Part 11

3.5K 397 13
                                    

میخواستم چشمامو باز کنم ولی نمیتونستم... آنقدر خواب عمیقی رفته بودم که چشمام به حالت بسته ی خودشون عادت کرده بودن...!
یکی از چشمامو به زور یه کم باز کردم تا یادم بیاد کجام و ساعت چنده... ولی جلوم سیاهه... دورمم یه چیزی هست ... اخ... این هریه... سرم تو بغلش بود و دستاش دورم و حتی پاهامم بین پاهاش بود... چشممو بستم و یه لحظه یه لبخند گشآد زدم از وضعیتم... یعنی راضیم شدید...! هری هم خواب بود... از صدای نفس های مرتب و ارومش میشد فهمید... قفسه ی سینه اش بالا پایین میرفت و من از نزدیک حسش میکردم... آنقدر حس خوبیه که سرمو به قفسه سینه اش بیشتر فشار میدم...! انگار میخوام کلمو بکونم تو قلبش... و اخ اگه میشد...!!! اگه میشد ...
فک کنم از فشار من بیدار شد...
_لو...بیداری!?
_نه خوابیدم.... من عاشق جای جدیدم شدم... نمیتونم از توش بلند شم
خودمو بیشتر بهش فشار دادم
خندید و گفت:اتفاقا یه حسی بهم میگه تختتم راضیه... چی بهتر از این
_میدونم... واقعا باعث افتخار من بغل کسی بخوابم...
موهامو بو کردو گفت:من عاشق بوتم لو...
_منم عاشق تخت جدیدمم...
یکم فشارم دادو گفت:بسته دیگه بهم نگو تخت... جمله ی قبلتو بگو به جاش بگو هری...
_چی گفتم مگه...
یادم بود ولی دلم خواست اذیتش کنم... در ضمن در برنامه ی اروم پیش رفتن ما عاشقتم براش زیاد بود... شاید بتونم بگم دوستت دارم ولی ... عاشقتم جمله ی زیادی بود... بودم ... ولی ... زوده که تاییدش کنم...
_لوس
_چرا!?
_یادته
_نیست
_چرا یادته...
حس میکردم ناراحت شده...یعنی آنقدر دوستم داره !?
_دوستم داری!?
_ازت بدم نمیاد...
چی شد... الان داره ناز میکنه... !? خنده ام گرفته... خب من اگه بلد بودمو میخواستم ناز کسی رو بکشم میرفتم دختر گیر میوردم...یه شانس دوباره
_دوستم داری!?
_نه... ندارم
_باشه... مطمئنی... مطمئنی که نداری!?
_اگه نبینمت از دلم میری...
_میرم!?
_شاید لاکپشت وار... ولی میری... اصلا مگه دست خودته... باید بری ...وقتی من بخوام بری تو میری...
_دیونه ی خل وچل
_تویی...اگه نبودی که الان ور دل من نبودی...
_میشه بغلت کنم
_نخیر...
_هری دقت کردی من الان بغلتم...
_کثافت...بیشعور... بیخود...
چشمام چهار تا شد...
_کثافت...!? با منی!?
_آره با توام... وقتی اینطوری باهام حرف میزنی دلم قیلی ویلی میره...
خنده ام میگیره و دلم براش ضعف میره... !!!
_بغلت میکنم...میبوسمت... با موهاش بازی میکنم و شونه شون میکنم... پیشونیتو میبوسم...
_نمیخواااااام...
_واقعا!?
_آره واقعا ... چون بهم نمیگی که دوستم داری... من اسباب بازی نیستما... که موهامو شونه کنی و بوسم کنی...
من عاشقشم... من عاشقشم...!!!!
_دوست داری برم...!?
اروم با صدای از ته گلو در اومده گفت:نمیدونم
یعنی جی نمیدونم...هری... این منم... لویی همینی که سفت گرفتنش تو بغلت... بعد وقتی میگم برم میگی نمیدونم... چته تو...
_هری... منو نگاه کن...
تو بغلش بودم ... سرمو گرفتم بالا تا تو چشماش نگاه کنم...
با چشمای ناراحتش بهم نگاه کرد...
_دیوونه... من اینجام ... هیچ وقت هیچ جا نمیرم... چرا چرت و پرت میگی ... من درست بین دستاتم بعد باهام دعوا میکنی!? دیوونه... اگه میخوای دعوا کنی حداقل اینقدر سفت منو نگیر که تابلو باشه چقدر دوستم داری...
مهربون بهش نگاه کردم ... یکم خودمو کشیدم بالاتریه جوری که درست رو به روی صورتش بودم ... سرمو بردم جلو و گفتم :چی میخوای بدونی!?
