بلند شدن صدای آلارم موبایلش باعث شد بیدار بشه و چشماشو به آرومی باز کنه.
نگاهی به ساعت موبایلش که هشت صبح رو نشون میداد انداخت و به زور از جاش بلند شد.
با خستگی جلوی آینه رفت و بعد از مرتب کردن موهاش از اتاق خارج شد.
قبل از اینکه بره پایین به سمت اتاق یونا رفت.در رو بی صدا باز کرد و وقتی دید هنوز خوابه دوباره در رو بست و برگشت به سمت پله ها.
پایین رفت و خودش رو به آشپزخونه رسوند و وقتی دید نانا نیست به یکی دیگه از خدمتکارا گفت:
_میشه امروز واسه ی صبحانه ی یونا نون تست و تخم مرغ آماده کنید؟
+بله حتما
_پس وقتی بیدار شد خبر میدم که آمادش کنید
از اونجا بیرون اومد و خواست برگرده بالا که چشمش به جونگ کوک افتاد که داشت از پله ها پایین میومد.
جلو رفت و با صدای آرومش که اتفاقا از خواب دورگه هم شده بود گفت:
_صبح بخیر آقای جون
نگاهی بهش کرد و همینطور که از آخرین پله پایین میومد جواب داد:
_صبحت بخیر...دیشب دیر شام خوردی تونستی راحت بخوابی؟
جیمین_بله مشکلی پیش نیومد
جونگ کوک_خوبه...بیا بریم صبحانه بخوریم
سری تکون داد و با گفتن چشمی به دنبالش رفت.
سر میز نشستن و جیمین بی هیچ حرفی شروع کرد به خوردن صبحانش.
سکوت بینشون حکم فرما شده بود تا اینکه جونگ کوک شروع به حرف زدن کرد:
_از امروز تا پس فردا خونه میمونم و کاری ندارم...اگه بخوای میتونی برای خودت برنامه ریزی کنی و هرجا که میخوای بری من پیش یونا هستم و حواسم بهش هست
کمی فکر کرد و بعد جواب داد:
_برنامه ای ندارم...میمونم همینجا
جونگ کوک_امشب دوست صمیمیم مارو دعوت کرده به جشن تولد پسرش...توام بیا
جیمین_ولی قربان فک نمیکنم جالب باشه که من دنبالتون بیام
جونگ کوک_اشکالی نداره...تو پرستار یونایی ممکنه من نتونم اونجا حواسمو بهش جمع کنم اگه اتفاقی واسش بیفته یا شیطنت کنه چی؟...تو بیا که مراقبش باشی
جیمین_چشم
جونگ کوک_خوبه
صبحانش رو زود تموم کرد و وقتی به ساعت نگاه کرد از جاش بلند شد و گفت:
_من برم سراغ یونا ببینم بیدار شده یا نه
از اونجا دور شد و خودش رو به طبقه ی بالا رسوند.به آرومی وارد اتاق یونا شد که دید بیدار شده و روی تختش نشسته.
_صبح بخیر فرشته کوچولو
خمیازه ای کشید و همینطور که به بدنش کش و قوس میداد جواب داد:
_شُب بخیل
جلوتر رفت و همینطور که کنارش مینشست گفت:
_خوب خوابیدی عزیزم؟
سری به نشونه ی مثبت تکون داد و بعد جیمین گفت:
_لباساتو عوض کن تا من برم بگم صبحانتو آماده کنن...تا برنگشتم از پله ها نیای پایینا خطرناکه
+چشم
بوسه ی نرمی به گونش زد و لب زد:
_یه خبر خوب دارم واست...بابات قراره تا پس فردا خونه بمونه گفتش که کاری نداره و سرش خلوته
+واقعا؟
سری به نشونه ی مثبت تکون داد که یونا گفت:
_آخجون
جیمین از جاش بلند شد و همینطور که میرفت بیرون گفت:
_لباساتو عوض کن تا برگردم پیشت
______
داخل لیموزین نشستن که با دیدن استایل و لباسای جونگ کوک ابروهاش بالا پرید.
کت و شلوار مشکی رنگی پوشیده بود که حسابی به تنش نشسته و جذاب ترش کرده بود!
یونا رو کنار خودش روی صندلی نشوند و کمربندش رو براش بست.
سرش رو پایین انداخت و زیر چشمی به جونگ کوک نگاه کرد و جزئیات لباسش رو بررسی کرد.
پیرهن مشکی رنگی پوشیده بود که دو سه تا دکمش رو باز گذاشته و یقه ی کتش هم مخملی بود؛ لباسش طرح جالب و خاصی داشت.
جیمین خیلی از این لباسایی که جونگ کوک پوشیده بود خوشش اومد!
با شنیدن صدای یونا جا خورد و به خودش اومد.
+بابایی میخوام بیام پیشت بشینم
جیمین_پرنسس کوچولو نمیشه که...ماشین داره حرکت میکنه اگه بیفتی چی؟
جونگ کوک_اشکالی نداره جیمین...بذار بیاد
کمربندش رو براش باز کرد و یونا رو به سمت جونگ کوک راهی کرد.
وقتی یونا رسید بهش خم شد و بغلش کرد و اونو روی پاهاش نشوند.
_بیا ببینم دختر خوشگلم
دستی روی صورت یونا کشید و لب زد:
_چه لباس قشنگی پوشیدی عزیز دلم!!
یونا به جیمین اشاره کرد و گفت:
_عمو واشم انتخابش کلده
جونگ کوک_خیلی خوبه که همچین لباس خوشگلی واست انتخاب کرده عزیزم
جیمین بهشون خیره شده بود که دید جونگ کوک یونا رو توی بغلش فشرد و بوسه ی عمیق و محکمی روی صورتش زد.
لبخندی زد و با چشمای اشکیش بهشون نگاه کرد.
دوباره ناخواسته یاد گذشته ی تلخ خودش افتاد اما این بار داشت چیزی رو بخاطر میاورد که تمام این سالها سخت سعی میکرد فراموشش کنه.
بازم ناخواسته تصویر اون اتفاق عذاب آوری که توی سن کم تجربش کرد اومده بود جلوی چشمش.
دستش رو روی سینش که داشت هر لحظه تنگ تر میشد و بیشتر میگرفت گذاشت و سعی کرد نفس بکشه.
هنوزم اون لحظه ای که پدرش بهش نزدیک شد و سعی کرد لباساش رو با زور در بیاره و آزارش بده رو به یاد میاورد.
چرا الان باید این اتفاق میفتاد؟
+جیمین حالت خوبه؟
همینطور که داشت برای نفس کشیدن تلاش میکرد به جونگ کوکی که داشت با ترس و استرس بهش نگاه میکرد خیره شد.
جونگ کوک وقتی دید جوابی نمیده و نمیتونه نفس بکشه سریع یونا رو روی صندلی نشوند و بلند شد.
+یونا تو همینجا بشین تکون نخوریا
با عجله خودش رو به طرفی که جیمین نشسته بود رسوند و به سمتش خم شد.
دستاشو قاب صورت جیمین کرد و لب زد:
_جیمین نفس بکش...نفس بکش آخه چت شد یهو؟
سریع از بار کوچیکی که داخل لیموزین قرار داشت بطری آبی برداشت و اول کمی از آب رو روی دستش ریخت و به صورت جیمین پاشیدش.
جیمین تکونی خورد و بخاطر پاشیده شدن یهویی آب توی صورتش نفسش برای چند ثانیه حبس شد.
جونگ کوک_نفس عمیق بکش جیمین
پنجره ی ماشین رو کمی پایین داد تا هوای تازه وارد ماشین بشه و همزمان آب رو به خورد جیمین داد.
جیمین نفسای عمیقی کشید و سینش رو ماساژ داد تا زودتر به حالت قبل برگرده.
جونگ کوک دوتا از دکمه های پیرهنش رو باز کرد و همزمان گفت:
_دکمه های لباستو باز میکنم تا راحت تر نفس بکشی
انقدر نفسای عمیق کشید و از اون آب خورد تا بالاخره حالش خوب شد.
سرش رو بالا گرفت و نگاهی به چهره ی نگران جونگ کوک انداخت و لب زد:
_معذرت میخوام...ترسوندمتون
جونگ کوک دستش رو روی صورت سرد و رنگ پریدش کشید و گفت:
_الان حالت خوبه؟...رنگت پریده!
جیمین مکث کوتاهی کرد و لب زد:
_خوبم...خوبم
آخرین باری که این اتفاق واسش افتاد دو سال پیش بود...
فک میکرد دیگه از این مشکلی که واسش پیش میاد خلاص شده اما انگار هنوز موفق نشده!
جونگ کوک_مطمئن باشم که حالت خوبه؟
جیمین سری تکون داد و در جواب گفت:
_بله قربان...معذرت میخوام که نگرانتون کردم
یونا_بابایی...عمو جیمین چش شده؟
جونگ کوک به سمتش چرخید و جواب داد:
_چیزی نیست دخترم...یکم گرسنشه حالش بد شده
غیر از این چی باید به یه بچه ی کوچولو میگفت تا قانع بشه و نترسه؟!
جیمین با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و اجازه داد اشکاش جاری بشن.
چرا الان جلوی این دو نفر باید این اتفاق میفتاد؟
جونگ کوک با دیدنش چیزی نگفت و فقط همونجا جلوی جیمین ایستاد تا یونا نبینه که داره گریه میکنه.
دلش میخواست بپرسه چش شده اما اینجا جلوی این دختر کوچولوی کنجکاو جاش نبود!
جیمین با فهمیدن اینکه جونگ کوک تمام وقت بخاطر اینکه یونا گریه هاشو نبینه ایستاده جلوش اشکاش رو سریع پاک کرد و لب زد:
_ببخشید آقای جون
جونگ کوک_اشکالی نداره...الان بهتری؟!
سری به نشونه ی مثبت تکون داد و جونگ کوک بالاخره ازش دور شد و برگشت سر جاش.
یونا_بابایی...آدما وقتی گلشنشون باشه اینجولی میشن؟
جونگ کوک همینطور که بغلش میکرد سری از روی ناچاری تکون داد و در جواب گفت:
_آره عزیزم...بعضی آدما ممکنه ضعیف باشن و وقتی گرسنشون میشه حالشون بد میشه
یونا به جیمین اشاره کرد و لب زد:
_ولی عمو جیمین خیلی قویه ژودی خوب میشه مگه نه؟
جونگ کوک_آره عزیزم...آره دختر خوشگلمادامه دارد...
ESTÁS LEYENDO
Taste Like Honey
Fanficرئیس مافیا یه پرستار جدید برای تنها دخترش به عمارت میاره... چی میشه اگه این پرستار جذاب و خواستنی هوش از سر این رئیس خشن و جدی بپرونه؟!