هری... روی زمین بود... رو زمین ... بیهوش...
داد میزنم:هری!? ...هری!?!
اما... اما هیچی... از سکو.میام پایین... من چکار کرده بودم... من با هری چکار کردم... تمام تنم میلرزه... میترسم بهش دست بزنم... میترسم چیزی رو بفهمم یا حس کنم که ازش میترسم...نایل اومد کنارم نشست و دست گذاشت رو گردن هری... داد میزد که زنگ بزنن به امبولانس... من مثل یه مرده ی متحرک فقط به صورت هری نگاه میکنم که با موهاش تقریبا پوشیده شده و من جرات اینو ندارم که بهش دست بزنم... و حتی جرات ندارم از نایل چیزی بپرسم... من فقط نگاه میکنم... حتی اگر تمام زندگیمو مجبور باشم اینجا توی همین حالت بمونم میمونم اما چیزی نشنوم... ! انگار میخوام بمیرم... صورتم داغه و اشک امونم نمیده... دلم پیچ میخوره و دلم میخواد همینجا دنیا تموم شه... همینجا...
اگه بلاییی سر هری بیاد...
اگه بلایی سر هری بیاد...
اگه بیاد... من زنده نمیمونم... من میمیرم...
دارم دعا میکنم... دارم با تمام وجودم... با تمام سلول های بدنم التماس میکنم به خدا که رهام نکنه... رهاش نکنه... بهش التماس میکنم کاری نکنه که حتی دوست ندارم به زبونش بیارم... خدایا... خدایا بهت التماس میکنم... هری رو بهم پس بده... انگار دیگه نمیتونم خودمو نگه دارم و داد نزنم .... تمام وجودم میشه صدا... صدا میزنم:هریییییی... هرییییی...ترو خدااا نرو... تروخدا... تروخدااااااا...
نمیشنوه... نمیدونه که اگه اینجوری باشه من میمیرم... بلند شو دیگه... بلند شو...
امبولانس میرسه... سریع دور گردنشو میبندنو میزازنش رو برانکار و میبرنش... دنبالش میرم... میبرنش تو امبولانس و منم میرم... اشک میریزم... دلم میخواد دستشو بگیرم و فشار بدمو صداش کنمو اون جواب بده... ولی حتی جرات نکردم بهش دست بزنم...من چکار کردم... !?
میرسیم بیمارستان... دنبال تختش راه میوفتم، مثل یه بچه که دنبال مادرش میوفته فقط زار میزنه...
میبرنش تو اورژانس و نمیذارن برم جلوترو پرده میکشن... دکترا و پرستارا میان و میرن... دوباره از اونجا میارمش بیرون و من دوباره گریه کنان راه میوفتم دنبالش...
*
*
نشستم بالای سرش نگاهش میکنم... بیهوشه... اما قراره بهوش بیاد... مثل من... مثل من که بیهوش بودم اما الان به هوش اومدم... انگار دارم میبینم... انگار دارم میشنوم... انگار دارم حس میکنم... انگار دارم میفهمم که هری برای من فقط یه عشق نیست... هری همه کس منه... همه ی عمرو زندگیه منه... که اگه نباشه... که اگه یه روز نباشه... یتیم میشم از نداشتنش،دوباره...
میکشم خودمو از نداشتنش،دوباره...
ضربه ی به سرش باعث شده که بیهوش بشه ..اما گفتن سرش ضربه ای ندیده.و زود بهوش میاد.... و وقتی بهوش بیاد من جون فداش میکنم... من جون فدای هری میکنم... !!!
چشماش دارن تکون میخورن... داره بهوش میاد...آروم.بازشون میکنه...
_هی... هری...
اشکایی که بند نیومده بودن شدت گرفتن با دیدن سبزیه چشماش که انگار به آدم زندگی میده...
لباشو تکون میده... همون لباس صورتی و قشنگش...
_لو...
_جانم... !?
وای خدایاااا...انگار دنیا داره صدام میزنه...
_لو...
_بگو... بگو... هر چی میخوای بگو... بگو ازم متنفری... بگو که چقدر بدم... بگو...
_متاسفم...
_متاسفی...!? داری شوخی میکنی..
از بس گریه کردم فین فین میکنم...
_عاشقتم...
اشکام مث رود میریزن... اما نمیگم عاشقتم... روش خم میشمو پیشونیشو میبوسم...
تو چشماش نگاه میکنمو میگم...
