"""لویی"""
حالت چهره ی هری عوض شد انگار حرف بدی زده بودم... من جدا منظور بدی نداشتم... یعنی قصد نداشتم مشکلشو مسخره کنم یا حسشو به سخره بگیرم نه... من فقط میخواستم بهش بگم به خودش سخت نگیره و دست از نفرت داشتن برداره... هر کس ندونه من خوب میدونم نفرت چقدر آدم رو ازار میده و خسته میکنه...
دستمو گذاشتم رو صورتش ... انگشتمو رو پوستش حرکت دادم و گفتم:هری... تو قوی بودی... هیچ کس تنهایی نمیتونه از پس چیزی بر بیاد... تو بر اومدی... تو الان موفقی...
_لو... یه نگاه به خودت بنداز... منو با خودت مقایسه کن... تو تنهایی از پس وحشتناک ترین ها بر اومدی...خجالت میکشم از مشکلم...
_داری با من شوخی میکنی...!?
واقعا به چی فکر میکنه... الان هر حرفی بزنم به نظر هری جالب نیست...آه ... چکار باید بکنم
دستمو انداختم دور گردنشو کشیدمش سمت خودمو بوسیدمش... اروم و کوتاه... لبامو که ازش جدا کردم بهش گفتم:مگه قرار نبود من به گذشته فکر نکنم و فقط به تو فکر کنم...!? توام به گذشته فکر نکن فقط به من فکر کن...
بالاخره توی چشماش همون نور همیشگی رو دیدم...
_عاشقتم...
_میدونم...
_میمیری یه بارم جواب بدی منم عاشقتم...!?
_سخته...
_برای من سخت نیست...
_خب برای من سخته...
یه لبخند شیطانی زدو گفت:نظرت چیه برات اسونش کنم...!?
قبل اینکه بخوام بگم چی هری داشت با هیجان و ولع لبامو میخورد... یکم هلش دادم عقبو گفتم:هری... دیوونه... اینجا محل کاره...
_خب... داری میگی محله کاره... منم کاری به جز تو ندارم...
دوباره بهم نزدیک شد تا ببوستم... اما گرفتمشو گفتم:چی میگی...!!? اگه یکی بیاد چی!?
_اخراجش میکنم...
دوباره جلو اومد... عجب بزیه ها... هری...عقب نگه اش داشتم و.گفتم:هری... تو فیلم پورن زیاد دیدی ها... اینجا که جای این چیزا نیست... الان من باید برم کار دارم...
حال خودم بده... جدا دلم هری رو میخواد ولی الان ... اینجا!? اخه مگه ما چی ایم!? پورن استار!?
_لو... یعنی جدا دلت میاد...!? من اینجوری با این حال...!? اصلا من جای تو بودم از ترس نمیذاشتم جایی بری...اگه از حال بد یهو با یکی دیگه بخوابی چی!?
_من که نمیخوابم ... خوب میدونی! تو چی با کسی میخوابی !?
جوابمو میدونم... فقط میخوام دهن هری بسته شه تا مثل بچه ها پا نکوبه زمین برای سکس... بعدام خوبه دیشب با هم بودیما... عجب توانی داره...
_چی میگی!? معلومه که من بدون تو با کسی نمیخوابم... من اصلا بجز تو کسی رو نمیبینم...
_خب پس من خیالم راحته... برو خونه... استراحت کن.... شب میبینمت...
_نمیشه الان بیای بریم خونه...
_هری من تازه اومدم...
_اه... لویی ... خیلی اذیت میکنی... حالا که اینطوره امشب نوبته منه...
_نوبته چی!?
ابروشو انداخت بالا و یه لبخند زد که یاد شخصیت های کارتونی افتادم که وقتی خبیث میشن دندوناشون برق میزنه...!
_یعنی نمیدونی!?!
_نه...داری میترسونیم...
_بهتره بترسی... فکرای.پلیدی دارم... امشب من به فاکت میدم ...
ها چی... فاک ...!? تنم از فکر بهش لرزید... نه از ترس... نه از ناراحتی... لرزیدم چون دلم لرزید از فکر کردن به این که هری بخواد منو.بکنه... واییی... لذت تو دلم پیچید...
_عمرا اگه بذارم بهم.دست بزنی...
حالا از خدامه ها ولی دلم میخواد یکم بهم اصرار.کنه ... حس خوبی داره...
