هفته ی سختی بود.... همش درگیر برگذاریه مهمونی ای بودیم که هری سفارش داده بود... وقتی برای اولین بار خونه ی پدریشو دیدم تا چند دقیقه نمیتونستم پلک بزنم... فوق العاده بود... بیشتر به کاخ شباهت داشت تا خونه... ولی هری حتی براش مهم.نبود... و وقتی بهش گفتم که چقدر اینجا قشنگه با تعجب نگاه کردو گفت:اینجا!? خونه ی تو خیلی قشنگ تره... من همیشه یه خونه اون شکلی میخواستم... اولین بار که خونتو دیدم تصمیم گرفتم برای خودم یه دونه بخرم... ولی الان دیگه لازم نیست...
سفت بغلم کردو گفت:من الان صاحب خودتو هر چیزی که به تو ربط داره ام...!
آنقدر دلم قنج رفت که حس خوشبختی رو تو تمام وجودم حس کردم...
بالاخره شب مهمونی رسید... من عصر همون روز وسایلمو برداشتمو رفتم اونجا و هری قرار شد شب ،قبل از شروع مهمونی بیاد ...
بیشتر از 50 نفر برای مهمونی امشب کار میکردن... مهمونیمون خیلی بزرگ بود ... هری همه شرکتو دعوت کرده بود و منو مجبور کرده بود چند تا از اساتید دانشگاه رو هم دعوت کنم... بعد از کلی بدبختی بالاخره کارای من تموم شد... یعنی از اولشم کاری نداشتم ولی دلم میخواست همه چی فوق العاده بشه... برای همین تقریبا به اندازه ی تمام کارکنا از این ور به اون ور میدوویدم...آنقدر خسته بودم که داشتم از پا میوفتادم اما آنقدر شوق دارم که تقریبا این خستگی دلچسبه... رفتم حموم و خوب خودمو شستم و وقتی لاومدم بیرون کت و شلواری رو پوشیدم که تازه خریده بودم ... یه کت و شلوار برند مشکی با یه پیرهن سفید بدون هیچ کروات یا پاپیونی... موهامو به سمت بالا شونه زدم و خودمو تو اینه نگاه کردم ... راضیم... امیدوارم هری هم از دیدنم راضی باشه... هری هم کت شلوار جدید خریده... امیدوارم هری چیز عجیبی نخرید باشه... ولی بازم مهم نیست... من عاشق همین عجیب بودنشم...
همین طور که تو اینه خودمو نگاه میکردم در باز شد...هری بود... از توی اینه به صورتش نگاه کردم که پر از زندگی بود... جلو اومد و از پشت بغلم کرد... تو اینه نگاهم کردو گفت:بیا کنسلش کنیم...
_چی!?
_مهمونی رو کنسل کن...
_دیوونه شدی!?? یه هفته است دارم میدووم هری...
سرشو برد سمت گردنمو شروع کرد به بوسیدنش...وایییی....
دستمو کردم تو موهاش و گردنمو کج کردم که راحت تر باشه ... دلم ضعف رفت...
یکم سرشو عقب بردو گفت:دلت میاد حالا بری ...!?
_کجا رو دارم که برم...
سرشو خودم فشار دادم به گردنم... گردنمو میمکید... جاش میمونه و کبود میشه... ولی به درک... نفس هلی عمیق میکشم... نمیتونم طاقت بیارم ... میچرخم و رو به روش وایمیستمو دستامو میندازم دور گردنش و میبوسمش... زبونمو میکنم تو دهنش...میخوام با تمام وجودم حسش کنم...
در میزنن...
سرمو کشیدم عقب و گفتم:بله...
هری ولم نکرده... گردنمو میخوره و من سعی میکنم دورش کنم... اما...
از پشت در صدا اومد
_اقا ... مهمونا رسیدن...
_دستشو گذاشته رو شلوارمو فشارم میده... تقریبا ناله میکنمو بینش میگم:الللااان ...میایم...تو برو
_چشم...
دستمو میبرم تا دستشو از رو خودم بر دارم ولی زورم بهش نمیرسه...
ناله میکنمو میگم:هری... شلوارم کثیف میشه ها... بزار بریم... زشته...
