دستشو تو دستم فشار میدم... میزارم قدرت بگیریم از هم...
اروم میرم جلو در گوشش میگم:"عاشقتم" و میام عقب... چشماش سرخه... میدونم دلش گریه میخواد... اما نمیتونه.. لبخند میزنه و دلمو میلرزونه...
دست همو ول میکنیم تا بیشتر از این توجه همه رو به خودمون جلب نکنیم... از هم جدا میشیم... اما چشممون دنباله همه... با آدمهای مختلف حرف میزنیم اما نگاهمون از هم قطع نمیشه... انگار میترسیم پلک بزنیم و تو یه پلک بهم زدن شب عوض شه و همو از دست بدیم... من حتی نمیخوام پلک بزنم... چرا وقتی حتی میدونم که من هیچ.جایی نمیرم و چسبیدم به هری باز تنم داره میلرزه... انگار قراره مجبورم.کنن... اما میدونم که نمیتونن... پس چی منو.تا این حد ترسونده... شاید چون تمام برنامه هامو دارن بهم میزنن...شاید چون شبی که میتونست پر از شادی باشه داره از هم میپاشه...
هری حتی یه گروه اورده که داخل سالن موزیک زنده ی اروم میزنن... یه نفر از گارسون ها نزدیک هری شد و چیزی در گوشش گفت... هری نگاهشو ازم گرفت و یه لیوان مشروب از داخل سینیه گارسون برداشت و رفت به سمت همون گروه موسیقی و روی سنی که براشون درست کرده. بود وایستاد ... موسیقی قطع شد...هری یه میکروفن میگیره و یکم سینه شو صاف میکنه و شروع میکنه... میخواد چکار کنه!?
"_خانم ها... اقایون... "
همه برگشتن و.به هری نگاه کردن...قلبم داره میزنه بیرون...
هری ومیکروفن!?...چجوری!?
"_ببخشید مزاحم حرف زدنتون شدم... فقط میخوام از همتون به خاطر اینکه امشب در این مهمونی شرکت کردید تشکر کنم... ممنون که تشریف آوردید...
میخوام امشب از یه نفر مخصوص تشکر کنم...کسی که امشب ماله اونه..."
چشماش تو سالن گشتن... منو پیدا کردنو تو چشمام زل زدن...
"_مرسی... مرسی که اومدی تو زندگیم... مرسی که اینقدر زود خودی شدی... مرسی که بهم شجاعت دادی!"
چشمام دارن میسوزن... نمیتونم چشم ازش بردارم... صورتم خیس شده... دارم گریه میکنم... دست میکشم رو صورتمو قبل از این که کسی ببینتم اشکمو پاک میکنم...
"_مرسی که گذاشتی ازت امشب تشکر کنم و بهت بگم چقدر برام ارزشمندی... مهندس تاملینسون... استاد ... "
صداش میلرزه...
"_این مهمونی برای توه... بخاطر اینکه جشن بگیرم برای کسی که در مدت کوتاهی بهم همه چیز داد...شد نزدیکترین آدم زندگیم... چجوری نمیدونم ولی مرسی...!
این برای توه... به سلامتیت...!"
آب گلوشو به سختی قورت دادو گیلاسشو برد بالا... همه یا هم گفتن به سلامتی و از گیلاساشون خوردن... من اما مثل یه مجسمه وایستادم...
میخوام برم بالای اون سن لعنتی و بزنم تو گوش هری... اون حق نداره آنقدر عاشقم باشه... اون حق نداره انقدر خوب باشه... نمیتونم خودمو بیشتر کنترل کنم... از بالای سکو میاد پایین و میاد سمتم... نگاهشو قطع نمیکنه... میاد تا میرسه درست یه قدمی ام...
_مرسی...
زیر لب جوری که کسی نشنوه از بین بغضی که گلومو به درد اورده میگم:خفه شو...
_چرا!?
