هجوم حجم زیادی از احساسات تازه و جدید این روزا حسابی سردرگمش کرده بود...
جیمینی که قبلا هیچکدوم از این احساسات رو تجربه نکرده بود حالا حسابی گیج شده بود و نمیدونست باید چطوری سرکوبشون کنه.
یک هفته ای میشد که از ترس هجوم دوباره ی اون احساسات؛ از جونگ کوک فرار میکرد و سعی میکرد حتی باهاش چشم تو چشم نشه.
همون روزی که دستش رو گرفت تا چند ساعت بعدش هنوز گرمای دست جونگ کوک رو حس میکرد!
مدتی بود که وقتی میدیدش بدنش گر میگرفت و ضربان قلبش به سرعت بالا میرفت...
گاهی اوقات حتی نفسش هم بند میومد با اینکه این جونگ کوک همچنان همون جونگ کوک قبلی بود و هیچی عوض نشده بود.
جونگ کوکی که توی عمارت با آدماش مهربون بود و بیرون از این عمارت جلد عوض میکرد و تغییر میکرد!
همین خلق و خو،استایل و حرکاتش و حتی حرف زدناش بود که توی این مدت جیمین رو به خودش جذب کرده بود...
هرشب چشماشو میبست و سعی میکرد احساسات و قلبش رو سرکوب کنه اما وقتی صبح دوباره چشماش رو باز میکرد هیچی تغییر نکرده بود...
دوباره با دیدن جونگ کوک همه چی به حالت اول برمیگشت!
شیر آب رو بست و به سمت رختکن حمام رفت.
حولشو از روی جالباسی برداشت و تنش کرد و همینطور که کمربندش رو میبست از حمام خارج شد.
همینکه پاشو گذاشت بیرون صدای در رو شنید.
+جیمین میتونم بیام داخل؟
این صدای تهیونگ بود که پشت در منتظر بود.
_بیا تو
تهیونگ وارد اتاق شد و نگاهی به سر و وضع جیمین انداخت و لب زد:
_حمام بودی؟...معذرت میخوام!
جیمین_اشکالی نداره...باهام چیکار داشتی؟
تهیونگ_رئیس میخوان بری پیششون برای چک کردن زخمشون
جیمین لب پایینش رو گزید و چشماشو بست.
دوباره نه...
با این وضعیتی که این روزا پیدا کرده بود چطوری میتونست بره پیشش و دوباره اون بدنو ببینه؟!
ولی چاره ی دیگه ای نداشت...
توی این عمارت فقط جیمین میتونست به زخم جونگ کوک رسیدگی کنه!
_باشه...لباسمو بپوشم میام
تهیونگ سری تکون داد:
_رئیس توی اتاق خوابشون منتظرن
این رو گفت و و از اتاق بیرون رفت.
جیمین با کلافگی سمت لباساش که از قبل روی تخت آمادشون کرده بود رفت و یکی یکی پوشیدشون.
اونقدر عجله کرد که حتی یادش رفت موهای خیسش رو خشک کنه!
به سمت اتاق خواب جونگ کوک رفت و پشت در ایستاد.
نفس عمیقی کشید و تقه ای به در زد.
+بیا تو
وارد اتاق شد که دید جونگ کوک با بالا تنه ی برهنه روی تختش نشسته و منتظرشه!
آب دهنش رو قورت داد و جلو رفت.
جلوی جونگ کوک زانو زد و شروع کرد به باز کردن پانسمان قبلی.
جونگ کوک_چرا موهاتو خشک نکردی؟
جیمین بدون اینکه به صورتش نگاه کنه جواب داد:
_وقتی تهیونگ خبرم کرد و گفت بیام پیشتون با عجله اومدم قربان...بعدا میتونم خشکش کنم
جونگ کوک_وضعیت زخمم چطوره؟
جیمین نگاهی به زخم انداخت و بعد از کمی مکث گفت:
_دو سه روز دیگه واستون بخیه هاشو میکشم...الان هنوز یه ذره زوده!
جونگ کوک سری تکون داد و در جواب گفت:
_خوبه...یونا خوابیده؟
جیمین سری تکون داد و لب زد:
_یک ساعت پیش خوابید...امروز خیلی با یونجون بهش خوش گذشت
جونگ کوک_خوبه...دخترم خوشحال باشه من دیگه هیچی نمیخوام
جیمین همچنان بدون اینکه نگاهش کنه مشغول بستن باند جدید و پانسمان کردن شد.
جونگ کوک_این چند روز زیاد ندیدم یونا رو بیاری بیرون از اتاقش یا ببریش توی حیاط بازی کنین...
برای لحظه ای نفسش رو حبس کرد.
الان باید چی میگفت تا این کارشو توجیه کنه؟
جونگ کوک_نکنه بعد از اون شبی که زخمی شدم ازم ترسیدی؟
نفسش رو به آرومی رها کرد و سرش رو بالا گرفت.
توی چشمای جونگ کوک خیره شد و با زدن لبخندی گفت:
_نه قربان...من که از اولم گفتم...هر کاری که شما انجام بدین به خودتون مربوط میشه نه من
دوباره سریع نگاهش رو دزدید و به کارش ادامه داد.
نگاهش نمیکرد اما همین که داشت اون بدن عضله ای و رو فرم رو لمس میکرد بازم میتونست حالش رو به کل عوض کنه!
