"""هری"""
دیشب بالاخره بعد دو روز بی خوابی خوابیدیم... بعد اون عاشقتمی که از دهن لویی شنیدم حس کردم که لویی مو پس گرفتم... شاید کامل نه... ولی خب... به همین اندازه هم برای من کافیه... کافیه برام که بهم بگه عاشقتم اما ازم دوری کنه... برای من بودن با لویی و نفس کشیدن کنارش برای من کافیه... اگه یه دقیقه نبینمش حس میکنم با تمام وجودم دل تنگشم... مثل الان که صبح زود بلند شده و میخواد بره دانشگاه و بعدشم شرکت... میدونم دیوونه میشم از ندیدنش...حس میکنم ازم میدزدنش... اه... ولی باید بره... وقتی سرش گرم باشه و مشغول کار باشه دیگه فکرش به چیزای بد نمیره...
صبح زودتر از من پاشد و برای خودش از همون صبحانه های احمقانه اش خوردو الان دوش گرفته و کت پوشیده وایستاده جلو ایینه و داره کراوات میزنه... چشمامو که باز کردم با صحنه ی شگفت انگیز اماده شدنش رو به رو شدم... تو تخت دارم بهش نگاه میکنم که چقدر جذابه... کت شلوار خیلی خوب بهش نشسته... داره نگرانم میکنه که میخواد بره بین یه عالمه جوون که همشون الان با دیدن لویی 100% میوفتم دنبالش... الان لویی بیشتر شبیه مدل ها شده تا استادا... اه فاک ... با صدای گرفته و خواب الودم میگم:هی لو...
سرشو برگردندوند و نگاهم کرد
_صبحت بخیر...
خمیازه گشادی کشیدم و گفتم:صبح بخیر...
اومد به سمتم و کنارم با اون تیپ سکسی اش نشست و دستشو تو موهام کردو گفت:خوب خوابیدی!?
_عالی...
خم شدو لبامو بوسید... سرشو که برد عقب گفتم:تو که از بوسه ی صبح خوشت نمیومد...
_الان میاد... تو همیشه خوش مزه ای...
یه لبخند زد که دلم میخواد الان کتشو از تنش در بیارمو یه دور دیگه به فاک برم... از فکرم خنده ام گرفت و خندیدم...
_چرا میخندی!?
_خیلی سکسی شدی!?
_سکسی شدن من خنده داره!?
_نه... فکرهای من خنده داره...
_به چی فکر میکنی...!?
_نمیخوام بگم...
پیشونیمو بوسید و گفت:بگو بهم... بگو چی تو این مغزت میگذره...!?
_دلم میخواد ندارم بری...!! میترسم بدزدنت...
_کجا بدزدنم!?
خدایا این جدا خنگه ها... نمیدونه الان یعنی چی میگم میدزدنت...!?
_تو نابغه بودی!?
یه لبخند زدو گفت:یکم... چرا!?
_اخه یعنی نمیدونی منظورم از دزدیدن چیه!?
تازه انگار گرفت چی میگم...
_اهاننن...!
دستشو برد زیر پتو و دستشو کشید رو بدن لختمو گفت:منو کسی نمیدزده... ولی میترسم تورو بدزدن...
قلقلکم اومد و خندید... گفت:هی... هری !? کلاس نداری امروز !? چرا ساعت 10...
_من داره دیرم میشه... برم!?
_برو...
داشتم بلند میشد که از کروات کشیدمش پایینو گفتم: هی استاد سکسی من... عاشقتم...!
لبخند قشنگی زد که دلم غنج رفت ... پیشونیمو بوسید...
_نخیر حساب نیست...
با ولع لباشو کردم تو دهنمو با اشتیاق بوسیدمش و بعد ولش کردم که بره...
_حالا اگه میتونی برو...
گلوشو صاف کردو گفت :میرم...
بلند شد یکم نگاهم کرد و گفت:شب تلافی این کارتو میکنم...حیف دیرم شده
خندیدم و لویی از اتاق رفت بیرون ... فک کرده مثلا الان من بدم میاد آیا!?