سرمو تکون میدم تا جواب ندم... اگه یه کلمه دیگه حرف بزنم زار زار اون وسط گریه میکنم... من میخواستم این مهمونی رو برای هری خاص کنم... اما هری اون رو برای من خاص کرد... اون برنامه ی منو بهم ریخته بود... اون یه دیوونه است...
یکم جلو تر اومد... مطمئنم همه دارن زیر چشمی بهمون نگاه میکنن...
لبخنده مصنوعی ای میزنمو میگم:تو برنامه های منو داغون کردی!
_واسه همین ناراحتی...!? واسه همین گریه میکنی!?
_آره...
_تو دیوونه ای...
_نه به اندازه ی تو...
دلم میخواد این وسط داد بزنم و بگم عاشقشم... ولی دهنم رو مهر و موم گرفتن... و حالا انگار میخوان تبعید هم بشم...
همون گارسون که در گوش هری چیزی گفته بود اومد پشت بلندگو اعلام کرد که:خانم ها اقایون شام سرو میشه...
میز بزرگی که اماده شد از انواع و اقسام خوراکی ها به صورت سلف سرویس همه رو به سمت خودش از سالن اصلی بیرون کرد... کم کم همه رفتن تا جایی که تقریبا فقط منو هری تو سالن بودیم...هری دستمو گرفت و بیخیال همون چند نفری که هنوز تو سالن بودن منو برد سمت اتاقا... از پله ها بالا رفتیم ... در یه اتاق رو باز کردو منو با خودش کشید تو و در و پشت سرش بست...
وسط اتاق رهام کردو چند لحظه نگاهم کرد
_نمیخوای بیای بغلم!?
الان که تنها شدیم من فقط دلم یه دنیا گریه میخواد... بغضی که تا الان نگه اش داشته بودم ترکید و اشکام سرازیر شدن...هریه من... میگه به خاطر من قدرتمند شده... میگه انقدر شجاع شده که جلوی مردم بخواد برای من حرف بزنه و از من تعریف کنه... هریه من بی نهایت عاشقمه... و این یعنی دنیا برای من... و این هضمش برای من آسون نیست... کلی گریه میخواد اا هضم شه... من چشمامو به هم فشار میدمو شدت گریه ام بیشتر میشه...
دستاش میاد دور صورتمو لباشو رو لبام حس میکنم... داره اونم کریه میکنه... شوریه اشکش رو بین مزه ی شیرین بوسه اش حس میکنم...میذارم اروم اروم لبامون همو لمس کنن و بهم ارامش بدن... آنقدر همو میبوسیم که اشکمون بند میاد... حس میکنم الان وقتش باشه... وقتش باشه که بهش بگم...
لبمو اروم از لبش جدا میکنمو نگاهش میکنم...
_هری... من ازت متنفرم... تو بهترین شب زندگیمو خراب و نابود کردی...تمام کارایی که من میخواستم برات بکنم و تو برای من کردی رو همه ی نقشه هام نابود شدن... ولی ...
یکم بیشتر ازش جدا شدم ... پیش خودم باز تکرار کرد"وقتشه...وقتشه" جلوش زانو زدم:هری ادوارد استایلز... با من ازدواج میکنی...!?
تمام این هفته میلیون ها بار این صحنه رو به میلیون ها شکل تصور کردم و هر دفعه با دفعه ی قبل فرق داره ولی همشون یه وجه مشترک دارن... صدای بم و دوست داشتنی هری وقتی بهم میگه"اره" این تنها چیزیه که بهش مطمئنم...
_نه...
چی شد... چی گفت!? درست نشنیدم...
_چی... گفتی با من ازدواج میکنی!?
_نه... لو...
صداش میلرزه... و من تمام تنم میلرزه...
_اما چرا?!
هنوز رو زانومم... هری جلوم زانو میزنه و دستمو که الان مثل یخ سرده رو میگیره
_میدونی که هر وقت غیر از الان گفته بودی من 111% میگفتم اره... اما... اما الان...