چشماشو بست و هیچی نگفت... اون میترسه .
_دوستت دارم هری...
چشماشو باز کرد... مهلت ندادم بهم نگاه کنه و بوسیدمش ... ولی سریع سرمو بردم عقب و به صورتش نگاه کردم...
چشماش باز بودن... چالاشو نشون داد... نوک دماغشو بوسیدمو گفتم:هی هری... ساعت چنده!?
_ساعت...8:30
_شب یا صبح!?
_یعنی سوال داشت... معلومه شب...
_اخه آنقدر خستگیم در رفته فک کردم تا صبح خوابیدم...
دوباره یه لبخند زد که متوجه شدم تعریف از خوابم در واقع تعریف از هری بوده ... خوشحال شدم که تو ناخوداگاهم ازش تعریف کردمو خوشحالش کردم...
_خب بزار بلند شم... باید برم سر کارام...
_باشه... دستاشو شل کردو من بلند شدم... اول رو مبل نشستم تا یکم عادت کنم و بعد بلند شدم تا سرم گیج نره ...!
کتمو از لبه ی صندلی برداشتم رفتم تو اتاق ... لباسامو در اوردم... تصمیم گرفتم قبل از کار یه آب به بدنم بزنم تا بدنم تازه شه...! یه دوش سریع گرفتمو اومدم بیرون... یه حوله دور کمرم بستم و اومدم تا یه قهوه هم بخورم... هری هم تازه داشت میرفت تو اتاقش... با دیدن من یه لحظه سر جاش خشک شد... خنده ام گرفت ...ولی مسلط موندمو اصلا نخندیدم...و به سمت اشپزخونه رفتم ... هری هم دنبالم اومد...
_هری ...میخوام قهوه درست کنم ... میخوای!?
_ها...!?
اصلا حواسش به حرفم نبود...
_قهوه میخوری!?
_اره... مرسی
گذاشتم تا قهوه ساز کارشو بکنه که یهو حسش کردم... هری از پشت بغلم کرده بود...
_هری...!?چی شده...!?
_هیچی ... فقط....
یهو خندید و ازم دور شد... یه لحظه فهمیدم حوله ام دورم نیست... خاک عالم... دیوونه است... دستمو گرفتم جلومو گفتم :اوه ... هری... !! دیوونه...برگرد ...
میخندیدو حوله رو تو هوا تکون میدادو یه سری شکلک در میورد...
_هری ... اون حوله رو بده من.... این اصلا شوخیه جالبی نیست... بده به من...
_نمیدم...
و باز میخندید...
_نمیدی!?
_نه نمیدممممم...
_باشه...
دستامو برداشتم و خیلی راحت وایستادم... !!
خنده اش بند اومد و فقط تو چشمام نگاه کرد...
_چیه...!?
_هااا!?
_چیه... !? چرا این شکلی شدی...!? با حوله ام شاد باش
_ها...!?
_نه انگار خنگ شدی...
رفتم به سمتش و گفتم:خودت با پای خودت بیا داوطلبانه جلو...
یه قدم عقب رفت....
_چراااا!?
_بیا بهت میگم چرا...!? میخوام جبران کنم
من یه قدم جلو رفتم... و هری یه قدم عقب...
میدونم ترسیده نکنه بگیرم بکنمش...یعنی فک نکنم بدش بیاد ...ولی خب به هر حال...منم دارم سو استفاده میکنم از حس ترسش و میخوام یه درس درست و حسابی بهش بدم...
_بیا جلو هری...
اینبار بیشتر از یه قدم با سرعت بیشتری رفتم جلو که باعث شد هری فرار کنه ... و من بیوفتم دنبالش... !!
_وایستا.... اگه بگیرمت. مردی...
از این ور میرفت اون ور و تقریبا یه ته صدایی شبیه به جیغ اروم ازش بیرون میومد...
در انتها وقتی خیلی بهش نزدیک شده بودم بی هوا حوله مو انداخت تو صورتمو با جیغ ازم دور شد... رسما جیغ کشید ... رسما... تا من اومدم حوله رو از صورتم بردارم ... هری رفت فرار کرد سمت اتاق و درم بست...!
اروم زدم زیر خنده... هری فک کرده باهاش چکار دارم مگه ....
