خیلی خب... این کت و شلوار مناسبه... یعنی باید باشه... چون اگه اینم مناسب نباشه رسما همه رو تست کردم و هیچ کدوم به نظرم مناسب نیومده و لخت باید برم... ولی اخه لختم که نمیشه رفت دانشگاه...
اه... بسته دیگه این کت مناسبه ... از اتاق لباسام اومدم بیرون و رفتم کیفمو برداشتم و رفتم به سمت مقصد...
تا حالا دانشگاه اینقد برام ترسناک نبوده حتی وقتی با 16 سال سن رفتم دانشگاه و کلی اذیت شدم و با 23 سال سن امسال دکترامو گرفتم هرگز نترسیدم... اما امروز... حالم داره بهم میخوره از استرس... بالاخره رسیدم درب دانشگاه و ماشینو گذاشتم تو پارکینگ ... همه چیز رو دور اسلو موشن داره میره جلو ... انگار فیلم ترسناکه... دلم بهم میپیچه و هر لحظه ممکنه بالا بیارم...!
محوطه ی دانشگاه پر از دختر و پسره که یا دور هم دارن میگردنو میخندن یا دارن تو هم میلولن و یا یه سری های دیگه که دارن با اشتیاق درس میخونن ...
یه نگاه به ساعتم میندازم ببینم ساعت چنده!? خب هنوز یک ربع دیگه وقت دارم میرم سمت کافه ی محوطه تا یه قهوه بگیرم
قهوه مو میگیرم و میرم سمت کلاس چیزی به شروع کلاس نمونده وارد ساختمان دانشکده فنی میشم و دنبال کلاسی میگردم که باید برم توش درس بدم شماره ها رو نگاه میکنم و میفهمم کلاس 310 تو طبقه ی سوم ساختمونه.
ترجیح میدم به جای وایستادن تو صف بالا بلند اسانسور تو طبقه ی همکف از پله ها استفاده کنم تا طبقه ی دو میرم و دانشجوهایی رو میبینم که تو راهرو هم نشستن و بلند بلند و بی غم و غصه میخندن ... و این منو میترسونه... این که این بچه ها به همه چیز میخندن حتی به جرز دیوار ...و من با این قدو قواره و سن و سال میشم مضحکه ی این جماعت الکی خوش ...
اخخخخخ.... سوختم...! همه چی در یه لحظه اتفاق افتاد یه پسر که دوان دوان داشت از پله ها پایین میومد خورد بهم و قهوه ریخت روم... ! فقط همینو کم داشتم تا روزم کامل شه... حالا سوختن به درک لباسم... !! به پیرهن سفید زیر کت سرمه ایم نگاه کردم که حالا قهوه ای شده بود... سرمو گرفتم بالا تا ببینم اون ابله ی که منو این شکلی کرد کی بوده که کسی نبود فقط یه پسر مو مشکی همین طور که به پایین رفتنش ادامه میداد داد زد :شرمنده...
و من حتی نتونستم ازش بخوام ازم معذرت خواهی کنه!
حالا من چکار کنم با این وضع ... لیوان خالی دستمو تو اولین سطل زباله انداختمو خودمو رسوندم طبقه ی 3 و رفتم دستشویی تا شاید بتونم با این لکه ی ننگ یه غلطی بکنم... ولی نمیره... کتمو در اوردم و از چوب لباسی دستشویی اویزونش کردم و سعی کردم پیراهنمو تمیز کنم ... ساعتو نگاه میکنم الان باید سر کلاس باشم... ولی نیستم... اه اه لعنتی...
دست خیسمو تکون دادم وبلند گفتم:فاک
_اوپس
که یهو پسر بلند بالایی رو تو اینه دیدم که پشتم وایستاده و رسما با این حرکت من خیس شده... با وحشت برگشتمو نگاهش کردم و بی اختیار گفتم:سلام
هیچی نگفت چند لحظه نگاهم کرد و از دستشویی رفت بیرون ... این کی اومده بود که کی بره...!?
اصن تو دستشویی اساتید چکار میکرد!?
تصمیم گرفتم کتمو بپوشم و دکمه هامو ببندم تا لکه پیراهنم معلوم نشه کیفمو برداشتم و از دستشویی زدم بیرون... چند قدم که جلو رفتم یهو یادم افتاد برگردم ببینم اونجا دستشویی اساتید بوده یا نه!?