چسبای مخصوص پانسمان رو به بدنش زد و وقتی کارش تموم شد گفت:
_تموم شد قربان
صدای زنگ پیام موبایلش بلند شد که با کنجکاوی از توی جیبش درش آورد و نگاهی بهش انداخت.
پیامی که از طرف هوسوک بود رو باز کرد و خوندش.
"خیلی وقته نرفتیم کلاب...اگه رئیست میذاره بیا بریم یکم خوش بگذرونیم"
جیمین آب دهنش رو قورت داد و سرش رو بالا گرفت.
_آقای جون!
جونگ کوک بعد از اینکه تیشرتش رو پوشید جواب داد:
_بله؟
جیمین_امروز شما خونه میمونین؟
جونگ کوک_آره چطور؟
جیمین_میخوام اگه اجازه بدین برای تایم عصر تا آخر شب ازتون مرخصی بگیرم...دوستام بهم پیام دادن که میخوان منو ببینن
جونگ کوک_مشکلی نیست میتونی بری...به راننده میسپرم برسونتت و هروقتم خواستی بهش بگو که بیاد دنبالت
جیمین از جاش بلند شد و همینطور که جعبه ی کمکا رو برمیداشت گفت:
_ممنون قربان
جونگ کوک_خوش بگذره
جیمین دوباره تشکر کرد و پرسید:
_با من کار دیگه ای ندارین؟
جونگ کوک_نه برو برای قرارت با دوستات آماده شو
جیمین لبخندی زد و قبل از اینکه بره گفت:
_لطفا تا دو سه روز آینده یکم دیگه مراعات کنید...بغل کردن یونا و پریدن یهویی اون توی بغلتون باعث میشه زخم دوباره باز بشه...بیشتر مراقب باشین لطفا
جونگ کوک_باشه حواسمو بیشتر جمع میکنم
جیمین سری تکون داد و بدون زدن هیچ حرف دیگه ای از اتاق بیرون رفت.
______
لیوان شرابش رو مدام توی دستش میچرخوند و نگاهش رو به نقطه نامعلومی خیره کرده بود.
از وقتی اومده بود شاید فقط به اندازه ی دو سه تا جمله ی کوتاه با هوسوک و بقیه دوستاش حرف زده بود!
این روزا تنها و تنها یه نفر توی ذهنش بود و فکرش رو درگیر میکرد اونم جونگ کوک بود...
شاید اگه زودتر از اینا میدونست که گرایشش چیه بیخیال کار کردن برای این مرد میشد.
نفس عمیقی کشید و توی دلش به خودش تشر زد:
"لعنتی این فکرا چیه با خودت میکنی...تمومش کن"
دوباره به همون نقطه ی نامعلوم خیره شد و کلا حواسش از دنیای اطرافش پرت شد.
داشت به رفتار خوب و دوست داشتنی امروز جونگ کوک فکر میکرد؟!
+هی پارک جیمین حواست کجاست از موقعی که اومدیم تو فکریا!...نمیخوای خوش بگذرونی؟
هوسوک داشت عین درخت تکونش میداد اما انگار کلا توی یه دنیای دیگه ای بود.
با شنیدن صدای بلند بشکنی که هوسوک جلوی صورتش زد به خودش اومد و نگاهش رو به اون دوخت.
+هی پسر تو چته چرا لال شدی؟
نفسش رو کلافه بیرون داد و لب زد:
_فک کنم یه حسایی به بابای اون بچه پیدا کردم!
هوسوک اخمی کرد و پرسید:
_بابای کدوم بچه؟
جیمین لیوانش رو روی میز گذاشت و جواب داد:
_یونا دیگه...مگه من پرستار چندتا بچم؟
هوسوک سرش رو کج کرد و لب زد:
_شوخی میکنی دیگه نه؟ببینم مستی؟!
جیمین لیوان شرابش که هنوز پر بود رو به هوسوک نشون داد و جواب داد:
_از موقعی که اومدیم همین یه لیوانو برام ریختی که تازه بعد از اون وقت تا حالا یه قلپ ازش کوفت کردم چی میگی؟...من چند روزه که دارم از فکر اون مرد دیوونه میشم بعد تو به من میگی مستی؟
هوسوک_خب باشه چته چرا وحشی میشی حالا
جیمین سرش رو روی میز گذاشت و نالید:
_کاش میتونستم مست کنم ولی از عواقبش میترسم...خدایا نجاتم بده دارم عقلمو از دست میدم
هوسوک_هرچقد دوس داری بنوش...اگه مست کردی من برت میگردونم اونجا ناراحتش نباش
جیمین کمی فکر کرد و گفت:
_اگه جلوی رئیسم سوتی بدم چی؟
هوسوک_نگران نباش من کنارتم هرجا خواستی چرت و پرت بگی خودم میزنم تو دهنت
جیمین صاف نشست و گفت:
_باشه فقط محکم نزن
اینو گفت و لیوان شرابش رو یه نفس سر کشید.
بهتر بود یکم مست کنه تا شاید از این همه فکر و خیال برای چند ساعتم که شده راحت بشه!ادامه دارد...
KAMU SEDANG MEMBACA
Taste Like Honey
Fiksi Penggemarرئیس مافیا یه پرستار جدید برای تنها دخترش به عمارت میاره... چی میشه اگه این پرستار جذاب و خواستنی هوش از سر این رئیس خشن و جدی بپرونه؟!