Part 17

3.5K 343 19
                                    

گردنمو میبوسه ... تنم میلرزه... دلم میخوادشو نمیخوادش...
_به هیچ چیز فکر نکن...
_مگه میشه فکر نکنم...!?
_آره فکر نکن... میشه... !
_نمیشه هری ... نمیشه...!
دوباره گردنمو مکید و گفت :عزیز دلم میشه... به این فکر کن که من چقدر دوستت دارم... به این فک کن که میخوام الان چجوری ببوسمت... چجوری بخورمت... به اینا فک کن لویی...
وقتی اینا رو نزدیک گردنم میگه دلم میخواد داد بزنم... اخه نامرد من گناه دارم... نکن ... چشمام بسته میشن... باز گردنمو میبوسه... انگار یه نقطه ی مورد علاقه برای خودش پیدا کرده... و خوبیش اینه که الان این نقطه ی مورد علاقه ی منم هست... دستشو دورم محکم تر میکنه و منو بیشتر به خودش فشار میده... میتونم پشتم حسش کنم که سفت شده...
_به من فکر کن لویی... به من گوش کن...میخوام بهت بگم میخوام باهات چکار کنم...الان میخوام برت گردونم تا صورتتو ببینم...
اروم دستاشو شل کرد... انگار میترسه در برم... برم میگردونه و میذارتم رو مبل و به سمتم خم میشه...
_الان میام روت و یه عالمه میبوسمت...
جلو میاد و لباشو میذاره رو لبام اول نرمو اروم... بعد دستشو گذاشت رو چونه مو یکم کشیدش پایین تا دهنم باز بشه... لبامو کرد تو دهنش و اروم لبامو خورد... دستشو برد زیر لباسمو نوک سینه مو گرفت و فشار داد که باعث شد تو دهنش اه بکشم... واییی...
تو دهنم گفت:عاشقتم
دلم میخواد بهش بگم چقدر عاشقشم ولی نه... من نباید بگم... چون این دفعه ی آخری میشه که با هری میخوابم...مثل یه خداحافظی عاشقانه...بعدش مطمئن میشم از اینجا بره و زندگی شو بکنه...
سرشو بلند کرد و گفت:الان میخوام لباستو در بیارم...
دستشو انداخت و لباسمو در اورد... دست کشید رو تنمو گفت:دلم میخواد تمام تنتو لیس بزنم... میخوام بخورمت لویی...
سرشو برد سمت گردنمو همزمان دستشو گذاشت رومو اروم فشارم میداد ... لبمو گاز میگیرم که صدام در نیاد... میره پایین و شروع میکنه به بوسیدن قفسه ی سینه ام... وگازم میگیره... صدایی از ته گلوم زد بیرون که باعث شد هری سرشو بالا بیاره و بهم لبخند بزنه...
اروم رفت پایین تر و همچنان با دستش منو با ریتم فشار میداد... شکممو میبوسید... زبونشو کرد تو نافمو فشار داد... واااای... عجب کاری.... دستمو گذاشتم رو سرش ... که بلندش کنم... بلند شد و نگاهم کرد... و گفت:دارم میرسم به جاهای خوب ...
زیر شکممو دقیقا لبه ی شلوارمو میبوسه که داره دیوونه ام میکنه... دلم میخواد فریاد بزنم از فرط خواستنش... ولی نمیخوام... نمیخوام... دارم میترسم...
صدایی ازم در اومد که نشون میداد انگار میخوام گریه کنم... هری با نگرانی سرشو گرفت بالا و گفت:لو...!?
_ههممم...!?
_خوبی!?
_نه...
_نمیخوای...!?
_نه...
اومد بالا و گفت:نگاهم کن...
بهش نگاه میکنم... به چشمای سبزش... !
_به من فکر کن...فکر کن که چقدر من میخوامت...
_میخوام... نمیشه...
یه لبخند شیطون زدو گفت: میخوای تو منو ببوسی...!? من مشکلی ندارما...
از قیافه اش خنده ام گرفت... تقریبا داره التماس میکنه... فکر بدی هم نیست... من دوست دارم که هری رو ببوسم... حس خوبیه... دفعه ی پیش هم وقتی میبوسیدمش لذت بخش بود و ترسی نداشتم...