_الان چی!?
حس میکنم میتونم الان بمیرم
_چون تو باید بری... چون تو میری نیویورک
_من غلط بکنم... من کجا برم!?این چه فکریه... من هیچ جا نمیرم...
_باید بری... میری...
_نمیرم... یعنی چی...!?
چی میگه برای خودش... صورتمو با دستاش میگیره...
_لو... نگاهم کن... تو میری ... چون من نمیخوام شغل آرزو هاتو ازت بگیرم... شغلی که براش جنگیدی... سخت جنگیدی!
_هری برای من تو این کشور هزار تا کار هست... ده ها شرکت هستن که از خداشونه من براشون کار کنم... من احتیاجی به نیویورک ندارم...
_من بهت نیاز دارم... من میخوام تو برای من باشی... فقط ماله من... من میخوام تو شرکت من باشی...
_تو شرکتتو به من ترجیح میدی!?
_نه نه ...نه...
_پس چی!?
میتونم خودمو از دستش بکشم...
_من ترم اخرم... چند ماه دیگه درسم تموم میشه... و اون وقت منم میتونم بیام پیشت .... اونوقت با هم شروع میکنیم... یه زندگی جدید ... تو یه کشور جدید...
_هری سه ماه از درست مونده... میفهمی ...!? من یه ساعت بدون تو میمیرم...
_من یه لحظه بی تو نفسم میگیره...
_پس چی میگی!? تو مگه نگفتی نرو... نگفتی نمیذارم جایی بری...
_چرا... من گفتم... اما الان میگم برو...باعث افتخارم شو...
_الان مایه ی ننگم...!?
کلافه شده... اما نه به کلافگی من از هری...
محکم سرمو تو دستش فشار داد... اشک تو چشماش جمع شده...
_من نمیخوام سد راهت باشم... میخوام به همه ی جاهایی که میخوای برسی...
_ولی... من الان رسیدم... جایی که میخواستم اینجاست... پیش تو...
_بخاطر من برو...
انگار چشمه ی اشکم خشک شده...
_فاک یو...
دستشو پس میزنم تا برم...
اما هری از من قوی تره... به جای صورتم کمرمو محکم میگیره و منو به خودش فشار میده... جوری که حس میکنم نفس کشیدن سخته... انگار میخواد یکی بشیم... میخواد منو بکنه تو وجود خودش... میدونم عاشقمه... میدونم بی نهایت دوستم داره... اما.. اما اون حق نداره فک کنه سد راهمه... حق نداره بخواد من برم... هری باید خود خواه باشه و بگه حق نداری بری... بگه تو ماله منی و حق نداری جایی بری...
_خودخواه باش...
_میدونی که نیستم...
_نیستی ولی باش... نذار برم... همین طوری سفت منو بچسب ... بچسب و نذار برم...
دستاش شل شدن... اروم منو از تو بغلش کشید بیرون... نه...نه...هری منو به خودت فشار بده...
_میذارم بری...
دیگه ناراحت نیستم... هستم... ولی این ناراحتی داره به عصبانیت تبدیل میشه... انقد شدید که با تمام توانم دستمو مشت میکنمو میکوبم تو شکمش... از درد خم شده .... اما صداش در نمیاد...
_تو یه عوضی ای ... باشه... هر جور که تو دلت میخواد... من میرم... من میرم... اصلا الان که فکرشو میکنم .... شاید اینا نقشه ی خودت بوده... ها!? مهمونیه خداحافظی!? ها!? .... ازت متنفرم هری... ازت متنفرم که داری میذاری برم...
با سرعت از اتاق میزنم بیرون... میرم تو راه رو و از پله ها با سرعت میرم پایین و از اون خونه ی لعنتی میزنم بیرون...من از این شهر لعنتی ... از این کشور لعنتی هم میرم... میرم تا تو یه اشغالدونیه دیگه... تنها زندگی کنم... میرم تا به زندگی گند خودم ادامه بدم... !!! زندگی !? حیف که بهش بگی زندگی... زندگیه من بهم گفت برو...
