Part 05

4.7K 502 13
                                    

حس میکردم این جا همون جاست که باید باشم... !
باید باشم تا رو لب زیباترین پسر دنیا زیبا ترین لبخند رو بنشونم...!وقتی منو تو اغوش گرمش فشار میداد با اینکه حال خوبی نداشت انگار حس میکردم مهم ترین آدم رو زمینم و این حس همونیه که من سالهاست دارم براش خودمو میکشم اما نمیرسم و اونوقت این پسر فرفری با اغوشش منو به اون حس رسوند... درست همینجا... جایی که قراره تا ابد توش بمونم!
_خیلی خب... استخونامو شکوندی هری... بذارتم پایین
_فقط یکم دیگه... خواهش میکنم
_فقط یه دقیقه
این یک دقیقه رو به خودم اجازه دادم تا منم سخت به خودم بفشارمش تا عشق کنم ...و حالا وقتی یه دقیقه تموم شد و هری میخواست منو بزاره پایین این من بودم که دلم نمیخواست از آغوشم بیرون بیاد...اما اروم از بغلش در اومدم و نگاهش کردم...
_ببخشید استاد
_چی!? استاد!? تو قصد داری تا ابد بهم بگی استاد
از کلمه ی تا ابد من لبخندش گشاد تر شد و گفت :تا ابد!? آره دلم میخواد تا ابد بهت بگم استاد
_خب تو یه بار دیگه بهم بگو استاد تا بزنم تو دهنت... میدونی چقدر برای من سخت بود تا بالاخره از زیر بار اون لقب رها بشم!?
_خب اخه...
_اخه نداره... اسممو که میدونی...!? لویی ...پس !?
_اوکی ...
_اوکی چی!?
_اوکی لویی!
لبخند از رضایت بهش زدم... این پسر اصلا به قیافه اش نمیخوره اینقد مظلوم و حرف گوش کن باشه... اما هست...! البته ما هیچ چیز از هم نمیدونیم... هیچ چیز... فقط انگار اسمون باز شده ما دو تا رو انداخته کنار هم تا باهم باشیم...
_خب هری بهتره بشینی تا من یکم اینجا رو سروسامون بدم
_نه ...من...
_هری ...تو داشتی میمردی... پس ساکت برو بخواب یا بشین فرقی نداره... کارا که تموم شد... میرم...!
_نه ...
_چی نه...!? چرا اینقد نه نه میکنی!?
_نمیذارم بری
_هری... من باید برم خونه ام
_اما من نمیذارم بری ... حداقل امشب نه
_اما...
قبل اینکه دوباره حرف بزنم بلندم کردو منو از بین اون سالن فاجعه امیز برد تو اتاق و گفت:استا... اوه... ببخشید لویی! امشب شما با بنده میخوابی
_زور میگی!?
_اره
_اخه نمیتونی زور بگی
_اگه گفتم چی!?!
_نشون بده که میتونی کاری کنی که من بمونم...
پرتم کرد رو تخت و رفت از تو کمدش یه لباس اسپرت در اورد و انداخت رو تخت و گفت :بپوش
_مجبورم کن
خدایی دارم خودم کرم میریزم... دوست دارم بدونم تا کجا میخواد پیش بره و کی میبره...
دولا شد رومو کتمو با یه حرکت در اورد... رفت سراغ کروات شل شده امو شل ترش کردو از گردنم در اورد... دیدن این صحنه که هری داره لباسامو در میاره بدنمو بی حس کرده بود جوری که انگار بدنم از مغزم فرمان نمیبرن که بگن هی... هری به من دست نزن ... بدون مقاومت شده بودم و فقط به این که هری چطور با لبخند قشنگی دکمه هامو باز میکرد دلمو به غنج میورد... موهاش ریخته بود پایین دور صورتش و صحنه ی رویایی ای رو درست کرده بودن پیراهنم رو هم در اورد... فقط شلوار مونده دستش که به شکمم خورد تازه حس کردم اوه اوه... لویی یه کاری بکن یه عکس العملی یه چیزی... اما هیچی ... مات و مبهوت گذاشتم شلوارمو هم در بیاره... فقط با شورت تنگم رو تخت عین یه عروسک تی شرت استین بلند اسپرتشو تنم کرد آروم... درست عین لباس پوشوندن به یه عروسک...
وقتی لباس کاملا تنم رفت یه لبخند شیطنت آمیز زد و گفت:خیلی هم سخت نبود مبارزه باهاتون اقای تاملینسون
این پسر اونقدرها هم که فکر میکردم مظلوم نیست ...یکم عصبانی شدم و گفتم :اوه ببخشید ... برعکس تو این اولین باریه که کسی اینطوری باهام رفتار میکنه ... اما تو باتجربه به نظر میای
_من به نظر با تجربه میام
_اوهوم
