونیم از اینجا تکون بخوریم
هوسوک که همچنان نفس نفس میزد تیکه تیکه گفت:
_خب الان...میگی من...چیکار کنم؟...الان ولش کنم که...با مخ میاد زمین!
با شنیدن صدای کسی که پشت سرشون بود به خودشون اومدن و کنار رفتن.
_اینجا چه خبره؟
راهو براش باز کردن و وقتی جلوتر اومد هوسوک با دیدنش چشماش از تعجب گشاد کرد.
پس این همون رئیسی بود که جیمین راجبش حرف میزد...
زیر لب زمزمه کرد:
_منم جاش بودم خودمو میباختم
جونگ کوک در حالی که تای ابروش رو بالا مینداخت نگاهی به هوسوک انداخت و گفت:
_شما کی باشی؟!
هوسوک خواست جواب بده که جیمین نگاهی به جونگ کوکی که یه پیرهن هاوایی آبی رنگ و شلوار سفیدی تن کرده بود انداخت؛ مستانه خندید و با لحنی کشدار گفت:
_اووه...رئیس جونم چه خوشتی...
هوسوک دستش رو روی دهنش کوبید و ساکتش کرد که اخمای جیمین از درد توی هم رفت.
به جونگ کوک لبخندی زد و در جواب سوالش گفت:
_من هوسوکم قربان...صمیمی ترین دوست جیمین
جونگ کوک با دیدن وضعیت جیمین جلو رفت و خطاب به هوسوک گفت:
_بدش به من...خودتم از همین راهی که اومدی برگرد و برو
هوسوک ناچار جیمین رو به جونگ کوک سپرد و بعد از مکث کوتاهی رفت.
امیدوار بود که جیمین چرت و پرت نگه و دهنشو ببنده!
وارد ساختمان شدن و جیمین رو به سمت پله ها بردش که گفت:
_هوسوک عوضی کجا ولم کرد و رفت؟
جونگ کوک سری تکون داد و جواب داد:
_خودش نرفت...من نذاشتم بیاد داخل و فرستادمش بره
وقتی رسیدن به پله ها کمی مکث کرد؛ نمیتونست این آدم مست رو اینطوری با خودش بالا ببره.خم شد و یه دستش رو زیر زانوهای جیمین گذاشت و دست دیگش رو تکیه گاه کمرش کرد.
توی یه حرکت از روی زمین بلندش کرد و از پله ها بالا بردش.
هنوز به وسط پله ها نرسیده بودن که سر جیمین روی سینش فرود اومد و زمزمه وار گفت:
_جونگ کوک شی...بوی خوبی میدی!
وسط پله ها خشکش زد و ابروهاش بالا پریدن.
نفس عمیقی کشید و به راهش ادامه داد تا بالاخره رسید به طبقه ی بالا.
وارد اتاق جیمین شد و به سمت تخت خواب رفت.
روی تخت نشوندش و کفشاش رو درآورد و بعد پیرهن چهارخونه ای که روی تیشرتش پوشیده بود رو از تنش درآورد تا گرمش نشه.
_بذار کولرو روشن کنم
خواست از جاش بلند بشه که جیمین دستش رو گرفت و مانعش شد.
به سمتش چرخید که صورتش توی یه سانتی صورت جیمین قرار گرفت و همونطوری خشکش زد!
نفسای داغش به صورت جیمین خورد که جیمین چشماش رو بست و لب زد:
_داغه!!
جونگ کوک سریع ازش فاصله گرفت و ریموت رو از روی میز کنار تخت برداشت تا کولر اتاق رو روشن کنه.
از جاش بلند شد و روشنش کرد و وقتی دما رو روی مناسب ترین حالت تنظیم کرد، جیمین رو روی تخت خوابوند.
پتو رو روی بدنش کشید و لب زد:
_خیلی زیاده روی کردی...بخواب دیگه
جیمین انقدر مست و بی حال بود که همینکه سرش رو روی بالش گذاشت به خواب رفت.
از اتاق بیرون اومد و به سمت اتاق خودش راهی شد.
نگاهی به دستش که چند دقیقه پیش جیمین گرفتش انداخت و دستی روش کشید.
سرش رو تند تند تکون داد و سریع رفت داخل اتاقش.
پیرهنش رو در آورد و روی تخت دراز کشید.دستش رو روی سرش گذاشت و چشماش رو بست اما اولین تصویری که اومد توی ذهنش، تصویر چهره ی کیوت جیمین موقع مستی بود.
لبخندی زد و زمزمه کرد:
_شکل یه هلو شده بود!
سریع چشماشو باز کرد و به خودش تشر رفت:
_بگیر بخواب خب این کارا چیه؟!
چشماش رو بست و سعی کرد بخوابه اما هرچی یاد اون صورت قرمز شده ی جیمین میفتاد بیشتر خندش میگرفت...
