صورتم تیر میکشه... قلبم درد گرفته... هر چیزی توقع داشتم اتفاق بیوفته غیر این... کاش پام میشکست... کاش هرگز پامو نمیذاشتم اینجا... چشمام داغ میشن و اشک از چشمام میریزن... وقتی به قبل برمیگردمو میبینم همه چی خوب بود ولی الان نیست دلم میخواد خودمو تکه تکه کنم...دلم میخواد بمیرم... همه چی داغون شده... همه چی از بین رفته...حالا دیگه چیزی برام نمونده... هیچی ... بر میگردم به عقب... میخوام تک تک اتفاقا رو دوباره مرور کنم تا درک کنم چی شد که اینطوری شد ...
""" صدا ی یه نفر رو شنیدم:"هری!?"
هر دو باهم برگشتیم... پسر مو روشن با چشمای ابی نزدیکمون شد... بیشتر از اینکه خوشگل و مردونه باشه به پسر بچه های 18 ساله ای میمونه که فکرو ذکرشون شیطنت و به هم ریختنه... انگار برای این کار متولد شده که همه جا رو شلوغ کنه... جلو اومد و به هری که مثل مجسمه نگاهش میکرد گفت:هی هری...! پس بالاخره زین موفق شد... نه!?
_موفق!?
_اره... خوبی!?
_ممنون... خوبم... راستی معرفی میکنم...
دستشو به سمت من گرفت تا منو معرفی کنه... اما نمیدونم چرا ترسیدم... یعنی مسلما نترسیدم... اما الان نمیخوام این پسر با این فرض که من دوست پسر هری ام چیزایی رو که میدونه رو نگه... انگار میخوام بدونم چرا ... چرا همه خیلی خوب هری رو میشناسن... برام مهمه که بدونم و این داره منو میکشه... اما نباید این جوری باشم ... من قصد داشتم که به همه نشون بدم هری ماله منه... اما وقتی دیدم نایل اینقدر خوب هری رو میشناسه و به خاطر داره نتونستم جلوی حس حسادتمو بگیرم... دندونامو رودهن فشار میدم... نمیذارم هری منو معرفی کنه و بگه که دوست پسرشم... دستمو دراز کردم و به پسرک گفتم:هی... من لویی هستم... دوست هری!
_اوه ...
پسر در جواب دست منو گرفت و در ادامه ی قیافه ی متعجبش گفت:من نایلم... دوست زین در واقع...
سرمو تکون دادم که یعنی متوجه ام و باشه ... اما به هری نگاه نمیکنم... مطمئنم الان اگه نگاهش کنم یه هریه منهدم شده میبینم اونوقت دلم طاقت نمیاره و مجبور میشم بگم و هیچ چیزو نفهمم... اما من میخوام بدونم برای همین نگاهش نمیکنم...!
_لو...
صدام میکنه و من دلم میریزه..." فاک یو لویی فاک یو... دست از این کارات بردار... تو به هری اعتماد داری... نداری!?" "_دارم... ولی به بقیه اعتماد ندارم...!!" دارم با خودم جرو بحث میکنم... به سختی سرمو برمیگردونم تا صورتشو ببینم...
تمام لبخندی که الان رو لبش بود ناپدید شده... یه جوری نگاهم میکنه انگار میخواد بگه پس چی شد... مگه نگفتی میخوای به همه نشون بدی مال منی!?...
_بله...!?
سعی میکنم خودمو بزنم به اون راه...
_هیچی... بشینیم...
به نایل نگاه کردو گفت:نایل توام بیا بشین... فکر نکنم ما دلمون بخواد باهم تنها بمونیم...
میدونم چی میگه... الان حتما از من چندشش شده... حالش بد شده از رفتارهای مزخرف و چند روی من... ولی نمیتونم... نمیتونم بی تفاوت باشم... نمیتونم به این فکر نکنم که چه کسایی دلشون میخواسته هری رو دوباره ببینن که نایل گفت زین بالاخره موفق شد... من میترسم که با ندونستنم هری رو از دست بدم... من نمیخوام هری از دستم بره... پس باید بدونم...
