آب گلومو قورت دادم...
_بله!?
_سوال داشتم
_بگو میشنوم
مطمئنم ترس توی قیافه ام اصلا معلوم نیست... به جاش جدی ترین حالتی که یه آدم میتونه به خودش بگیره رو گرفتم و منتظرم سوالشو بپرسه!
اما اون فقط نگاه میکنه... خیلی دقیق... انگار داره منو اسکن میکنه... معذب شدم ...واسه این که بس کنه بهش گفتم:خب!?
_واقعیتش اینه که...اه... یادم رفت ...
نیشخند مسخره ای زدم که یعنی مثلا من خیلی شاخم و گفتم:پس هر وقت یادت اومد بیا بپرس... البته با این حجم حافظه بعید میدونم یادت بیاد
صورتش تغییر نکرد و گفت:اوه ... یادم اومد... خواستم بپرسم شما امروز کلاس دیگه ای هم دارید!?
_نه ... دو شنبه ها فقط یه کلاس دارم ...بعدش میرم
_اوه ... خداروشکر! چون میخواستم بگم اگر که بازم کلاس دارید من خونه ام نزدیکه دانشگاهست میتونم براتون لباس بیارم
این پسر عجب جونوریه... به بهترین روش تیکه ی خودشو انداخت با عصبانیت گفتم:نخیر ... بفرمایید
_استاد... باور کنید...
_بفرمایید
و با عصبانیت در کلاسو نشون دادم
_استاد من... من ... جدا قصد بدی نداشتم...
_ممنون... خوبه!? حالا میتونید تشریف ببرید!
_نمیتونم برم وقتی کسی داره در موردم بد قضاوو...وو...وو..تت...تت میکنه
این چرا اینجوری شد... چرا یهو زبونش گرفت!نفس نفس میزد....چشماشو بست ...یه نفس عمیق کشید و باز چشماشو باز کرد و گفت:بب...خخ...خخ...شید!
وای... جدا لکنت داره... من سر یه پسر با این وضع داد زدم
_ترم چندی!?
_بب...ببله!?
_ترم چندی!?
صورتش قرمز شده بود و سرشو انداخته بود پایین! اروم در حالی که سعی داشت جلوی لکنتشو بگیره گفت:تتت..تترم اا..ااخر!
_ممنون از اینکه میخواستی کمکم کنی....
جدا نمیخواستم براش دلسوزی کنم... و جدا هم دلم نسوخت... فقط از رفتار عجولانه و احمقانه ی خودم خجالت کشیده بودم!
هنوز سرش پایین بود... موهاش ریخته بود پایین ... موهاش فوق العاده بودن... جوری که میشد ستایششون کنی... ناخود اگاه دستمو کردم بین موهاشو دستمو تکون دادم و گفتم:فرفری
خودم از خودم تعجب کرده بودم... این چه کاری بود اخه! سرشو گرفت بالا و نگاهم کرد و اروم این بار بی لکنت گفت:ممنون.
انگار خودش بیشتر تعجب کرد از این که زبونش نگرفته...انگار ترسید بی حرف سرشو انداخت پایینو از کلاس رفت
چرا اینجوری شد!?
ذهنم پر از سوال شده ولی مهم اینه که این پسر،پسر خوبیه و قرار نیست ابروم بره و این خیلی خوبه!
رفتم سمت پارکینگ و تمام راه داشتم به قیافه ی پسرک فک میکردم... اولش که دیدمش فک کردم از اون پسرهای شروره که هر چی دختره همیشه دور و برش پرسه میزنن و از بس خود شیفته است تیپ و موهاش اینجوریه اما الان میفهمم نه تنها اشتباه فضاوت کردم بلکه جالب اینه که اون پسرک حتی چیزی بود برعکس اون تصورم... و الان که دقت میکنم میبینم موهای بلندش هم واسه اینه که صورتشو پشتش قایم کنه چون وقتی با من صحبت میکرد میدیدم که سرشو میندازه پایین تا موهاش بیاد جلو صورتش تا دیده نشه که چقدر خجالت زده است ولی من همه چیزو بخاطر قدم که کلی ازش کوتاه تر بود حتی وقتی سرشو میگرفت پایین هم میتونستم ببینمش و از چهره اش لذت ببرم...
"لذت ببرم "!?!?! بس کن لویی... بس کن!
رسیدم سمت ماشینم و سوار شدم و از دانشگاه زدم بیرون ... خیابونا خداروشکر خلوته
*اولین چراغ قرمز
نگه داشتم و به ساعت نگاه کردم 11 است سرمو بالا گرفتم و جلومو نگاه کردم... اه هری...