زد زیر خنده و گفت: من حتی بل آدما حرف هم نمیزنم چطور میتونم تجربه داشته باشم
_پس اینا بهت الهام شده!?!وای ما اینجا شاهد یه معجزه بودیم !!!
_اقای تاملینسون به خودتون مسلط باشید ...
دستامو گرفت یکم روم دولا شد و تو چشمام زل زدو گفت: اینا همش از صدقه سریه مجموعه ی کامل فیلم های عاشقانه و قد البته پورنومه...!برای حسودی کردن زوده!
و یه لبخند قشنگ رو لباش نشست...
نمیتونم این همه نزدیکم باشه ولی اون لباس صورتیشو نخورم
دستمو از دستش بیرون کشیدمو انداختم دور گردنشو کشیدمش پایین و بوسیدمش ...
من حتی بلد نیستم چطور ببوسم اه اه... این سال ها من دقیقا چه غلطی میکردم... یعنی فقط مث کپک افتاده بودم رو کارو درس!
قشنگ دارم با این مدل بوسیدنم گند میزنم با خجالت سرمو میکشم عقب ...
_چی شد!?
_ها ...هیچی.
_اگه هیچی پس من میخوام ببوسمت...
_من خسته ام
_از من خسته تر!?!
خدایی ازش خجالت کشیدم...
دستمو کنارم باز کردمو گفتم :فعلا چطوره بیای بغلم!?
لبخند زدو سریع تو یه چشم بهم زدن لباسشو در آورد و با یه شرت خودشو تو بغلم جا کرد و سرشو گذاشت رو بازوم...
_چرا لخت شدی!?
_که بخوابیم
_اینجوری!?
_پس چجوری!?
خندیدم... یکم چرخیدمو اون یکی دستمو هم انداختم دورشو به خودم فشارش دادم باورم نمیشه همچین موجود جذابی تو بغل منه!
نمیدونم چطور ولی خوابمون برد...
*
چشمامو یه کوچولو باز کردم صبح شده بودو هری تو بغلم نبود دوباره چشمامو بستم خواب فوقالعاده ای کرده بودم ... دلم نمیومد بیدار شم ...
_هی...نمیخوای بیدار شی!?
_نه
_صبحونه ام نمیخوای
اخ اخ شدیدا گرسنمه... ولی من تو این لباس خیلی راحتم و تقریبا به خورد تخت رفتم و اصلا دلم نمیخواد بلند شم...
_نمیخورم
_باشه... یهو تخت تکون خورد چشمامو با شدت باز کردم و دیدم هری پریده رو تخت درست کنارم ...
_بیدار شدی
_آره... بیدارم ولی سکته کردم
_میخوام ببوسمت ...الان که خسته نیستی هان!?
یکم اومد جلو دستمو گرفتم جلو دهنم و گفتم: نه... الان دهنم بو میده !!
از زیرش سریع در رفتم و از جام بلند شدم و کنار تخت وایستادم
_صبحونه کجاست!?!
_____________________
"""هری"""
از دیشب تا حالا حس میکنم رو ابرا راه میرم تا حالا تو زندگیم اینقدر خوشحال نبودم... هیج وقت... !!
دیشب بهترین شبی بود که تا به حال داشتم خوابیدن کنار کسی که باعث آرامشته و عاشقشی...البته میتونست بهتر بشه ولی استاد ... اه... هری بس کن... عادت کن بهش بگی لویی ولی نمیتونم خجالت میکشم انگار...
خندم میگیره... تازه خجالت میکشم!?
خب نمیتونم بهش بگم لویی... خیلی هنر کردم بهش گفتم اقای تاملینسون!
حالا هر چی فعلا که نمیذاره بهش نزدیک بشم... من بیشتر از هر کس دیگه ای میترسم ولی... دلم میخواد همش بغلم باشه... همش ببوسمش اما... انگار ... نمیدونم...ولی اون منو نمیخواد...
با این لباس که یه عالمه بزرگشه وایستاده و میگه: هی هری با توام ... نمیخوای صبحونه بهم بدی!?
دلم میخواد تو این لباس بغلش بگیرمو فشارش بدم ولی...
_تو اشپزخونه رو میز حاضره...
_نمیخوای بیای!?
_نه... من میل ندارم
_باشه
از اتاق رفت بیرون... اما بلافاصله برگشت و اومد سمتم و اومد روم نشست.
_من صبحونه نمیخوام... من... تورو میخوام
خدایا دارم خواب میبینم...!?
یهو چی شد
_میدونم قرار نیست خیلی خوب باشم ولی ... میگذاری کنار تو باهات یاد بگیرم همه چیو!?
یعنی جدا سوال داشت !?
_فک نمیکردم خنگ باشی !
_ها!?من خنگم!?
_آره... خنگی که نمیبینی دلم میخواد آنقدر فشارت بدم که نتونی حتی نفس بکشی
لبخند شیطنت آمیزی زد و گفت : حالا من یه کاری میکنم تو نتونی نفس بکشی... هری!

Smart Sun(LarryStylinsonAU)Where stories live. Discover now