Part 12

3.3K 397 116
                                    

اوه اوه.... فاک فاک... فااااااک....

_قبول نیست... قبول نیست...

_چی قبول نیست... !?

میخندید...

_تو قبلا خیلی بازی کردی ... _خب عوضش توام نابغه ای... بعدام نه... من زیاد بازی نمیکنم

_اوکی ... حالا چی میخوای!?

_فعلا ... هیچی ...

_اااا...خب من زبونتو برات خوب کردم دیگه... بسته...

_ها!?

ای پدمو گذاشتم کنارمو گفتم:نمیدونم چرا فک میکنم کارای سخت ازم میخوای!

_نترس...

یه لبخند شیطانی زد که دلم غنج رفت براش... _ولی من میترسم...

به سمتم دولا شد و لباشو گذاشت رو لبامو اروم لبامو خورد... جوری لبامو میخورد که باعث میشد چشمام گرم شن و تنم دلش بخواد مث کرم تکون بخوره ...

اروم و با دقت همو میبوسیدیم... انگار داریم سعی میکنیم بهم ارامش بدیم...

انگار تمام آرامشی که تو وجود هری بود رو داشتم میبلعیدم...و عشق میکردم از وجودش... اروم دستشو برد زیر پتو و کمرمو گرفت و اروم هماهنگ با بوسه اش فشار میداد...

تنم داشت فریاد میزد که هری رو میخواد ولی ...

یکم سرمو عقب آوردم... من قرار نیست به همین راحتی دوباره با هری بخوابم... ! 

خیلی تحریک شده بود... داشتم رسما میمردم ...با کلی تاخیر تونستم چشمامو باز کنم و به هری نگاه کنم... چشماش خمار شده بود...

هیچی نگفت... میدونم اونم مث من الان نیاز داره ولی میدونه قراره اروم پیش بریم...

دستشو از روم برداشت و رفت کنار... چند تا نفس کشیدو بدون این که نگاهم کنه گفت:لو... من برم شام درست کنم .... خیلی گرسنه ام...

_اوهوم منم...

بهم نگاه کرد و با یه لبخند شیرین گفت:میدونم... من رفتم

از جاش پا شد و رفت از اتاق بیرون...! فاک فاک... اینقدر تحریک شدم که نمیدونم چکار کنم که خوب شم حالا...!!!پیش خودم میگم به کارات فکر کن...به کارات فکر کن... از جام بلند شدم... یه نگاه به خودم انداختمو دلم به حالش سوخت که نتونست دلی از عزا در بیاره...

رفتم سمت اتاق لباسام و یه لباس آستین حلقه ای گشاد با یه شلوار ورزشی پوشیدمو رفتم سمت اتاق کارم...هری تو اشپزخونه بود ... صدای کار کردنش رو میشنیدم که داشت ظرف و ظروفو به هم میزد... پشت سیستمم نشستمو شروع کردم به کار... صدای هری می اومد مه داره همزمان واهنگ میخونه... وای چه صدایی داره .... از جام بلند شدمو رفتم سمت اشپزخونه و یواشکی نگاهش کردم ... اهنگ میخوندو خیلی جدی داشت غذا درست میکرد... وسط کاراش هم گاهی یه حرکت هایی شبیه رقص انجام میداد و بالا پایین میپرید.... آنقدر اینکارش جذاب بود که دلم رفت... موهاش بالا پایین میشدن و انگار دل من به اون موها بند بود...!

Smart Sun(LarryStylinsonAU)Where stories live. Discover now