_میخوام ببوسمت...
_اخ جون...
واقعا ذوق کرد... یه جور بانمکی خندید که دلم غنج رفت...
جامونو عوض کردیم و من اومدم روش... و نشستم رو کمرش... سفتیش رو زیرم تقریبا حس میکردم... تند و با ولع افتادمو بوسیدمش... من هری رو خیلی میخوام... هری منو داغ میکنه... دلم میخواد آنقدر ببوسمش که بی حس شه بدنش... وقتی اینجوری با هیجان میبوسیدمش یکم سرشو کشید عقبو گفت:تو دوست داری رو باشی لویی... و من دوست دارم که زیر تو باشم... دوست دارم که تو بهم عشق بورزی ... من عاشقتم...
لباسشو در اوردم و رفتم سمت گردنش...شدت اشتیاق باعث شد دلم بخواد گازش بگیرم...گازشم گرفتم... رفتم پایین تر و قفسه ی سینه شو بوسیدمو دستمو بردم سمت شلوارشو اروم فشارش دادم... هری بی هیچ ترسی ناله کرد... باعث شد دلم بخواد بیشتر براش فشار بدم و بیشتر ببوسمش... پایین تر رفتم و شروع کردم به خوردن شکمش... قلقلکش میومدو میخندید... و این باعث میشد من بیشتر دلم بخواد دلشو ببوسم... زبونمو کردم تو نافش تا عکس العملشو ببینم... جیغ زدو خندید و گفت :وای وای لویی قلقلکم میاد...
از خنده اش خنده ام میگیره... هری دیوونه است... بیشتر میبوسمش... صدای خنده اش بهم حس ارامش میده...
یکم شلوارشو کشیدم پایین ولی نه کامل و زیر دلشو بوسیدم... خنده اش بلند اومدو شکمشو داد تو ... تحریکش میکرد این کار ... زبونمو دادم بیرونو لیسش زدم... اروم اه کشید...  شلوارشو کشیدم پایینو وقتی بهش رسیدم کردمش تو دهنمو براش خوردم... رسما ناله میزنه و پاشو به مبل فشار میده دستشو گذاشته رو سرم و انگار داره هدایتم میکنه... خوب بلدم چکار کنم که دوست داشته باشه... همون دفعه ی پیش قلقش اومد تو دستم... زیاد ادامه ندادم...سرمو گرفتم بالا و نگاهش کردم که انگشتشو گاز میزد و چشماشو بسته بود... از بین دندوناش نفس میکشید...
چشماشو باز کردو گفت:لو ... بزار حست کنم...
_واقعا میخوای !?
_شوخی میکنی!? دارم میمیرم برات...
شلوارمو در اوردم... رفتم بالا و بوسیدمش... دستشو برد و فشارم داد که باعث شد باز سفتتر شم...
سرمو از خودش جدا کردو برگشت و با یه لحن خنده داری گفت:فاک می لو...
بازم خنده ام گرفت...گذاشتم تا با هم یکی شیم... فوقالعاده بود... واییییی... !!! این بهترین حس دنیاست... حسی که تا الان اونو از خودم محروم کرده بودم... ! هری داد میزدو اسممو صدا میزد... انگار میخواست منو بیشتر از این حس کنه.... دستمو بردمو تو دستم گرفتمش... آنقدر این حسی که با هم تجربه اش میکردیم. خاص بود که هر دو با تمام وجود فریاد میزدیم ...احساس میکنم این ناب ترین اتفاق دنیاست...
بالاخره هر دو با هم اومدیم و کنارش رو مبل خوابیدم... بغلم کردو گفت:دوست داشتی!?
_چی!?
_دوست داشتی!? ترسیدی!?
_نه...
_نه چی!?
_نه ...نترسیدم...
_میدونی چرا نترسیدی !? چون منم... چون دوستم داری... چون عاشقتم...!!!
اره... عاشقشم... من میتونم با هری شاد شم... !! هنوز میترسم که بیچارش کنم با گفتن عاشقتم...اما میگم...
_عاشقتم...

Smart Sun(LarryStylinsonAU)Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora