با شنیدن صداهای بلندی که از بیرون میومد دست از کارش کشید و اخمی کرد.
لپتاپش رو خاموش کرد و از جاش بلند شد و از اتاق کارش بیرون رفت.
+بدش به من پسرجون این کارا یعنی چی؟
_معذرت میخوام خانم کیم من اجازه ندارم همچین کاری بکنم
با شنیدن صدای جیمین و اون عجوزه ی پیر سریع از پله ها رفت پایین و خودش رو به لابی رسوند.
نگاهی به جیمین کرد و پرسید:
_اینجا چه خبره چیشده؟
جیمین که یونا رو سفت بغل کرده بود برگشت سمتش و گفت:
_خانم کیم میخوان یونا رو با خودشون ببرن بیرون...گفتم بذارین اول از آقای جون اجازه بگیرم گفتن لازم نیست و با من بحث میکنن
جونگ کوک نگاهی به خانم کیم انداخت و لب زد:
_هیچکس جز جیمین حق نداره یونا رو جایی ببره
+میخوام با نوهام برم بیرون یعنی چی؟
جونگ کوک_منم گفتم نمیشه...پدرشم و بهت اجازه نمیدم ببریش...من که میدونم قصد واقعیت از این کار چیه
خانم کیم_ببینم نکنه انتظار داری بشینم و نگاه کنم که با معشوقه ی مردت نوه ی منو بزرگ میکنی هان؟
جونگ کوک جلو رفت و خواست حرف بزنه که شنیدن صدای بغض آلود یونا متوقفش کرد:
_بابایی...من میخوام پیش عمو جیمین بمونم...چلا مامانبژلگ میخواد منو ببله؟
جونگ کوک دستی روی سرش کشید و لب زد:
_ناراحت نباش عزیزم...تا وقتی من زندم هیچکس نمیتونه تورو از اینجا ببره
رو به خانم کیم کرد و گفت:
_این مدت برای اینکه بهت بی احترامی نشه گذاشتم اینجا بمونی و با یونا وقت بگذرونی ولی از این به بعد دیگه نمیخوام ببینمت...هرچه سریعتر گورتو گم کن دیگه کاری باهم نداریم
+تو چی داری میگی من اومدم پیش نوهام باشم
جونگ کوک یه قدم نزدیکتر رفت و داد زد:
_سه سال پیش چیزی که باعث میشد من و دخترم به شما وصل باشیم از بین رفت...پس دیگه هیچ نسبتی باهم نداریم اینو تو اون کلت فرو کن زنیکه...زودتر از خونم برو بیرون و بیشتر از این من و خانوادمو عصبانی نکن
سرش رو بالا گرفت و داد زد:
_نانا!
نانا خیلی سریع اومد و جواب داد:
_بله ارباب
جونگ کوک_وسایل خانم کیم رو جمع کن و راه خروج رو بهشون نشون بده!
خانم کیم_نتیجه ی این کارتو میبینی
جونگ کوک برگشت و با عصبانیت جواب داد:
_پا روی دمم بذار تا بفهمی چه عواقب سنگینی برات خواهد داشت...زندگیتو جهنم میکنم منو تهدید نکن میدونی که خیلی قدرتمندتر از این حرفام که با تهدیدای چرتت بترسم!
به سمت جیمین رفت و بعد از اینکه پیشونی یونا رو بوسید خطاب به جیمین گفت:
_برو لباساشو بهش بپوشون و خودتم آماده شو باهم میریم بیرون تا وقتی که این زن دیگه اینجا نباشه
جیمین چشمی گفت و از پله ها بالا رفت.
وارد اتاق یونا شد که یونا گفت:
_اژ مامانبژلگ بدم میاد...چلا میخواد منو از بابایی جدا کنه؟
جیمین_نمیدونم عسلم...بهش فک نکن بابایی دیگه نمیذاره اون اذیتت کنه
یونا رو روی زمین گذاشت و لب زد:
_خب...قراره با بابایی بریم بیرون برو هر لباسی که دوس داری انتخاب کن تا بهت کمک کنم بپوشیش!
یونا سمت کمدش رفت و یکی از لباسایی که دوست داشت رو انتخاب کرد.