هری داشت از خط عابر رد میشد یهو یه حس کنجکاوی تنمو قلقلک داد... برم دنبالش
قبل از این که بخوام بگم لو این کار احمقانه است داشتم دنبالش میرفتم! تقریبا اروم داشتم میرفتم دنبالش که دیدم جلو یه ساختمون شیک رفت داخل... اوه! پس بچه پولداره!
من بچه پولدار نبودم ... یعنی الان اوضاعم خوبه ولی اون اوایل هیچی نداشتم... کلی گذشت تا چیزایی یاد گرفتم که تونستم از توش پول گیر بگیرم ... شب ها تا دیروقت کار میکردم و چشمام پشت کامپیوترها قرمز میشدن تا بتونم بهتر شم تا بتونم بیشتر پول در بیارم... نه دوستی نه اشنایی هیچی... من فقط دل خوش به تعریف ها تمجید های استاد ها و بالا دستی هام بودم و غرق کار...
هری شبیه منه... با این تفاوت که من خودمو غرق درس کرده بودم و اون خودشو غرق ترس!
خب حالا که فضولیم بر طرف شد بهتره برم شرکت! خیلی زود تونستم تو یکی از بهترین شرکت های کامپیوتری استخدام بشم و با هر مدرک و هر تکمیل پروژه ای هم مقامم بالاتر رفت تا اینکه الان کلی ادم برام کار میکنن تا بتونم پروژه های بزرگتری رو به اسم شرکت ثبت کنم! و کار استادی هم خب این درخواست یکی از استادهای قدیمیم بود که روم نشد بهش جواب رد بدم و حالا باید با یه عالمه جوون خجسته سر کله بزنم !
وقتی رسیدم شرکت نشستم سر لپ تاپم و دوباره غرق شدم تو دنیای خودم... تو دنیای صفر و یکی و خشک خودم! انگار نه انگار آدم دیگه ای هم هست یا نه!
.
.
بالاخره دل از لپ تاپ کندم و از جام بلند شدم ساعت نگاه کردم 8 شب بود...فقط تو این تایم چند تا قهوه خورده بودم و حتی برای ناهار هم بلند نشده بودم که البته چیز عجیبی نبود کار همیشگیم بود... عینکمو در اوردمو چشمامو مالوندم...میسوخت چشمام بستم تا بهشون استراحت بدم ...بستن چشمام همانا و دیدن رخ هری همانا !
""خب مهندس این افکار اصلا مناسب شما نیست باز کن چشماتو...
اما اخه خیلی زیبا بود...
خب بود که بود تو که نمیخوای بگی از یه پسر خوشت اومده ها!?....
اخه...
باز کن چشماتو ... عاقل باش...""
چشمامو باز کردم... باید برم یه چیزی بخورم وسایلمو جمع کردم و زدم بیرون هیچ کسی دیگه تو ساختمون نبود ساعت کاری خیلی وقت بود که تموم شده بود سوار ماشین شدم و یک راست رفتم خونه. یه چیزی خوردمو رو مبل خوابم برد... ساعت حدود 5 صبح بیدار شدم ... شانس اوردم اگه خواب میموندم عمرا به کلاس نمیرسیدم ... البته الانم زوده ساعتمو برای 6:30 کوک کردمو باز خوابیدم تا 6:30 بلند شم برای رفتن اماده شم!
امروز راحت تر از دیروزم... نمیترسم ولی خب هنوز راحت هم نیستم ساعت 7:30 دانشگاه بودم این ساعت دانشگاه ارومه چون بچه ها هنوز خواب الوده تر از اونی ان که بتونن صدا ایجاد کنن قبل از اینکه برم سر کلاس یه سر به اتاقم توی طبقه ی اساتید زدم و وسایلمو گذاشتم توش و با یک کتاب و یه لیست جدید از بچه های ورودی دیگه رفتم سر کلاس... خب این گروه عالین... نه به خاطر اینکه خیلی درس خونن نه... چون ترم اولن و هنوز جرات سر به سر گذاشتن با منو ندارن و این یعنی عالی...
کلاسو خیلی راحت تموم کردم ... چون درسشون هم ساده است مبانی فناوری اطلاعات یه درس نسبتا حفظی !
بعد کلاس کاری نداشتم و باید میموندم تا ساعت 1 که کلاس بعدی بود با همون بچه های دیروز ... اصلا فکرشم عصبیم میکنه که با اون بچه های ترم آخری سر و کله بزنم ... رفتم سمت اتاقم و لپ تاپمو درآوردم تا کارامو تا ساعت 1 انجام بدم دوباره عینکمو زدم و دوباره غرق شدم ... محو نوشتن کد های نرم افزار بودم و هیچی نمیفهمیدم که صدای در اومد...