نشسیتم پشت یه میز خالی... زینو میبینم که پشت یه دستگاهی بالاتر از بقیه روی یه سکو دو سه متر بالا تر از بقیه، داره با ور رفتن با اون دستگاه صداهای عجیبی درست میکنه که همه انگار خیلی دوست دارن...
به نایل نگاه میکنم که متعجب به منو هری نگاه میکنه و سکوت کرده و هری هم سرشو انداخته پایینو با انگشتر توی دستش بازی میکنه... سکوت مسخره رو میشکنم و میگم:خب نایل... چرا زین اینقد دوست داشت هری امشب اینجا باشه...
نایل انگار کاملا محو ما بود... انگار داشت دنبال چیزی میگشت که بتونه ما دو تا رو بهم ربط بده...
_ها...!? والا ... یه شرط بندی مسخره با تیلور...
_تیلور!?
_اره... هری ...!? همون دختر مو بلوند قد بلند که...
قبل از این که حرفشو تموم کنه هری با شدت و وضعیت عجیبی پرید وسط حرفشو گفت :اها... فهمیدم... خب تیلور...
_آره... تیلور دوست داشت باز تو رو ببینه اما تو نمیای ولی زین گفت اگه بخواد میتونه تورو بکشونه اینجا...
هری به سختی آب گلوشو قورت دادو گفت:خب حالا... من اینجام... ولی نمیخوام کسی رو ببینم ... برای همین بهتره بریم...
برگشت سمتمو تو چشمام نگاه کرد...توی نگاهش استرس مشخصه...انگار میخواد ازم خواهش کنه که از اینجا بریم... اما... اما... من نیومدم که برم... وقتی همه چیزو فهمیدم... بعدش میخوام نشون بدم که هری ماله منه... اره... وقتی همه چیزو فهمیدم میگم که هری برای منه...
سرمو برگرداندمو به نایل نگاه کردم
_خب پس بازنده کجاست...!?
_اخ اخ... آره... بهتره خبرش کنم... !! فک کنم ذوق مرگ بشه... تازه به نظر من باید از هری بخاطر اون بوسه هم عذر خواهی کنه...
خندید و یه چشمک به هری زدو رفت... اما...
اما... این چی بود که نایل گفت!?!? چی ...!?
برگشتم به هری نگاه کردم... هری چشماش گشاد شده بود و رو به روشو با ترس نگاه میکرد... من اما... داشتم با التماس به هری نگاه میکردم... من الان میخوام هری بهم توضیح بده... تا همین جا کافیه... من دیگه نه میتونم و نه میخوام که چیزی بشنوم... وقتی تصور میکنم یه دختر هری رو بوسیده میخوام بالا بیارم... تمام دلم داره به هم میپیچه
_هری!?
_مم...ممم...مممن .... ممیی ...توووونم... تووض...ضیییح... ببببدم!
یه لحظه عصبی شدم... دوباره این لکنت کوفتی اونم الان... دستمو محکم زدم رو میزو با تمام توانم گفتم:فاک بو هری فاک یو...
حالا سکسکه هم بهش اضافه شد...
دستمو میکنم تو موهام... میخوام موهامو بکنم... میخوام واقعا موهامو بکنم...دندونامو بهم فشار میدمو میگم: هری...ازت خواهش میکنم درست حرف بزن و بگو چی شده!?
میدونم دست خودش نیست... میدونم دارم حرف بیخود میزنم ولی ... ولی الان من وقتی برای این ندارم... من باید الان بدونم نه وقت دیگه... نه وقتی که اون دختره تیلور زبونشو تو دهن... اه اه اه... حالم داره بد میشه... قبل از اینکه گریه کنم... چند تا نفس میکشم اما جواب نمیده... دارم رسما اینجا توی این کلاب گریه میکنم... چون با تمام وجودم دارم حس میکنم هری مال من نیست...
_هری...!?
نگاهم میکنه...
_ببب... ههت... اا..التتتم...ماس ...مییی..کککنم!
دستشو نمیذاره رو دهنش به نشونه ای این که ساکت باشمو گریه نکنم...انگار میخواد بگه صبر کنم... اما...
اشکمو پاک میکنم... از جام پا میشمو از قسمت ویژه میام بیرون... یه راست میرم سمت زین... همون دیوونه ی از خود راضی ای که همه چیزو داره خراب میکنه و من کاری از دستم بر نمیاد تا با انجامش جلوش بایستم...