میرسم خونه... داغون ... خسته... آنقدر داغون که شاید بتونم هر چی دارمو بشکونمو خراب کنم... همه چیزو... اما آنقدر خسته ام که جتی نمیتونم این کارو بکنم... میرم سر جام و با همون لباسای لعنتی که پیش خودم فکر میکردم امشب قراره هری درشون بیاره میخوابم...خوابم میبره در حالی که اشک از چشمم میاد و به این فکر میکنم که اون حتی به در خواست ازدواج من نه گفت...
.
.
.
سوار هواپیمام... از اون مهمونیه کوفتی نزدیک 10 روزه که میگذره... یعنی اگه بخوام دقیق باشم 8 روز و 11 ساعت ... تو این مدت شرکت کار های رفتنمو انجام داد و من هر چیزی تو این کشور داشتمو فروختم... من هرگز دیگه به اینجا برنمیگردم... من برنمیگردم تا یاد تک تک لحظات بودنم با ... با...
از گفتن اسمش میترسم... میترسم تا تمام این قدرتی که برای رفتن جمع کردم با گفتن اسمش از هم بپاشه...مثل آخرین بار که با گفتن اسمش تو ذهنم آنقدر دلم تنگ شد که بدون فکر از خونه زدم بیرون و با اولین تلفن عمومی که دیدم زنگ زدم بهش...
"_الو...
اه خدایا... صداش... صداش منو میکشه...هیچی نمیگم...
_الو... بفرمایید...
بازم سکوت
_لو...!? تویی!
نه... نه ... صدام نکن... نه ...
_لو... بهم زنگ نزن... همه چیزو سخت تر از اینی که هست نکن...
فاک ... فاک... اشکام میریزن... باورم نمیشه که من عاشق یه عوضی بودم... یه عوضی که بهم میگه حتی بهم زنگ نزن... !! من اینجا دارم از دل تنگی میمیمرم... دارم جون میدم... اونوقت...!
قطع کردم... به خودم تمام فحش هایی که لیاقتش رو دارم میدم و تا خونه قدم میزنمو اشک میریزم... به همین راحتی ... تموم شد... !"
به همین راحتی تموم شد... حتی الانم که بهش فکر میکنم اشک میریزم ولی تند پاکش میکنم... نباید دیگه بهش فکر کنم...من میرم نیویورک که فقط بیشتر از این مزاحمش نباشم... نمیرم که زندگی کنم... چون زندگی نمیکنم... میرم تا نفس بکشم... میرم تا نفس بکشه...
.
.
.
الان بیشتر از سه ماهه که از اومدنم میگذره... 3 ماهو17 روز از اون مهمونی میگذره... زمان گذشته... اما من نگذشتم... من هنوز نگذشتم...مطمئنم که اگه زمان برای ماه ها و سال ها بگذره من باز هم نمیگذرم... نمیگذرم از اون زمانی که من عاشق بودم... من همیشه عاشق میمونم...
تک تک این روز هایی که گذشته همش درد و عذاب بوده... هر روز انگار برام به اندازه ی یک سال بود و هر چی بیشتر خودمو غرق کار میکردم بیشتر بهش فکر میکردم... به این فکر میکردم من دارم برای همون پسری کار میکنم که عاشقشم... اونوقت دلم میخواد بهتر و بیشتر کار کنم و باز بیشتر بهش فکر کنم...
سه ماه و 16 روز گذشته و من توی شرکتی ام که مدیر جدیدشم... پشت میزم نشستم و تنها کاری که از من خواسته شده اینه که مدیریت کنم ... اما من علاوه بر کارهای قبلی مدیریت هم میکنم ... و این منو تا حد مرگ خسته میکنه...
تلفن زنگ میخوره...
_بله...
_ببخشید مهندس... کارتون دارن...
_کی!?