لباسش رو به جیمین داد و پرسید:
_میخوای لباشمو بهم بپوشونی؟
جیمین نشست رو به روشو گفت:
_آره عزیزم...دیگه از این به بعد اجازه دارم این کارو بکنم چون دیگه قرار نیست کسی غیر از من این کارو بکنه
یونا_بابایی میخواد باهات علوشی کنه؟
جیمین از این سوال یهویی تعجب کرد و با خنده گفت:
_نمیدونم جوجه...به نظرت میخواد این کارو بکنه؟
یونا_آله...خودش بهم گفت که خیلی دوشت داله و میخواد که تو همیشه پیشمون باشی
جیمین_منم خیلی دوس دارم همیشه کنارتون باشم فسقلی
لباسای یونا رو درآورد و لباسای جدیدش رو تنش کرد.
دیگه الان تقریبا براش مثل باباش بود پس مشکلی نداشت که از این به بعد خودش لباساشو بهش بپوشونه یا ببرتش حمام!
از ساختمان بیرون اومدن که دیدن جونگ کوک کنار ماشین منتظرشون ایستاده.
یونا با عجله دوید سمتش که جونگ کوک بغلش کرد و گفت:
_دختر کوچولوم با این لباسا خیلی خوشگلتر شده
جیمین لبخندی زد و سمتشون رفت که جونگ کوک دستش رو گرفت و کشیدش سمت خودش.
سرش رو جلو برد و توی گوش جیمین زمزمه کرد:
_لازمه بگم توام چقد خواستنی تر شدی بیبی؟
جیمین لبش رو گزید و خجالت زده سرش رو پایین انداخت که جونگ کوک بوسه ی نرمی روی گونش زد و گفت:
_بریم که قراره بهمون خیلی خوش بگذره
یونا رو نشوند عقب ماشین و همینطور که در رو میبست خطاب به یکی از محافظا گفت:
_به نامجون بگو وقتی برگشتم نمیخوام اون زنیکه اینجا باشه
ماشین رو دور زد و سوار شد و وقتی جیمین هم سوار شد راه افتاد.
جیمین_مطمئنی اون زن کاری نداره بهمون؟
جونگ کوک_جرات نمیکنه...من همین الان چیزایی تو دستم دارم که اگه بدم دست پلیس یه شبه زندگیش از این رو به اون رو میشه!
از ماشین پیاده شدن که یونا با ذوق به شهربازی بزرگ رو به روش نگاه کرد و شروع کرد به بالا و پایین پریدن.
_آخجون بابایی تو بهتلینی!
جیمین بغلش کرد و همراه جونگ کوک رفتن داخل شهربازی.
چندین ساعت اونجا وقت گذروندن و هر اسباب بازی ای که یونا میخواست رو امتحان کردن؛ کاری کردن که به اون دختر کوچولو حسابی خوش بگذره.
یونا با دیدن دستگاهی که توش پر از عروسکای خوشگل بود با هیجان خاصی بهش اشاره کرد و گفت:
_اژ اونا میخوام بابایی لطفا
جیمین و جونگ کوک نگاهی به عروسکای تک شاخی که داخل دستگاه بودن انداختن.
جیمین رو به جونگ کوک کرد و گفت:
_میتونم براش بگیرم
جونگ کوک سری تکون داد و موافقت خودش رو نشون داد.
باهم به سمت دستگاه رفتن که جیمین شروع کرد به تنظیم کردن دستگاه برای اینکه یکی از اون تک شاخای خوشگل رو برای یونا بگیره.
چنگک دستگاه رو روی عروسکی که راحت تر میشد گرفتش تنظیم کرد و دکمش رو فشار داد.
هر سه تاشون منتظر نگاه کردن و وقتی اون چنگک عروسک رو گرفت و توی خروجی دستگاه انداختش با ذوق از جا پریدن.
جیمین عروسک رو برداشت و اونو به یونا تحویل داد:
_بیا پرنسس کوچولو اینم از تک شاخ خوشگلت
یونا_ممنون عمو
جونگ کوک نگاهی به ساعتش انداخت و لب زد:
_خب دیگه بریم...باید شام بخوریم
جیمین لبخندی زد و یونا روب غل کرد و باهم رفتن بیرون.
خیلی خوشحال بود که دارن اینطوری کنار هم وقت میگذرونن.
امشب یکی از بهترین شبای عمرش بود!
______
کتابش رو ورق زد و شروع به خوندن صفحه ی جدیدش کرد.
یونا بخاطر بازیگوشی دیشبش حسابی خسته شد و تا الان خوابیده بود پس جیمین وقت داشت ادامه ی کتابی که این اواخر شروع کرده رو راحت بخونه.
مشغول خوندن بود که در اتاقش با شدت باز شد و تهیونگ اومد داخل.