خب درسته زدم به هدف... دقیقا دستشویی دانشجو ها بوده...
خدایا این چه وضعه روز اوله... داره کم کم اشکم در میاد اما با عجله میرم سمت کلاس نفس عمیق میکشم و وارد میشم...
_سلام...
رفتم به سمت میز استاد... بچه ها دارن فقط نگاهم میکنن و هنوز باورشون نشده من استادم
_خب...
یه لبخند کذایی بهشون زدمو برگشتم سمت تخته ... ماژیک رو برداشتم و نوشتم... "لویی تاملینسون" و برگشتم سمتشون...
_خب ... من استاد درس برنامه نویسی پیشرفته شما هستم لویی تاملینسون امیدوارم در کنار هم ساعت های خوبی رو تو این ترم داشته باشیم
_شما استاد هستید!?
خب شروع شد
_بله
دختر مو بلوندی گفت:استاد ببخشید شما چند سالتونه!?
همه خندیدن... نمیدونم به چی شاید به سن من!
_23 سال...سوال دیگه ای دارید!?
الان حتما میخوان بپرسن قدت چنده!
ولی کسی چیزی نپرسید
_خب... حالا که شما با من آشنا شدید من میخوام باهاتون آشنا بشم و بعدش شاید یکم از روش تدریسم بهتون بگم البته اگه براتون مهمتر از سنم باشه !
اینو درست تو صورت همون دختر مو بلوندی که ازم سنمو پرسید گفتم که باعث شد همه یه صدای عجیبی در بیارن از خودشون که یعنی مثلا منم بلدم قهوه ای کنم!
شروع کردم به حضور غیاب یا به قول خودم.معارفه...
اسم هارو میخوندمو مطمئن میشدم هر نفرو با اسمش تو حافظه ام نگه دارم... اصلا از استاد هایی که دانشجوهاشونو نمیشناسن خوشم نمیاد...
_هری استایلز
_بله
سرمو بالا کردم تا صورت صاحب اسمو ببینم...
وای... این همون پسره تو دستشوییه... نمیدونم از روی ترسه از چیزه دیگه ... نمیتونم چشم ازش بردارم...
موهاش تقریبا بلنده و تا رو شونه اش میرسه قهوه ای و نرم و فرفریه...
چشماش سبزه سبزن... و وقتی اسمشو خوندم با لبخندش دو تا چال رو گونه اش افتاده...
موهاش میاد تو صورتش ... با یه حرکت عجیب موهاشو دوباره میده عقب... من مثل دیوونه ها موندم رو صورتش و نمیتونم ادامه بدم ... انقد تابلو شد که یکی از پسرا گفت:استاد اگه میخواییش برای شما ... فک نکنم هری هم بدش بیاد !
حرفش باعث شد به خودم بیام ... چشمامو بستم و سرمو انداختم پایین. و به برگه ی اسمها نگاه کردم و بقیه رو بدون این که بهشون نگاه کنم خوندم تا تموم شن... بالافاصله بعدش گفتم :خب بچه ها درواقع روش تدریسه خاصی در کار نیست ... قراره من این درسو بهتون یاد بدم و شما هم قراره بخونید تا یاد بگیرید... همین! الانم برای جلسه ی اول قصد ندارم درس بدم... میتونید برید
تقریبا کم مونده بود جیغ و هوار کنن از خوشحالی ... و همه خیلی سریع از کلاس رفتن... و من ترسیده و خجالت زده داشتم با برگه ها بازی میکردم
_ببخشید استاد من یه سوال دارم!
سوال چیه ... برو دیگه...
سرمو گرفتم بالا و گفتم
_بله...
اوه مای گاد این که همون پسره است.
YOU ARE READING
Smart Sun(LarryStylinsonAU)
FanfictionSmart Sun is an original persian fanfic ... about Louis Tomlinson and his true LOVE , Harry Styles. it's for Iranian Larryshippers.... لویی تاملینسون استاد تازه ی دانشگاه از شدت استرس روز اول تدریس نمیدونه باید چکار کنه... یعنی چه اتفاقی میوفته وقت...