سرشو گرفت عقبو با یه حالت بچگونه گفت:گفتم کنسلش کن... اخه من نمیتونم تا شب دووم بیارم وقتی تو اینقدر سکسی شدی...
_فک کردی برای من راحته ...!??
_من کجان سکسیه...!?
چشمام شش تا شد...
_شوخی میکنی دیگه!? نه!?
_نه...
با ولع تمام لباشو کردم تو دهنمو خوردم...اینقد با اشتیاق میخوردمشون انگار از توی لباش قراره عصاره ی حیات بیاد بیرون... که واقعا هم عصاره ی حیات داشتن... با شدت از خودم دورش کردمو گفتم:کثافت تو منو با این سکسی بودنت به فاک دادی بعد میگی سکسی نیستم... !! شب که کرد دادم میفهمی...
یه لبخند گشاد زد جوری که چالاشو خوب دیدم...
_اخ اخ منم که چقدر بدم میاد...
بلند خندیدم و گفتم:عاشقتم دیوونه...
دستشو گرفتمو کشیدمش سمت درو هلش دادم بیرون...
_ برو الان میام...
_با هم بریم خب...
_تو برو میام...
_با هم...
_لج نکن... برو الان میام...
پاشو مثل بچه ها کوبید رو زمین و به حالت قهر رفت...
به حالت دیوانه وارش خندیدم و درو بستم... چند تا نفس عمیق کشیدمو تو اینه نگاه کردم...
"لویی امشب قراره فوق العاده بشه... تو میتونی...!"
از اتاق میام بیرون و میرم پایین... هری داره با مهمونا حرف میزنه و سلام و خوش امد میگه... معلومه که خوشحاله... تازه بهش دقیق نگاه میکنم تا ببینم چی پوشیده... وقتی خریدشون اصلا بهم نشون نداد تا جدید باشه... و این نه تنها جدیده... که فوق العاده بامزه است...
یه لباس مشکی و شلوار مشکی. با یه کت بلند که روش طلا کوب شده بود... خیلی بهش میومد... ولی اخه... خیلی عجیبه... و خیلی هم سکسی....آنقدر سکسی که آب دهنمو به زور قورت میدم و تو دلم به خودم افرین میگم برای داشتن همچین عشقی...
از پله ها مه اومدم پایین شروع شد... با تعداد کثیری مهمون باید خوش و بش میکردم و خودمو جوری نشون میدادم که انگار من اصلا روحمم خبر نداره چقدر درست کردن این مراسم سخت و وحشتناک بوده... هریه دیوونه تقریبا تمام کارکنا رو دعوت کرده... آنقدر سالن و همه جا شلوغه که موندم که با خودش چی فکر کرده اخه...
_سلام مهندس...
_سلام خانم وینستون... خیلی از دیدنتون خوشحالم...
_بله منم همچنین...
هری از کنارمو رد داشت میشد که به ما رسید و ایستاد تا با خانم وینستون که جزو اعضای هییت مدیره هستن صحبت و خوش امد گویی کنه...
_سلام خانم وینستون... ممنون که تشریف اوردید...
_خواهش میکنم اقای کاول... باعث افتخاره...
هری یه نگاه به من کردو یه لبخند زد... دلم براش تنگ شده... ولی نمیتونم بغلش کنمو به خودم فشارش بدم...
_اوه... راستی مهندس...
چشمامو از هری میگیرمو بهش نگاه میکنم...
_بله...
_جدا به خاطر پست مدیریت شعبه ی نیویورک شرکت بهتون تبریک میگم... شما لیاقتش رو دارید...
_بله!?
چی گفت الان این...
_خبر نداشتید...!? بعیده...
_نه
هری رو نگاه کردم... اون از من متعجب تر بود...
_خب شما قراره علاوه بر گرفتن سهام... مدیر شعبه ی نیویورک که بعد از لندن بزرگترین بخش شرکته رو به عهده بگیرید...
_ولی من نمیخوام...
مستأصل به هری نگاه کردم... تقریبا داره کریه ام میگیره...یعنی چی اخه...