_جیمین
شوکه از جاش پرید و نگاهی به تهیونگ کرد.
_چیشده تهیونگ؟
تهیونگ در حالی که نفس نفس میزد گفت:
_جونگ کوک توی آلاچیق نشسته بود یهو حالش بد شد...زودباش بیا
جیمین کتابو روی تخت انداخت و سریع دنبال تهیونگ رفت.
چرا باید جونگ کوک حالش بد بشه آخه اونکه چیزیش نبود؟!
انقدر ترسیده بود که حتی نفهمید چطوری پله ها رو پشت سر گذاشت و از ساختمان خارج شد.
با دو به سمت آلاچیق رفت که دید جونگ کوک روی مبل نشسته و نفس تنگی پیدا کرده.
کنارش نشست و با ترس گفت:
_جونگ کوک چت شده؟
چرخید و لب زد:
_تهیونگ زنگ بزن اورژانس...
وقتی دید تهیونگ نیست زیر لب لعنت فرستاد و خواست بلند بشه که جونگ کوک دستشو گرفت و مانعش شد.
به میز اشاره کرد و با سختی گفت:
_تو اون جعبه...قرص هست
جیمین با عجله جعبه رو برداشت و درش رو باز کرد اما همینکه خواست قرص برداره دید حتی یه دونه قرصم داخلش نیست و فقط یه حلقه ی نقره ای داخلشه!
با فهمیدن قصدش برگشت و با مشت به شونه ی جونگ کوکی که حالا سر حال و عالی داشت نگاهش میکرد کوبید.
_بی مزه...من مردم از نگرانی
جونگ کوک خندید و دستاشو دور بدن جیمین حلقه کرد.
_به ذهنم نرسید که چطوری ازت درخواست ازدواج کنم...گفتم بذار اینطوری انجامش بدم
جیمین خندید و جواب داد:
_منو ترسوندی دیوونه
جونگ کوک حلقه رو از داخل جعبه درآورد و به سمت جیمین گرفتش:
_با این مردی که عاشق و دیوونته ازدواج میکنی پارک جیمین؟!
در حالی که سعی داشت جلوی اشکاش رو بگیره رو به جونگ کوک کرد و لب زد:
_معلومه که بله
جونگ کوک خندید و حلقه رو وارد انگشت جیمین کرد و بدون معطلی لباشو روی لبای جیمین فشرد.
گرم و عاشقانه میبوسیدش و از ته دل احساس خوشحالی میکرد.
جیمین کسی بود که دوباره از تاریکی بیرون کشیدش و به زندگیش رنگ تازه ای داد.
دیگه نمیتونست بیشتر از این برای رسمی کردن رابطشون صبر کنه.
با شنیدن صدای یونا از هم فاصله گرفتن و وقتی یونا اومد پیششون اونو بین خودشون نشوند.
بونا با خوشحالی به جونگ کوک نگاه کرد و گفت:
_بابایی...داشتی عمو جیمینو بوش میکلدی؟
جونگ کوک خندید و دماغ کوچولوی دخترش رو بین انگشتاش گرفت و تکونش داد.
_دیگه عمو جیمین نیست...باید بابا صداش کنی
یونا_یعنی الان دوتا بابا دالم؟
جونگ کوک سرش رو نوازش کرد و لب زد:
_آره عزیزم...بزرگتر که شدی بهتر میفهمی کوچولوی من!
یونا خودشو تو بغل جیمین انداخت و با ذوق گفت:
_خیلی دوشتون دالم!
جیمین خندید و یونا رو محکم بغل کرد و سرش رو به سر جونگ کوک چسبوند.
هردوشون دختر دوست داشتنیشون رو نوازش کرد و جواب دادن:
_ماهم تورو خیلی دوست داریم
بالاخره بعد از اون همه دردسر و سختی حالا وقت استراحت و چشیدن طعم خوشبختی بود...
قطار زندگی تازه و زیبای خانوادشون تازه شروع به حرکت کرده بود..!پایان
کیوتیا☺️
ممنونم که از ابتدا همراهم بودین و با نظرای قشنگتون از من حمایت کردین.امیدوارم از خوند فیک لذت برده باشید♥️
YOU ARE READING
Taste Like Honey
Fanfictionرئیس مافیا یه پرستار جدید برای تنها دخترش به عمارت میاره... چی میشه اگه این پرستار جذاب و خواستنی هوش از سر این رئیس خشن و جدی بپرونه؟!