سعی کردم سر صحبتو باز کنم ... دلم میخواست بدونم چطور بزرگ شده... چطور فکر میکنه... چطور و چرا گاهی اینقدر راحت میشکنه و دلیل این حرکت های عصبیش چیه!? اما... دلم نمیخواد تو اولین قرار به همه چی گند بزنم... شاید بهتر باشه بگذارم تا خودش بهم اعتماد کنه و کم کم همه چیرو بهم بگه...
_هری!?
مشغول بازی کردن با انگشترش بود... سرشو گرفت بالا
_حرف بزن
_نمیدونم چی باید بگم...
_چیز خاصی قرار نیست بگی ... از چیزایی که دوست داری بگو... مثلا از کتاب ... موسیقی...ورزش... نمیدونم چیزایی شبیه به اینا!
_من ... موسیقی رو دوست دارم...
_جدا!? خب چه نوعی...
_همه جوری گوش میدم تقریبا...
_خب سازی هم بلدی بزنی...
_نه خیلی خوب... من بیشتر شعر مینویسم و میخونم! برای خودم!
_اوه... پس واجب شد برام بخونی !
_نه نه...
_آره اره...میخونی برام!
_نمیتونم
_میتونی...
_اما اخه... اگه بخونی منم برات میخونم... صدام خوب نیست ولی خوندنو دوست دارم
_تو صدات فوقالعاده است
_علم غیب داری هری!?
_نه میتونم بفهمم... صدات خیلی قشنگه... اروم... عین یه لالایی بچگونه...
مث دختر بچه ها از تعریفش خوشم اومدو خندیدم
_خب دیگه چی دوست داری!?
_تو رو
نیشم کلی باز شد
_خوشم میاد یهو استارت میخوری ... روت باز میشه
یعنی اگه یکی مارو نگاه کنه میگه اینا چقد ناز دارن ... از بس مث از هم تعریف میکنیمو دلمون برای هم غنج میره...
غذا رو اوردن ... تو سکوت غذا رو خوردیم ... انگار وقتی حرف نمیزنیم چشمامون از هم لذت میبرن... انگار چشماش باهام یه دنیا حرف دارن!
دلم میخواست هر چی زودتر بریم... دلم میخواست بریم خونه ام تا ببوسمش... تو این لباس خیلی هات شده بود...مشکی بدجور بهش میاد!
انگار که صدای منو شنیده باشه گفت:میشه بریم... شامپاینو خونه میخوریم... میشه!?
از خدا خواسته گفتم:حتما
حساب کردم و بیرون اومدیم و سوار ماشین شدیم ... توی ماشین هم حرفی نمیزد... همین طوری که رانندگی میکردم دستشو گرفتم تو دستمو پشتشو بوسیدم... ! سنگینی نگاهشو حس میکردم...
_چیه!?
_هیچی
دستشو ول نکردم و همینطور که دستش تو دستم بود رانندگی میکردمو حتی دنده عوض میکردم... دستاش از دستام من بزرگ تر بود این حس جالبی بود...! میدونستم اینطوری رانندگی کردن خطرناکه اونم شب ولی نمیخوام ولش کنم! حالم خوبه وقتی دستش تو دستمه... به سمت خونه ی خودم رفتم و ماشینو تو پارکینگ پارک کردمو گفتم:بپر پایین
_اینجا!?
_خونمه...! بیا
و خودم از ماشین پیاده شدم ...هری هم پیاده شد و اومد کنارم وایستاد بازم دستشو گرفتم و با خودم کشیدمش سمت آسانسور طبقه ی 7 نگه داشتم و وارد شدیم!
_هری ...راحت باش... من الان برمیگردم
بطری شامپانو با خودمون آورده بودیم از دست هری گرفتمو رفتم تا هم درشو باز کنم هم دوتا گیلاس بیارم!
___________________________
"""هری"""
عجیب ترین خونه ای بود که تا به حال دیده بودم ... یعنی دیده بودم ولی نمیدونم ... فکر نمیکردم لویی همچین خونه ای داشته باشه... حتما باید یکی این شکلی برای خودم دستو پا کنم
رو مبل راحتی سرمه ای رنگ نشستم و منتظر شدم لویی بیاد
وقتی برگشت دو تا گیلاس دستش بود با بطری که درش باز شده بود. اومد و کنارم نشست یکی از گیلاسا رو داد دستم و برام ریخت و برای خودش هم ریخت و بطری رو روی میز جلومون گذاشت و کنارم نشست...
_خب !? چطوره!?
_چی!?
_خونه ام
_ااا... خیلی جالبه... خیلی
_پس یعنی خوشت اومد!?
_اره... عالیه
_خوشحالم چون از این به بعد باید به اینجا عادت کنی
لپام سرخ شد ... مطمئن ... گیلاسشو گرفت سمتمو گفت :به سلامتی
گیلاسمو زدم بهش : به سلامتی
کمی شو خوردم و از حام بلند شدم و گفتم:میشه بگردم!?