اخ جون یعنی شب چیکار میکنه!! الان کاملا شادم...دیگه لازم نیست بخوابم ... لویی وقتی از در خونه میرفت بیرون داد زد :هز... میبینمت...
ای خدای من ...هز!? خب منو بکش خلاص کن...صدای بسته شدن درو شنیدم... یکم الان ناامیدم... ترجیح میدادم بیخیال کارش میشدو میموند ... الان جدیدا تحریک شدم... خب الان بی لویی چطور به حال خودم برسم... خب گناه دارم...اه کثافت ... خیلی سکسیه... !به لو نگو کثافت .... خودم با خودم درگیرم...
صدای زنگ اومد ... مطمئنم لو نتونسته بره... اون بوسه ی من عمرا بذاره سالم برسه دانشگاه... با ذوق پریدم سمت در و درو باز کردم............
خاک بر سرم... زینه ....
درو محکم بستم... یه نگاه به خودم کردم... من لخت بودم و زین منو لخت دید... وااااااااییییییی.... الان میتونم جیغ بزنم و یا بزنم کله مو تو دیوار... سریع رفتم سمت اتاقو اولین شلواری که دم دستم رسیدو پوشیدم و رفتم سمت در... قبل دوباره باز کردن چند بار نفس کشیدم تا از خجالت آب نشم... وااااااای.... اخه نمیشه.... زین منو در حالی دید که کاملا سفت هم شده بودم.... فاااااک....!
در و باز کردم ... زین هنوز وایستاده بود و با یه لبخند گشاد داره نگاهم میکنه... کم مونده تو روم بگه راضیم ازت... توف تو شانس به فاک رفته ام...
_سلام...
به زور دهنمو باز میکنمو با یه صدایی شبیه به ناله میگم:سلام
_حالا میخوای قبول کنی که تو و همسایه ی من با همید!?
فاک فاک... همه.چی لو رفت جلوش... اخه چرا !? چرا من اینقدر بد شانسم... نه... بدشانسم نیستم... من لویی رو دارم ... چه خوش شانسی ای بالاتر از این...
_باشه... تو تاییدش نکن... ولی دیگه احتیاجی به تایید تو نیست... چون من رازتو میدونم هرییی... لویی حتما راضیه از چیزایی که داری!
اه... دلم میخواد بهش بگم خفه شو زین... ولی... حیف که روم نمیشه...
_نمیخوای دعوتم کنی تو!?
_نه...من اجازه ندارم...
_خیلی خب... ! چرا اون شب رفتی!?
_تازه الان میخوای بپرسی!?
_اره...میتونستم بیام... ولی خب نخواستم چیزی جلوی همسایه ی بد اخلاقم لو بره که دعوات کنه...
_کسی منو دعوا نمیکنه...
_ولی تو نمیتونی منو راه بدی تو...
_آره چون اینجا خونه ی من نیست...
_پس هنوز خیلی بهش مطمئن نیستی که اینجا رو خونه ی خودت نمیدونی نه!?
اگه بهش بگم خفه شو چی میشه...
_خب فقط میخواستی بدونی من چرا رفتم ... چون حالم بد شد از اونجا... حالا اگه کار نداری خداحافظ...
خواستم درو ببندم که دستشو گذاشتو گفت :صبر کن...
درو باز کردمو گفتم:بله!?
_با دوست پسرت امشب بیا همون کلابی که اونشب بودیم...
_نمیام...
_میای...
_من جایی که باعث میشه حالمو بد کنه نمیرم...
_باشه... ولی یه شب بالاخره جرات میکنی از این مخفیگاه در بیای و به بقیه نشون بدی که دوست پسر داری هری...
_برای نشون دادن نیازی به یه کلاب احمقانه ندارم...
_اره... احتیاجی نیست ولی نقطه ی شروع خوبیه برای شروع نشون دادن خودت و دوست پسر بد اخلاقت...
یه بار دیگه به لو بگه بد اخلاق موهای نداشتشو میکنم...
_خداحافظ...
یه چشمک میزنه و میره...
حرفاش به فکرم وا میداره... یعنی الان باید نشون بدم که کسیو دارم.... مگه اصلا مهمه که کسی بدونه من کسیو دارم... ! نه مهم نیست...
