Part 08

3.8K 423 36
                                    

""لویی""
همه چیز فوقالعاده بود... آنقدر هیجان انگیز بود که نمیتونستم حتی توصیفش کنم...!صبح شده بود ... به صورت قشنگش که کنارم خوابیده بود نگاه کردم و سعی کردم تمام جزییاتشو به خاطر بسپارم...تقریبا داشتم صورتشو حفظ میکردم ... موهاش دیوونه ام میکرد... دست کردم تو موهاش و نازش کردم...! این که میدیدم آنقدر جذابه منو دیوونه میکرد
از جام بلند شدمو رفتم دوش گرفتم... باید برم سرکار...
از حموم که در اوردم رفتم تو اشپزخونه... قهوه ساز رو روشن کردم بسته سریالمو برداشتمو تو یه کاسه ریختم و به مقدار کافی هم شیر توش... صبحونه ی مورد علاقه ام! شروع کردم به خوردن ... تموم که شد قهوه ام هم اماده شد... اما قبلش رفتم لباسامو پوشیدم برگشتم و تو لیوان مخصوصم برای خودم قهوه ریختم ... هنوز برای رفتن زود بود تبلتمو برداشتم تا در حین قهوه خوردنم یکم اخبار بخونم ... !
دیگه داشتم میرفتم که تصمیم گرفتم برای هری یه یادداشت بذارم ... اما درست همین موقع هری لخت با موهای اشفته و صدای گرفته گفت:صبح بخیر...
داشت با پشت دست چشماشو میمالوند...اگه هیکل لختش به علاوه ی اتفاقات دیشب یادم نبود حتما فک میکردم که یه بچه ی 5 ساله جلومه... !
_صبح بخیر...
_جایی میری!?
_سرکار...
_منم باید برم دانشگاه... اما قبلش باید برم خونه!
_اماده شو میبرمت
_نه خودم میرم...
_فک کن یه درصد... حاضر شو... برات صبحونه اماده میکنم
_سریع میام
و تندی رفت تو اتاق ... صدای ابو شنیدم ... حتما رفته دوش بگیره... اما تندی اومد بیرون... سر 5 دقیقه اومد بیرونو گفت حاضرم... کت و کرواتش دستش بود و شلوارش و پیراهنش تنش بود در حالی که دکمه های پیراهنش هنوز باز بود ... تو اون یکی دستش هم شورتش بود ... شورتشو گرفت بالا و گفت: کیسه ای چیزی داری اینو ببرم... اگه نداری میندازمش دور...
زدم زیر خنده ...ازش گرفتمو انداختمش تو سبد لباس چرکا و گفتم :بعدا ترتیبشو میدیم
لیوان قهوه رو دادم دستش و کاسه ی شیر گذاشتم جلوشو گفتم :انتخاب کن ... شکلاتی ;موزی ; وانیلی...
میخواستم از لیست کامل سریالام بگم که گفت:هیچ کدوم ! اینا چیه میخوری!?
_یعنی چی ... پس چی میخوای بخوری!?
_سیب داری!?
_آره
_من سیب میخوام
خدای من عجب بچه ای... در یخچالو باز کردمو یه سیب برداشتم و شستمش و با دستمال خشکش کردمو دادم دستش... سیبو ازم گرفت ... کل کاسه ی شیرو تندی سر کشید و یه گاز گنده به سیب زد...
_قهوه اتم بخور...
دو قلپ از اون خوردو گفت :بریم سیبو تو راهم میشه خورد...
اگه بخوام فشارش بدم تا اون مغز عجیبش بپاشه بیرون ... آیا اشتباهه!?
_بریم
*
گذاشتمش در خونه اشو گفتم:هری تا کی کلاس داری!?
_تا 3
_وسایلتو جمع کن ...5میام دنبالت بریم خونه ی من...!
_چرا!?
_خب چون ... پیش هم باشیم!
_خب ما با هم قرار میذاریم... !همین بس نیست!?
وا چرا حالا الان اینطوری شد...!?
_یعنی نمیخوای بیای پیشم!?
_زوده!
_زوده!?
_اوهوم...
_بعد احیانا برای کارای دیگه زود نبود!?
_چرا بود ...ولی خب ... !هردو میخواستیم...
_یعنی تو الان نمیخوای!?
_نه... یعنی فعلا نه...
_مسخره است
خنده ای عصبی ای کردمو گفتم: منم نمیخواستم اتفاقای دیشبو... میدونی که نمیخواستم نه!? ولی ... بخاطر اینکه تو میخواستی تمام تلاشمو کردم تا در سریع ترین زمان برسم به این که منم بخوام! اما الان...
_خب من صبر میکردم...
یکم تن صدام رفت بالا
_داشتی دیشب منو جر میدادی... بعد میخواستی واسم صبر کنی!?
_من... نمیدونم...! باشه ... میام
_نخیر لازم نیست... هر وقت اماده بودی بیا... ! الانم باید برم ...
سرمو برگردوندم و به جلو زل زدم...انقدر حرصم گرفته که دوست دارن خودمو بزنم...
میخواست چیزی بگه اما انگار پشیمون شد...از ماشین پیاده شد و من با سرعت پامو گذاشتم رو گازو رفتم!