_تور لیدر شما اماده است
از جاش بلند شد و خونه رو بهم نشون داد
_خب اینم اتاق خوابه بنده
در اتاق و باز کرد... این اتاق رویاییه ...وای... یه اتاق سفید با وسایل چوبی... و بقیه اتاق تم ابی داشت که گاهی تیکه های زردو قرمز هم توی وسایل دیده میشد که اتاق فوق العاده کرده بود ... آخرین قطره ی گیلاس خوردم و به سمت لویی برگشتم...
_خیلی قشنگه... خیلی
به گیلاس خالیم اشاره کردو گفت :بازم میخوای!?
_نه
گیلاسو از دستم گرفت و از اتاق رفت ... دوباره یه چرخی تو اتاق زدم... دستشویی و اتاق لباساش... وای اتاق لباساش محشر بود...پر از کت و شلوار ... و البته کولی لباس اسپرت که حتی نمیتونستم تصور کنم لویی باهاشون چه شکلی میشه
برگشتم تو اتاق ... لویی هم اومده بود با دیدنم اومد به سمتمو گفت:بازدید تموم شد!?
_اره...
جلوم وایستاد و دستشو برد پشت سرمو موهامو از کرد...
_فرفری بیشتر دوست دارم
اخ اخ...چقدر دلم میخواد بغلش کنم ...ولی میترسم پسم بزنه
خودش اومد جلو...سرشو گرفت بالا و دستاشو کرد بین موهامو بوسیدتم... اروم و زیبا...واو... حس میکنم تو دلم کلی پروانه دارن پرواز میکنن ...حس فوقالعاده ایه...! جرات نمیکنم دستامو بذارم دور کمرش ...میترسم که خودشو بکشه عقب...خب کشید عقب ...اه
_هری!?... منو ببخش
_برای چی??
_برای اینکه... میترسیدم... برای اینکه ازت خجالت میکشیدم ... برای اینکه فک میکردم شاید اصلا گی نباشم...
_خب!?
ترسیدم... خیلی هم ترسیدم... !نکنه میخواد بگه که اصلا گی نیست و هیچ علاقه ای به داشتن من نداره
_خب حالا دیگه نمیترسم... من میخوامت... اونقدر که دوست دارم ببلعمت
آیا نیش یک آدم بیشتر از این هم باز میشه... !? بعید میدونم.. نیشم باز شده و انگار بال در اوردم بغلش کردمو تو هوا چرخوندمش...
بلند میخندید...
_دیوونه سرم گیج رفت بذارم زمین...
وایستادم و گذاشتمش زمین... هنوزم یکم میترسم ...
نگاهم کرد و دوباره بوسیدتم... این بار شدید تر و پر هیجان تر از دفعه های قبل دستشو برد و کتمو در اورد...
منم کتشو در اوردم و رفتم سمت کرواتش... شلش کردم و دستمو بردم دکمه هاشو هم باز کردم و پیراهنشو از تنش کشیدم بیرون .... درسته قبلا بدنشو دیده بودم ولی نتونستم خودمو نگه دارمو وسط بوسیدن سرمو گرفتم عقب تا به بدنش نگاه کنم... بدن کوچولو و جذابش هوش از سرم برد به یه ولع خاصی گفتم:واو... تو محشری...
و با حرص به چشماش نگاه کردمو لبامو دوباره گذاشتم رو لباش و این بار وحشی وار ازش لب میگرفتم... اگه این دفعه بخواد بره من نمیذارم...!
لویی کرواتو پیراهنمو در اورد... و من همچنان وحشی وار میبوسیدمشو کم کم به سمت دیوار پشت سرش میبردمش... کوبوندمش به دیوار و دستامو بردم سمت شلوارش و به سرعت در اوردمش ... اونم سعی میکرد همین کارو کنه ولی نه به سرعت من... من داشتم کم کم میمردم...! بالاخره دست از لباش برداشتمو سرمو گذاشتم رو گردنشو گردنشو میمکیدم... !! گردنشو کج میکرد و تکون میدادو بازو هامو سفت فشار میداد ... چقدر سکسیه... من دارم جون میدم...!از حرص زیاد گردنشو گاز گرفتم که جاش مطمئنم میمونه... دست خودم نبود ...دندونام داشتن درد میگرفتنو التماس میکردن که گازش بگیر...یه اه کشید که دیگه هیچی ... اصن من نابود
سرمو بردم عقب و نگاهش کردم... ! به لبخند زدو جاشو باهام عوض کردو منو.به دیوار تکیه داد...دستشو برد سمت شورتمو کشیدش پایین... همین طور که میکشیدش پایین خودشم تنمو میبوسیدو میرفت پایین تا رسید پایین... سرشو گرفت بالا و با یه لبخند پیروزمندانه نگاهم کرد... شروع کردم به سکسکه... وای فاک فاک... الان وقت سکسکه نیست... خب اخه لویی منو مضطرب میکنه...!!!