_میزنم... خوبم میزنم... یادت نرفته که الان رییس منم...
چشمامو تنگ کردمو با قیافه ی تو هم رفته گفتم:جرات داری حرفتو تکرار کن...
چشماش گشاد شدو گفت:غلط کردم... لویی... بیخیال... من همیشه شاگردتم استاد ...
جلو اومد و دماغشو به دماغم زدو گفت:میزاری حالا امشب نوبت من باشه...!? خواهش...!?
سرمو برگردوندم که مثلا نگاهش نکنم...
دستاشو دورم محکم کردو دماغشو به لپم فشار داد و گفت: خواهش لو... خواهش...
داره خندم میگیره از این خواهش کردناش... سرمو برگردوندمو گفتم:عاشقتم دیوونه...
_اخ جوون... بالاخره مهربون شدی...
نمیدونم چرا، اما هر روز که میگذره حس میکنم هری منو بیشتر غرق خودش میکنه و بیشتر حس راحتی باهاش میکنم... جوری که انگار هرگز از هم جدا نبودیم... انگار سالهاست باهم زندگی کردیم و هرگز از هم دور نبودیم...
_خب من دیگه میرم... کلی کار دارم...
_شد یه بار به یه جای عاشقانه برسیم و تو ضد حال نزنی...!?!
_بس کن هری... تو که دختر نیستی...
لباش اویزون شدو گفت :دل که دارم...
لبخند زدمو لباشو تو دستم گرفتمو فشار دادمو گفتم:دیوونه... من عاشق همین دلتم دیگه...
یکم لبخند زد... بهش چشمک زدمو گفتم:شب میبینمت... امیدوارم بهم سخت نگیری...
از حرفم خوشش اومد... منم از قصد گفته بودم که خوشش بیاد... یه لبخند گشادی زد و گفت:بشین تا سخت نگیرم...
با مشت زدم تو شکمش و گفتم:عوضی...
دیگه نموندمو رفتم از اتاقش بیرون... دیوونه است و من عاشق این دیوونه ام...
*
*
*
بالاخره کارام تموم شد و تصمیم گرفتم برگردم خونه... سوار ماشین شدمو برگشتم... در خونه رسیدمو کلیدو انداختمو وارد شدم... خونه تاریک بود اما چراغ اتاق هری روشن بود... تعجب کردم... چرا!? رفتم سمت اتاقشو درو باز کردم ... موهاشو بالا سرش جمع کرده بودو هدفون گذاشته بود تو گوششو با چشمای بسته سرشو با اهنگ تکون میداد... از قیافه اش خنده ام گرفت... کرواتمو شل کردمو رفتم سمتش... من عمرا بزارم این جوجه ی خوشگل منو بگبه فاک بده... رو تخت نشسته بود ... اروم رفتم سمتش کتمو هم دراوردمو پرت کردم رو تخت... چشماشو باز کردو نگاهم کرد...
دستمو تکون دادم... هد فونشو برداشت و گفت:هی... بالاخره اومدی!? کف کردم تنهایی...
_آره اومدم...
_یادته قول دادی!?
_یادمه...
_خب...
_بزار برسم هری... خسته ام...
_خب منم میخوام خستگیت در بره...
خندیدم...
_میخوام برم دوش بگیرم... الان کثیفم...
_منم بیام...
_نخیر
_میام...
_نمیای...
دوباره لب و لوچه اش اویزون شد...
بهش چشمک زدمو گفتم:برام صبر کن...
_باشه...
لباسامو همون طوری جلوش در اوردم... کرم دارما... میخوام زجرش بدم... اینجوری مزش بهتره...
_برو یه جای دیگه لباساتو در بیار...
_نمیخوام...
_نمیخوای!?
_نه... خونه ی خودمه...
_خودت خواستی...
______________
به خاطر غلط های تایپی ازتون عذر میخوام تا به اینجا... !!
مرسی که میخونید... :*
YOU ARE READING
Smart Sun(LarryStylinsonAU)
FanfictionSmart Sun is an original persian fanfic ... about Louis Tomlinson and his true LOVE , Harry Styles. it's for Iranian Larryshippers.... لویی تاملینسون استاد تازه ی دانشگاه از شدت استرس روز اول تدریس نمیدونه باید چکار کنه... یعنی چه اتفاقی میوفته وقت...