*
*
رسیدم دانشگاه... لویی الان کلاسش تموم شده و احتمالا بعدش میره شرکت... قبل از اینکه بخواد بره شرکت میخوام ببینمش... تا الانشم زیاد از هم دور بودیم...
گوشیمو در میارمو بهش زنگ میزنم... بالاخره شماره هامونو سیو کردیم...
گوشیشو بر نمیداره... احتمالا سر کلاسه که جواب نمیده...بهش پیام میدم که"بعد کلاست بمون میام ببینمت..."
میرم سمت اتاقش تا منتظرش بمونم که بیاد... وقتی میرسم لویی رو از نه سالن میبینم که داره گوشیشو نگاه میکنه و یه سمت اتاقش میاد... منو هنوز ندیده... دلم میخواد از همین جا بدوم بغلش کنم ولی مثل آدم سر جام وایمیستم تا برسه ... همین.طور که سرش تو گوشیشه میاد سمتم... از قصد شیطنت میکنمو میرم سر راهش وایمیستم... جوری که مطمئنم میخوره بهم... و دقیقا محکم خورد بهم و دو قدم رفت عقب ... سرشو بلند کرد که بگه ببخشید ولی وقتی منو دید لبخند زدو سریع دورو برشو نگاه کرد... خوشبختانه هیچ کس نبود...
_بیا...
رفت سمت اتاقشو در و باز کردو رفت تو و با یه چشمک گفت:بفرمایید اقای استایلز ...
منم در جواب گفتم:ممنون استاد ...
و رفتم داخلو درو پشت سرم بستم... انگشت اشارمو گرفتم بالا و گفتم:ببخشید استاد امکانش هست بوستون کنم...
قبل اینکه اجازه بگیرم لویی یقه ی تی شرتمو گرفت و کشیدتم یکم پایین و بوسیدتم... من میمیرم برای لویی که عاشقمه... برای لویی ای که دلش میخواد لمسم کنه... چون میدونم چقدر براش معنی داره این که بغلم کنه و ببوستم... همه ی اینا برای من از هر عاشقتم گفتنی ارزشمند تره...
ولم کردو سرشو کشید عقب و گفت: خب اقای استایلز سوال دیگه هم دارید!?
یه چشمک زدمو گفتم:سوال دارم... ولی زیاد طول میکشه استاد... !!
چشماش گرد شد...
_برو.بیرون دانشجوی بی ادب... برو ...
یکم بهش نزدیک شدمو گفتم:اگه نرم...
شانس اورد در زدن... لویی سریع هلم داد عقبو نشست رو صندلیشو گفت:بفرمایید
الان دلم میخواد اونی که میاد تو رو از سقف همین جا حلق اویز بکنم.که عبرتی بشه برای سایرین که مزاحم من و لویی نشن...
در باز شد و یه دانشجو ترم اولی لاغر با عینک ته استکانی وارد شد.... خداروشکر داغونه وگرنه 100% اون بحث حلق اویزو اجرا میکردم! برای اینکه ضایع نشه رو به لویی کردمو گفتم:متشکرم استاد از کمکتون... بعدا باز مزاحمتون میشم... فعلا
لویی داشت از خنده میترکید... خودمم همین طور... سرمو تکون دادمو رفتم سمت در که لویی گفت: اقای استایلز اون سوال طولانی ای هم که گفتید در اولین فرصت که منو دیدید بپرسید... خوشحال میدم جواب بدم...
اخ اخ اخ... یعنی من عاشقتم پایه ی من...
_چشم حتما...
از اتاق رفتم بیرونو با خیال راحت رفتم سمت کلاسم... سرمست و شاد از اینکه در اولین فرصت سوال طولانیمو میپرسم!
YOU ARE READING
Smart Sun(LarryStylinsonAU)
FanfictionSmart Sun is an original persian fanfic ... about Louis Tomlinson and his true LOVE , Harry Styles. it's for Iranian Larryshippers.... لویی تاملینسون استاد تازه ی دانشگاه از شدت استرس روز اول تدریس نمیدونه باید چکار کنه... یعنی چه اتفاقی میوفته وقت...