_از بخش لندن هستن...
_وصل کن...
چند ثانیه بعد ...
_الو...
چی...!?
_بله ... تاملینسون هستم... بفرمایید...
_لو...
تلفن و از در گوشم دور میکنم ... بهش نگاه میکنم ... اون صدا... "لو" ... درست شنیدم...!!? گوشی رو میذارم در گوشم...
_لو...!?
_بله....
خودشه... هریه... هریه...
_خوبی!?
من حتی نمیدونم کلمه ها و جمله ها رو برای خودم یادآوری کنم... انگار همشون از ذهنم پاک شدن...
_لو... نمیخوای حرف بزنی...!?
_نه...
_نمیخوای!?
_نه... یعنی ... خوب نیستم...
_چرا!?
_تو ... تو چی فکر میکنی!?
_نمیدونم...
_چرا زنک زدی!?
_تا بهت یه جیزی بگم...
_چی...!?
_اگه بهت گفتم برو... اگه ازت جدا شدم... بیشتر به خاطر تو بود... کمتر به خاطر خودم...
چی !?
_همین...
_همین!? به همین راحتی... بیشتر به خاطر من... کمتر به خاطر خودت...!? من کی خواستم همچین کاری برای من بکنی...!? کی!?
_تو نمیخواست بگی... چون خجالت میکشیدی...تو عاشق کارتی...
_احمق ... عوضی... من بیشتر عاشق تو بودم... بهت گفتم نمیخوام برم.... بهت گفتم.... بهت گفتم که دوست ندارم برم... تو یه احمقی... من نمیخواستم... من بهیچ وقت نخواستم...
_اما...
_خفه شو....
سکوت کرده و من صدای نفس هاشو میشنوم... انگار رفته و یه خلسه... یه خلسه که نمیتونه واکنشهای نشون بده...به حرف میاد:سه ماهو 16 روز...
_آره... سه ماه و 16 روز تو مثل یه احمق عوضی اشتباه کردی و زندگی منو نابود کردی... ازت متنفرم....
_واقعا!?... واقعا ازم متنفری!?
_آره...
_واقعا...!? مطمئنی!?
صداش عجیب بود... انگار ... انگار صداش نزدیکه...
_تو کجایی...!?
_مطمئنی!?
_میگم تو کجایی!?
_اول سوال من... مطمئنی...
_خفه شو... تو منو ول کردی... تو به من گفتی حتی بهت زنگ نزنم...
از جام بلند میشم و میرم سمت در اتاقم...اما حرفمو قطع نمیکنم...:"میدونی چقدر شکستم... میدونی حس کردم دارم میمیرم... اونوقت... تو... به من میگی مطمئنی!?..."
درو باز میکنم... " _میخوای جوابتو بدونی...!? "
هری... هری جلوی در اتاقمه.... تمام این مدت که حرف میزد... تو همین نزدیکی بود... چشمای سبزش از چیزی که تو وحشیانه ترین خیال هام میدیدم سبز تر و نزدیک تره.... تو گوشی حرف میزنم...:"مطمئنم"
گوشیو قطع میکنم...
انگار زیبا ترین اثر هنری تاریخ رو دیدم... نگاهش میکنم و با تک تک اعضای بدنم حسرت داشتنش رو میخورم...
_به نظر نمیاد زیاد مطمئن باشی...
صورتم تغییر نمیکنه... اما دلم... دلم اشوبه... به منشی نگاه میکنم...
_لی لی میشه ما رو تنها بزاری!?
_بله اقای تاملینسون...
از جاش بلند شدو رفت... به سمت اتاقم چرخیدم و وارد شدم... آشوبم.... تمام وجودم هری رو میخواد و اونوقت... هری... اینجاست و من نمی تونم ... نمیخوام بهش دست بزنم...
پشت سرم راه افتاد... در اتاقمو پشت سرش بست و به سمتم تقریبا هجوم اوردو از پشت بغلم کرد...