دوباره اون صحنه ی لعنتی اومد جلو چشمم... میومد سمتم و من میرفتم عقب تر... درو قفل کرده بودو کلیدش و گذاشته بود کنار... قلبم داشت میومد تو دهنم... حالم داشت بهم میخورد... از هیکل گنده اش بدم میومد و داشتم به خودم میلرزیدم... دلم میخواست جیغ بزنم... ولی نمیتونستم... حتی اگه جیغ میکشیدم هم چیزی تغییر نمیکرد... کسی بخاطر من اونجا نبود... !
از شدت یادآوری وحشتناک اون لحظه ها... پاهام سست شدو افتادم رو زمین... دلم میخواد بالا بیارم... ! حالم خیلی بد شده...
فک کنم از صدای افتادنم هری از اتاق اومد بیرون... نمیخوام منو تو این حال ببینه...ولی نمیتونم ... دلم میخواد چشمامو ببندم ...ولی دوباره اون تصاویر میاد جلو چشمم...!
_لو... لو...
با بی حالی نگاهش میکنم...
_چی شدی... لو...!?
با ته مونده ی توانم میگم :هیچی...
هری دستشو انداخت زیر زانو هام و یه دست دیگشم گذاشت پشتمو بلندم کردو همون طور که لخت بودم گذاشتمم رو تخت... و سریع پتو رو کشید روم...!! این خاطره هرگز باعث نمیشه غش کنم... و یا هرچی ...ولی هر دفعه جوری ازم همه خس های خوب رومیگیره که دلم میخواد خودمو بکشم تا یادم نیاد اون روزها و اون اتفاقا... هر دفعه ارزوی مرگ میکردم... ولی الان... !!! الان هری رو دارم... و به  خاطر هری ... من هرگز نمی میرم!
نگران و مضطرب داشت نگاهم میکرد... به چشماش نگاه کردم مه داشتن قرمز میشدن... حس میکنم اگه حرف نزنم الان هری میزنه زیر گریه...
_هری...
_بله...
بهش لبخند زدم که نشون بدم حالم خوبه...
_چی شد!?
_هیچی... فک کنم فشارم افتاد
_واقعا!?
_نه الکی
و به زور خندیدم...
یه لبخند زورکی زد و گفت:پس برم یه چیزی بیارم بخوری
از جاش بلند شد که بره ولی دستشو گرفتم...
_هیچ جا نرو... چیزی نمیخوام
_ووو...للل...للییی...
_اوه هری...
دستشو کشیدم به سمت خودم و گفتم :بیا بغلم...
بدون این که حرفی بزنه اومد کنارم... یکم جا به جا شدم که کنارم بخوابه...!!خواست بیاد زیر پتو که خندیدم و گفتم: زرنگی!?
_چچچ...چی !?
_فک کردی میزارم لخت بغلم کنی!?
_هه..هاا...!?
اصلا به فکر این نبود که من لختم...
_هیچی...هری... ! چرا ...
نمیدونم چجوری بهش بگم که ناراحت نشه...!گفتم:هری... ترسیدی!?
_ننن...نننه!
_ناراحتی!?
_ا..ارررهه...
_چرا!?
_بب...ببخااطر تت...تو
_یعنی الان به خاطر من این جوری شدی!?
خجالت کشید و سرشو انداخت پایین... فاک یو لویی... ولی خب...ناراحت میشم وقتی اینجوری میشه...!
_هری... !?
سرشو گرفت بالا و نگاهم کرد...
با یه حالت ناله بحثو عوض کردم...
_کارام مونده ...
_ککمم...ککک... مییی...می خووواییی!?
_نه... یعنی نمیتونی کمک کنی... یه کاری کن حالم خوب شه...
_چچ...ککار...!?
_فیلم داری!? یه فیلم خوب برام بذار... یه اهنگ خوب... یه کاری کن یادم بره کار دارم...!
یکم فک کرد وپاشد رفت... یه تندی با دو تا ای پدامون مون اومد و گفت :ررر..ووشن کن...
روشن کردمو رمزشو زدمو دادم دستش...
_بیا
گرفت و دو دقیقه باهاش رفت و گفت :خخخخ...بب امااا... ده است
داد دستم...
_بازی کنم!?
_اهوووم... بااا هههم کککاننکتشووون کرردم...
ابرو هاشو با شیطنت انداخت بالا و گفت:بببیینیم نننابببغه کک...یییه!?
خندیدمو گفتم:شرط ببندیم!?
_قق..ببووول
دستمو دراز کردمو دست دادم باهاش...
_برنده هر چی بخواد بازنده باید انجام بده
چشماش برق زدن...
تندی نگاهشو به ای پدش دوختو گفت:ششرر....شروع
بازی شروع شد!

Smart Sun(LarryStylinsonAU)Donde viven las historias. Descúbrelo ahora