میرم سمتش ... میخوام برم سمتش رو سکوای که هست اما یه نفر جلومو میگیره... زین میبینتمو به همون یارو میگه که بذاره بیام بالا... به سمتم برگشت و با یه دستش که آزاد بود خواست دست بده... اما... محکم ... خیلی محکم تر چیزی که فکر میکنم در توانمه با مشت کوبیدم تو صورتش... صداها قطع شد و زین پخش زمین شد... دستم درد گرفته ... حتی ممکنه شکسته باشه... از درد چند بار تو هوا تکونش میدم... اصلا از کاری که باهاش کردم پشیمون. نیستم ... اون فقط یه بچه ی خوش گذرونه که برای خوش گذشتن و خندیدن همه چیزو خراب میکنه...
با تمام وجود حس کرده بودم که خبر داره از رابطه ی من با هری و الان وقتی میبینم بخاطر یه شرط، هری رو جلوی من شکوند دلم میخوام با لگد تمام دنده هاشو بشکونم... !! یه لگد به پاش میزنم اما قبل اینکه بخوام بیشتر کاری بکنم همون نگهبان پرید و و منو گرفت و کوبوند رو زمین و صورتمو محکم به زمین فشار داد تا تکون نخورم... همه زیر لب زمزمه میکنن و میخوان بدونن چی شده....
زینو از رو زمین بلند میکنن... بلند که میشه... به مردی که منو گرفته میگه "ولش کن..." مرده ولم.کرد... از رو زمین بلند شدم... تند و عمیق نفس میکشم... مثل یه گاو وحشی که میخواد حمله کنه...
گوشه ی لبشو که خونیه رو پاک.میکنه...
یه قدم میاد جلو و نزدیکم میشه...
_مهندس... !? همیشه انقد زیاده روی میکنی...!?
دلم میخواد بزنم بکش بیاد پایین
_فکر میکردم منطقی تر از این حرفا باشی?!چیه!? نکنه ناراحتی!?
هیچی جواب نمیدم و فقط با تنفر نفس میکشم...
_فک کنم از تیلور خبر دار شدی !? نه!? خب میدونی واقعیتش اینه که تیلور فقط یه اشتباه کوچیک کرد... اما... تو مهندس... اشتباه بزرگی کردی... فکر کنم خیلی چیزا رو از دست بدی!
_تو چرا اینقد با من مشکل داری...
اینو با تنفر بهش گفتم...
_من ازت تنفر ندارم... مهندس... نه... من فقط نگران اون پسر ساده ام که عاشق همچین آدم احمقی شده که نمیدونه کار درست چیه... که به جای زدن من به همه نشون بده هری مال خودشه... نه هر کسی که از راه برسه...
داد میزنم...
_خفه شو...خفه شو...
اون داره راست میگه و الان من از خودم عصبانیم... نه از اون...!!!!
من میدونم باید چکار میکردم و به جاش چکار کردم... من به جای عقلم از خشمم فرمان برده بودم... و این منو.عصبانی تر میکنه... به دوباره به سمتش هجوم بردم تا این دفعه قشنگ نابودش کنم اما مرده دستمو گرفت ... اما من با تمام توانم هلش دادمو به سمت زین پریدم... اما صدای افتادن چیزی منو متوقف کرد...
وقتی برگشتم...!
من انداخته بودمش زمین و...و... اون ... هری من بود... من هری رو هل داده بودم ! انگار همه چیز اسلو موشن شده بود و من نمیتونستم حتی تکون بخورم... تمام تنم میلرزه... میلرزم و میرم جلو... پایین سکو رو.نگاه میکنم... هری... روی زمین بود... رو زمین ... بیهوش...
داد میزنم:هری!? ...هری!?!
اما..."
_____________
Tnx
Comment & Vote :***
YOU ARE READING
Smart Sun(LarryStylinsonAU)
FanfictionSmart Sun is an original persian fanfic ... about Louis Tomlinson and his true LOVE , Harry Styles. it's for Iranian Larryshippers.... لویی تاملینسون استاد تازه ی دانشگاه از شدت استرس روز اول تدریس نمیدونه باید چکار کنه... یعنی چه اتفاقی میوفته وقت...