اولش متعجب بودم و ترسیده... اما سریع به خودم اومدم...
_تو که توی رها کردن استادی... ولم کن...
_هرگز...
_این کلمه به نظرم اشناست... قبلا هم ازت شنیده بودم...
_بس کن لو... میدونم چقدر دلت برام تنگ شده... به همون اندازه که من دلم تنگ شده...
_اشتباه میکنی...
تمام مدتی که من فکر میکردم اون دلش برام تنگ نشده... خودم تنهایی زجر کشیدم ... اما اون میدونسته من دل تنگشم... میدونسته دارم میمیرم... و این دلتنگی براش آسون تر بوده... واسه همین میخوام اذیتش کنم... میخوام بفهمه حق نداشته بزاره من برم...
_دروغ میگی...
_من دروغگو نیستم...
_ولی داری دروغ میگی... تو دل تنگم بودی...
_متاسفم ... ولی نبودم...
_تو بهم زنگ زدی...
_نزدم...
_میدونستی دروغ گو فراموش کاره...
_چی!?
_خودت گفتی بهت گفتم دیگه بهم زنگ نزن... اگه دلت تنگ نشده بوده و بهم زنگ نزدی اینو از کجا میدونی...
فاک دستم رو شد... سرشو کرد بین گردنمو شونمو گردنمو بوسید...
اه کشیدم... من بیشتر از چیزی که خودم حتی بهش فکر میکردم به هری نیاز دارم... بیشتر از چیزی که بهش فکر کنم دلتنگشم... بیشتر از چیزی که خودم فک کنم عاشقشم...
برگشتم سمتش... تو چشماش نگاه کردم...
_حدس بزن کی دیوونه ی اقیانوس نگاهته...!?
_حدس بزن کی دیوونه ی کل وجودته...!?
چشماش خندیدن... چشماش قهقهه میزدن و من دلم ضعف میرفت...
سرمو بردم جلو تا ببوسمش... اما سرشو کشید عقب... دوباره چیهههه.... اه من هری رو میخوام...
_قبلش میخوام یه چیزی بگم...
_بگو...
_شاید یکم دیر باشه... ولی... قبوله...
_چی قبوله!?
_ابروشو انداخت بالا و گفت:به نظرت چی!?
_من زیاد باهوش نیستم...
_قبوله... من دوست دارم که صدام کنن "هری تاملینسون"
فاک... فاک... چی گفت... چی شد...!!?
از شادی از فرط خوشحالی نفسم بالا نمیاد...
_قبوله!?
_قبوله...
چالهاش یعنی دیگه ماله منه... چشماش ماله منه... موهاش.... وایییی.... این دیوونه ماله منه... از شادی میخندمو سفت میبوسمش... حتی وسط بوسیدن میخندم...
سرشو میگیره عقب...
_مرسی دنیامو روشن کردی... نابغه ی من...
_________________________
.
.
.
.
خیلی خیلی ممنونم از همتون که خوندید رای دادید. کامنت گذاشتید...
مرسی
امیدوارم خوشتون اومده باشه و ازش لذت برده باشید.
اگه دوست داشتید دوستاتونو تگ کنید تا اونا هم این داستانو بخونن...
من دارم روز به روز پیشرفت میکنم. پس پیشنهاد میکنم کار جدیدمو به اسم SIN رو بخونید.
بازم ممنون که تا اینجا با داستان اومدید.
در انتها دوستتون دارم و....
Larry is real.
.
.
.
.
Comment & Vote plz...
.
.
.
.
YOU ARE READING
Smart Sun(LarryStylinsonAU)
FanfictionSmart Sun is an original persian fanfic ... about Louis Tomlinson and his true LOVE , Harry Styles. it's for Iranian Larryshippers.... لویی تاملینسون استاد تازه ی دانشگاه از شدت استرس روز اول تدریس نمیدونه باید چکار کنه... یعنی چه اتفاقی میوفته وقت...