یعنی چی الان که زوده!? یعنی فقط این زود بود... !?!اخه مسخره است!خیلی مسخره ...
"بسته لویی چقدر بزرگش میکنی ...!?" بزرگش میکنم چون بزرگه
"نیست لویی" هست... هست واسه این که این اولین بار من بود و من چون فک میکردم این همونیه که من میخوام راضی شدم... یعنی ...من دختر 15 ساله نیستم که با یه خوابیدن فک کنم همه چی تمومه و ما تا ابد با همیم ...ولی به هر حال این برای من مهم بود... احساس میکنم اون فقط میخواست باهام بخوابه و حالا که برطرف شد نیازش حالا دیگه میلی نداره باهام باشه... نمیدونمممم... ولی مهمه
بین بحث عقلمو دلم ... دلم برد ... چون دلم بدجور شکست... یعنی توقع کلمه ی "زوده" رو ازش نداشتم و این انگار خفه ام داشت میکرد!
بیخیال... مهم نیست...!
رفتم سرکار... شروع کردم به کار کردن رو پروژه ام...!
فاااک... فاکککک... فاک یو هری... همش فکرم پیششه...!
تصمیم میگیرم ساعت 5 برم پیشش درسته حالا گفت نه ، ولی من نمیتونم قهر کنمو نبینمش ... تا الانشم هنر کردم وسط کار پا نشدم برم ...!
ساعت 5 و خرده ای رسیدم در خونه اش... اما هری همون موقع با ماشین از پارکینگ در اومد و رفت
رفت... یعنی انقدر مهم نبود ناراحتیم که داره میره برای خودش بیرون!? یعنی خاک همه ی عالم بر سرت لویی... زود باختی... خیلی زود باختی !! ابله تو نابغه که هیچ کند ذهنم نیستی... الان جلبک ایکیوش بالاتره...
عصبی نشستم تو ماشینو دارم به خودم بد و بیراه میگم...! فکرهای عجیب به ذهنم میاد...
"نکنه همش یه دروغ بوده باشه... ! شاید اصلا یه شرط بندی برای خوابیدن با من بوده و حالا برده و رفته تا جشن بگیره... نکنه...!!!"
بس کن لویی بس کن...! دارم با این فکرا مخ خودمو نابود میکنم یعنی انقدر عصبی دارم رانندگی میکنم که تا الان تصادف نکردم کار خدا بوده...! چند بار محکم میزنم به فرمون ماشین و یه جا نگه میدارم که یکم عصبانیتم فروکش کنه...! حس میکنم من اینجا داره بهم ظلم میشه...!
یاد دیشب میوفتم... یاد تک تک صحنه هاش...!!! هری ... نه نه... نمیتونه دروغ بوده باشه...! یعنی اگه بوده باشه... خدایا من میخوام از این کابوس بلند شم!
دوباره راه میوفتم تا برگردم خونه... میرم تو پارکینگ و بعد سوار آسانسور میشم و طبقه ی 7
چی میبینم!?!?
چند تا پلک میزنم... ! هری!?
_سلام...
_سلاممم...
_درو باز کن ...پام درد گرفت از بس وایستادم...
میخوام بگم اینجا چکار میکنی ... ولی نمیتونم... انقدر عصبانیم که نمیتونم .. حتی هنوز نمیتونم تشخیص بدم هری برای چی اومده... فقط میخوام بخاطر حرکاتش بزنم تو صورتش... و میزنم!
دستشو گرفت رو صورتش... اما صورتش تغییر نکرد... یه قدم اومد جلو...
_گمشو برو...
_چرا!?
_چون من حالم از ادمایی که میخوان باهام بازی کنن بهم میخوره
_اما ... اما من اومدم... که پیشت بمونم!
به چمدون کنار در اشاره کردو گفت :بب...بب...بب..ین!
انقد عصبانیم که نمیفمهمم چی میگه!
انگار فهمیده نمیفهمم...
_ههه..یی...چی...ننن... نگو...
دستشو گذاشت رو دهنم...
تو چشمام نگاه میکردو سرشو تکون داد که هیچی نگم... انگار میترسه حرفی بزنم که پشیمون شم! چند لحظه همون طور میمونه و اما من دستشو پس میزنم انگار دیگه نمیدونه.باید چکار کنه... سرشو میندازه پایین تا دوباره موهاش صورتشو بپوشونن... این عصبی ترم میکنه... همین مظلوم نمایی هاش کارو به اینجا کشوند که من زبونم بریده شدو هر کاری کردم تا دلش نلرزه... اما اون براش مهم نبود دل من بلرزه...
بدون حرف میرم سمت در ... دربو باز کردمو رفتم تو... خواستم درو ببندم که نیاد تو ... ولی... یه نفس عمیق کشیدمو درو باز رها کردم... رفتم تو اتاقم و درو محکم بستم !برام مهم نیست میمونه یا میره... !دیگه مهم نیست !چون من چند قدم از جایی که تو این رابطه بودم رفتم عقب...!

Smart Sun(LarryStylinsonAU)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