...
با حس سردرد وحشتناکی که داشت از خواب بیدار شد و کش و قوسی به بدن خستش داد.
پتو رو از روی بدنش پس زد و نشست سر جاش، ریموت رو از روی میز برداشت و کولر رو خاموش کرد.
نگاهی به لباساش انداخت که یادش اومد دیشب خیلی اوضاعش خراب بوده برای همین هنوز همون لباسای قبلی تنشه!
از جاش بلند شد و بعد از برداشتن لباسای جدید و حوله به سمت حمام رفت.
خیلی سریع دوش گرفت و کارش رو تموم کرد تا زود بیاد بیرون و بره سراغ یونا.
از اتاق خودش بیرون اومد و به سمت اتاق یونا راهی شد.
وقتی بچه رو توی اتاقش پیدا نکرد با عجله پایین رفت و با دیدن نانا پرسید:
_نانا شی...یونا توی اتاقش نبود کجاست؟!
نانا_آروم جیمین نگران نشو...با ارباب رفتن توی حیاط
جیمین سری تکون داد و وقتی خیالش راحت شد از ساختمان بیرون رفت.
دنبال جونگ کوک و یونا گشت تا در نهایت کنار استخر پیداشون کرد.
جلو رفت و وقتی نزدیکتر شد دید که یونا همراه یه دختر جوون داخله استخره و اون دختر داره بهش شنا یاد میده!
به صندلی ای که جونگ کوک روش نشسته بود نزدیک شد و گفت:
_صبح بخیر آقای جون
با شنیدن صدای جیمین توجهش جلب شد، نگاهش رو از دخترش گرفت و رو به جیمین کرد.
_صبح بخیر...حالت چطوره؟
جیمین_خوبم خیلی ممنون
مکث کوتاهی کرد و با خجالت زدگی گفت:
_من یادم نمیاد دیشب چه کارایی کردم...اگه اشتباهی ازم سر زده یا حرف بی ربطی زدم منو ببخشید قربان
جونگ کوک لبخند محوی دور از چشم جیمین زد و جواب داد:
_نه نگران نباش چیزی نگفتی
جیمین_ممنون که گذاشتین دوستم بهم کمک کنه و منو ببره به اتاقم
جونگ کوک_اون نبردت به اتاق...من این کارو کردم
جیمین با چشمای متعجبش بهش خیره شد و پرسید:
_ولی...آخه چرا شما قربان؟
جونگ کوک_چون نمیتونم اجازه بدم کسی که نمیشناسمش وارد خونم بشه
جیمین_بازم ازتون ممنونم
جونگ کوک_صبحانه خوردی؟
جیمین_نه...وقتی دیدم یونا توی اتاقش نیست نگران شدم و سریع اومدم پایین که نانا شی بهم گفت اینجایین...دیگه صبحانه رو فراموش کردم
جونگ کوک به صندلی کنار خودش اشاره کرد گفت:
_بشین
وقتی جیمین نشست رو به خدمتکاری که اونجا آماده ایستاده بود کرد و گفت:
_براش صبحانه بیار!
خدمتکار چشمی گفت و از اونجا رفت.
جیمین زیر لب بازم تشکر کرد و وقتی یونا صداش زد نگاهش رو به اون طرف دوخت.
+عمو...ببین دالم شنا میکنم!
جیمین لبخندی زد و گفت:
_آفرین پرنسس کوچولو...خیلی خوب یاد گرفتی آفرین
جونگ کوک_اگه بخوای میتونی همراهیش کنی!
جیمین سری تکون داد و لب زد:
_نه من...شنا بلد نیستم...
جونگ کوک چیزی نگفت و به دختر کوچولوش نگاه کرد.
جیمین نگاهی به مربی شنای یونا انداخت و لحظه ای با خودش فکر کرد"اگه بخواد به جونگ کوک نزدیک بشه چی؟!"
سرش رو سریع تکون داد و روی صندلی جابجا شد.
این افکار مسخره دیگه از کجا اومد؟!
خدمتکار بالاخره صبحانش رو براش آورد و جیمین شروع کرد به خوردن.
اون مربی هم جوون بود هم خوش قیافه...
اگه جونگ کوک تصمیم بگیره برای یونا یه مامان بیاره به این عمارت چی؟!
ای کاش میتونست فقط دو دقیقه هم که شده از این افکار و احساسات خودش رو رها کنه...
آخه چرا باید یهویی انقدر به چیزی که حتی اتفاق هم نیفتاده حسودی میکرد؟!ادامه دارد...
YOU ARE READING
Taste Like Honey
Fanfictionرئیس مافیا یه پرستار جدید برای تنها دخترش به عمارت میاره... چی میشه اگه این پرستار جذاب و خواستنی هوش از سر این رئیس خشن و جدی بپرونه؟!