بلند زد زیر خنده ... انگار داره کمدی میبینه... ! دستمو محکم گرفته بودم جلو دهنم که مثلا قطع شه... ولی بدتر میشد
_هی هری... عمرا بذارم با این چیزا از دستم در بری... !
و در کمال ناباوری شروع کرد به خوردنم... !! چشمام گرد شده بودنو سکسکه ام شدیدتر... این بلد نبود!? اه... داره منو میکشه...
دلم میخواد اه بکشم... ولی این سکسکه نمیذاره... لویی هر لحظه بیشتر و بیشتر منو داغ میکنه... یهو سرشو کشید عقب و گفت:دستتو بردار از رو دهنت... میخوام همه رو بشنوم...
و با یه لبخند شیطانی دوباره شروع کرد... اهههههه.... دیگه نفس نمیتونستم بکشم... سفت سفت شده بودم... و داشتم به اوج میرسیدم... ترکیب عجیبی از سکسکه و ناله های من اتاق و پر کرده بود... داشتم کم کم میومدم... دستمو گذاشتم رو سرشو به خودم فشارش دادم... اه...
_من...من... دارم میام...!!
سرعت شو بیشتر کرد... داره چکار میکنه... خب اینطوری که الان میام تو دهنش... وااااااااااااای.... !! اه ... اه... اه... اه... اه.... اهههههه...!!!
اومدم... باهام سست شدن... دلم میخواد همونجا بیوفتم رو زمین...!!! سکسکه هم بند اومد... یعنی با اون وضعیت اگه نمیومد عجیب بود
از جاش پاشد ... با دست دور دهنشو پاک کرد و دستشو هم لیس زدو و اومد شروع کرد به بوسیدنم... جدا نابود شده بودم... ولی ...!!! الان این بوسه خیلیییی میچسبید!زبونشو کرد تو دهنم و با زبونم بازی میکرد... بالاخره سرشو برد عقب...
_خوبی!?
_تو چطور اینقد پیشرفت کردی!?
بلند بلند خندید و گفت:یادت که نرفته من نابغه ام
گرفتمش بغلمو گفتم:پس خوش به حالم!
سرشو به بدنم فشار میداد!!!من عاشقشم... عاشقشم... حالا نوبت منه!
همینطور که بغلم بود بلندش کردمو بردمش سمت تخت
_هری... این کارو نکن ... مگه من دخترم یا بچه ام که اینجوری بغلم میکنی!?
_تو عشق کوچولوی منی...!
انداختمش رو تختو شورتشو در اوردم...
_اوه... انگار اونقدرام کوچیک نیستی!
شروع کردم به خوردنش برای من که بار اولم بود جدا کار سختی بود... یعنی نه که بدم بیاد ها نه... فقط وقتی شروع کردم به خوردنش و کم کم سفت شد... دیگه بودنش تو دهنم سخت شد... چون وقتی میخورد به بالای دهنم ناخوداگاه حالم بد میشد... اما اینم لذت بخش بود ... ! کم کم صداش در اومد... اسممو صدا میزدو باعث میشد من بیشتر بخوامش... اه میکشید... میدونستم داره میاد...
_بلندشو...
چرا...!? گوش ندادمو به کارم ادامه دادم
به سرم فشار آوردو گفت :بلند شو هری...
گوش دادم... با تعجب نگاهش کردم و گفتم:چرا!?
_نمیخوام تو دهنت بیام...
حالش بد بود ولی میگفت نمیخوام...
_دیوونه ای
و دولا شدم و دوباره شروع کردم ... و دیگه به نه نه کردناش گوش ندادم... !!!بالاخره اومد.... خب راست میگفت چیز زیاد جالبی هم نبود اونم برای اولین بار ولی یه ولع خاصی باعث میشد که احساس لذت کنم !!!بالا اومدم و کنارش دراز کشیدم!
_چشماشو بسته بود و نفس نفس میزد... دلم میخواست ببوسمش اما ترسیدم نتونه نفس بکشه... به خاطر همین با لذت شروع کردم به بوسیدن تک تک اعضای صورتش... لبخند میزد... بالاخره نفسش اومد سرجاش... خودش سرمو گرفت و بوسیدتم...!!
این لذت بخش ترین اتفاق زندگیم بود...!اولین سکسم!!!با اولین عشقم! مگه دنیا میتونه از اینم قشنگ تر بشه!!!
YOU ARE READING
Smart Sun(LarryStylinsonAU)
FanfictionSmart Sun is an original persian fanfic ... about Louis Tomlinson and his true LOVE , Harry Styles. it's for Iranian Larryshippers.... لویی تاملینسون استاد تازه ی دانشگاه از شدت استرس روز اول تدریس نمیدونه باید چکار کنه... یعنی چه اتفاقی میوفته وقت...