_بفرمایید
حتی سرمو لپ تاپم نگرفتم ولی فهمیدم در باز شده
_بله !?
_ببخشید استاد ....
اوه همون صدا... سرمو بلند کردم ... باز هم هری ... لبخند گشادی رو صورتم نشست
_اوه... بگو هری
چشماش چهار تا شد... چی اینقد عجیبه!?
_هری !? چی شد !? کاری داری!?
_اوه بله... استاد ببخشید ساعت 1:15 تشریف نمیارید سر کلاس!?
_چی!?
ساعتو نگاه کردم ... وای راست میگه ...
_اوه مرسی هری...
بدون برداشتن چیزی سریع پاشدم و به هری گفتم :بریم
سرشو انداخت پایین و از اتاق بیرون رفت ولی منتظر وایستاد ... بیرون اومدمو درو قفل کردمو دوباره گفتم:بریم هری...
انگار خشکش زده....زدم به شونه اش...
_هی هری ...
_بب...رر...یم
و راه افتادیم... تمام راه داشتم به این فکر میکردم که چرا هری یهو لکنت میگیره...اما هیچی...
وقتی رسیدیم در کلاس عقب وایستاد تا منم برم تو خوشم اومد ... وارد شدم
_سلام
صداهای ناله گونه ای در اومد که صدای سلام توش گم بود
صداها بلند شده بودن و داشتن به هری غر میزدن که چرا اومده منو آورده... بی توجه برگشتم سمت تخته تا پاکش کنم
صدا هایی رو میشنیدم که میگفتن
"هری تو که شیرین عسل نبودی...!"
"هی تو... دفعه آخرت باشه ها"
"میدونید چرا رفته رفته دنبال استاد ... اخه خاطر خواهش شده... نه هری!?"
"هری ... فک نکنم استاد از شیرین عسل بی زبون خوشش بیاد"
انگار دارن منو میزنن عصبی تخته رو پاک میکردم و سعی میکردم برنگردم تا ببینم کیا دارن اینجوری حرف میزنن که دیدم نسبت بهشون خراب بشه... اما جمله ی آخر منو جدا داغون کرد
"خوبه بلد نیست حرف بزنه وگرنه تا الان صد باره به فاکت داده بودم"
برگشتم و با اکراه به صورت گوینده نگاه کردم یه پسر مو قرمز کک و مکی که نمیدونم چی در خودش دیده بود که به خودش این حق رو داده بود به هری همچین حرفی بزنه... سعی کردم ارامشو حفظ کنم و اروم گفتم: ببخشید اقای !?
هیچی نگفت حس برش داشته!
رو به دختر صندلی جلو کردمو گفتم: اسم ایشون چی بود!?
_پیتر... اندرسون
رو به پسر کردمو از قصد گفتم: اقای اندسون...
_اندرسون
_هر چی مهم نیست... میخوام بهتون اجازه بدم امروز از کلاس برید چون من دیر کردم...
نیشخندی زد و از جاش پاشد و رفت سمت در
منم برگشتم سمت تخته و بدون اینکه نگاهش کنم گفتم : در ضمن این اجازه رو هم میدم که سریعا کلاس رو حذف کنید و از اون جایی که شما از فرصت ها خوب استفاده میکنید میدونم دیگه لازم نیست همدیگرو ببینیم اقای اندسون...
و بلافاصله برگشتم سمت بچه ها و شروع کردم به درس دادن که صدای محکم بسته شدن در اومد و من ککم هم نگزید و ادامه دادم...
همین طور که حرف میزنم به هری نگاه میکنم که سرشو انداخته پایین... دلم میشکنه... اما به من ربط نداره... اون باید خودش از پس مشکلاتش بر بیاد ...
نمیتونم چشم ازش بردارم ... دارم از دست خودم عصبی میشم ... هری شده بزرگترین مساله زندگیم که انگار قرار نیست براش راه حلی پیدا کنم!
YOU ARE READING
Smart Sun(LarryStylinsonAU)
FanfictionSmart Sun is an original persian fanfic ... about Louis Tomlinson and his true LOVE , Harry Styles. it's for Iranian Larryshippers.... لویی تاملینسون استاد تازه ی دانشگاه از شدت استرس روز اول تدریس نمیدونه باید چکار کنه... یعنی چه اتفاقی میوفته وقت...