_من نمیخوام مدیر بشم... من از وضعیتم راضیم...
_ولی اقای مهندس این جزوی از شروط تعلق سهام به شماست...
_من سهام نمیخوام...من نمیتونم از لندن برم...
_اما اگه شما قبول نکنید که برید متاسفانه هییت مدیره هم نمیتونن حضور شما رو در شرکت بپذیرن... چون احساس امنیت براشون نیست...من متعجب که چرا هنوز حداقل چرک نویس این قرار داد رو به شما ندادن...
به هری نگاه کردو گفت:اقای کاول شما هم در جریانید دیگه... درسته!?
به هری نگاه کردم... نگاه نگران و مضطرب و ناراحت هری نشون میدادم از چیزی خبر داشته باشه... داشت قافیه رو میباخت...
دوباره تکرار کرد:اقای کاول
_من کاول نیستم ...خانم...
_اوه چی شد اقای کاول...
چشماشو بست و با حالت عصبی گفت:نخیر من اطلاعی نداشتم... و به نظرم این مزخرف ترین قراردادیه که میشنوم...
_من فک کردم شما کاملا موافقید... خودتون امضاش کرده بودید...
انگار هری داره جون میده... داره جلوی چشمام میشکنه و نمیدونه باید چکار کنه... به دور و برش نگاه میکنه ... نمیدونم از عصبانیته یا از اضطراب... اما فکر میکنم هر دوش هست... من جدا حرفی ندارم... نه برای گفتن به خانم وینستون نه برای اروم کردن هری...به جاش تمام توانمو برای این که آورمش کنم میکنم... دستمو رو شونه اش میذارمو میگم:ببخشید ... میتونم باهاتون خصوصی صحبت کنم...
بعد رو به خانم وینستون کردم و با ارامش گفتم:ببخشید خانم وینستون ... از دیدنتون خوشحال شدم... امیدوارم امشب بهتون خوش بگذره...
هری اما عصبانی بود و تنها با تکون دادن سرش از خانم وینستون خداحافظی کرد...
با من به یه گوشه از سالن اومد...جلوم وایستاد و شروع کرد:لو... لو... من نمیذارم بری... نمیذارم...
_اروم باش...
نگرانه... انگار تمام وجودش رو استرس گرفته... استرس دوری ای که من هرگز قبول نمیکنمش... من نمیتونم برم وقتی دنیام اینجاست...
_نمیذارم بری... نباید بری...
_نمیرم هری... من هیچ جا نمیرم... هیچ کش و هیچ چیز نمیتونه بین من و تو دوری بندازه... تو عشق منی...
_من نمیتونم دوری تو تحمل کنم...
_حتی برای یه ساعت...
_پس نرو...
_نمیرم... هیچ چیز ... یادت نره... هیچ چیز منو از تو جدا نمیکنه...
_قول!?
صداش از بغض میلرزه... ترسیده... عین من... مثل من که دلم مثل بید میلرزه... اما سفت میگم:قول
دوباره این بار با صدای لطیف تر و بغضی همراه با التماس:قول!?
_قول... قوله قول!
دستمو تو دستش میگیره و فشار میده... میدونم که میدونه چقدر دلم میخواد الان میشد سرشو میذاشت رو شونه مو من میبوسیدمش...
یا اینکه مثل این هفته وقتی از کار زیاد با لپ تاپ برای پروژه ام خسته میشدم میومدم و رو پاش میشستمو سرمو میذاشتم روی قفسه ی سینه اش... اخ...ترسیدم... میدونم قرار نیست جایی برم اما هنوز ترسیدم... ترسیدم از چیزایی که خندمونو از لبامون میدزدن... میترسم...خیلی میترسم...!!!
_______________
Tnx
Plz Comment & Vote :*
YOU ARE READING
Smart Sun(LarryStylinsonAU)
FanfictionSmart Sun is an original persian fanfic ... about Louis Tomlinson and his true LOVE , Harry Styles. it's for Iranian Larryshippers.... لویی تاملینسون استاد تازه ی دانشگاه از شدت استرس روز اول تدریس نمیدونه باید چکار کنه... یعنی چه اتفاقی میوفته وقت...