_من برات میمیرم... من برات جون میدم... تو همه کس منی... تو نفس منی هری... تو فقط مال منی هری...
_باشه...باشه... من فقط مال توام...
_معلومه...
با دستم یکم اشکامو دماغمو پاک میکنم
_اه اه... این چه کاریه!?
خدایا... ممنونم که هری رو بهم.دادی...
_تازه کجاشو دیدی!? میخوام دستمم با لباست پاک کنم...
دستمو کشیدم به لباسش... تقریبا جیغ زد...و من بین گریه هام میخندم... هنوز چشمه ی اشکم خشک نشده... سرمو میذارم رو قفسه ی سینه اش...
_هری!?میدونی وقتی برگردیم خونه چکار میکنم!?
_میتونم حدس بزنم ...ولی فکر نکنم برام فعلا فعالیت سنگین خوب باشه لو...
خندیدم...
_نه دیوونه... وقتی برگردیم...زندگی میکنیم!
_تا الان مرده بودیم!?
_آره... تو نه... ولی من مرده بودم... و الان زنده ام... و میخوام از تک تک لحظاتش لذت ببرم...
_من که از همه اش لذت بردم...
_حتی از این... از این... کاری که من کردم...
_آره...حتی این... وقتی میبینم اینجوری نگرانم بودی و الان میخوای زندگی کنی... لذت میبرم
سرمو از قفسه ی سینه اش برمیدارمو بهش نگاه میکنمو با ناباوری بهش میگم:من چکار کردم که خدا تورو به من داد...
_تو کاری نکردی! من یه سری کار بد کردم.که خدا تورو بهم داد...
خندید و منم از خنده ی شیرینش خندیدم...
راست میگه... منطقی به نظر میرسه... شاید من کار خوبی نکردم... شاید اون کار بدی کرده...ولی به هر حال الان خوش به حال منه... چون هری ماله منه و من میدونم از این به بعد باید چکار کنم... !
*
*
صبح وقتی دکتر معاینه اش کرد تشخیص داد که مشکلی نیست و میتونیم بریم خونه... من صبح به دانشگاه و شرکت زنگ زده بودم و به خاطر غیبتم عذر خواسته بودم...
هری رو بردم خونه...
_ناهار سوپ میخوری!?
_سوپ برای آدم مریضه...
_خب?!
_من مریض نیستم...غذا میخوام...
_چه غذایی دقیقا ...!?
_نمیدونم... هر چی غیر سوپ...
_من که چیزی بلد نیستم بپزم...
_تا الان ناهارا رو چکار میکردی!?
_من!? شرکت ناهار میخوردم...
_خب پس بیا بریم شرکت ناهار بخوریم...
_دیوونه شدی هری!?
_اره...
_میریم رستوران خب...
_بریم شرکت...
_شرکت چرا!?
_چیه خب... میخوام به همه نشون بدم رییس عشقش چه خوشتیپه...
_هیچ وقتم نه ...الان!? با این قیافه ی نابوده من...!? نمیبینی قیافه مو... تازه خودتم تعریفی نداری! باشه یه وقت دیگه...
_به یه شرط...
_چه شرط!?
_به شرط اینکه مهمونی بگیری ...
_برای چی اونوقت!?
_برای گرفتن سهام شرکت...
_مهمونی داره!?
_نداره!?
_نه...!
_داره... میگیری...
_هری ..من هیچ وقت مهمونی...
نذاشت حرفمو تموم کنم...
_بگیر... خواهش میکنم...منم دعوت کن...
خندیدم...
_شوخی میکنی نه...!? تو که صاحب خونه ای!
نیشش باز شد... منو کشید سمت خودشو گفت:من صاحب خونه ام!?
_اوهوم...
_پس من مهمونی میگیرم برات... توام حرف نمیزنی... مهمونی ام.توی خونه ی پدرم برگذار میشه...
_چرا!?
_چون میخوام بترکونم... بعدام چون نمیرسیم خودمون این.همه کار بکنیم...
_خب کی میخواد حالا این همه کارو بکنه...
_بسپرش به من...
سرشو اورد جلو و گفت:عاشقش میشی...
_من فقط عاشق توام...
لبخند زدو لبامو بوسید...
___________
Tnx...
Comment & Vote:*
YOU ARE READING
Smart Sun(LarryStylinsonAU)
FanfictionSmart Sun is an original persian fanfic ... about Louis Tomlinson and his true LOVE , Harry Styles. it's for Iranian Larryshippers.... لویی تاملینسون استاد تازه ی دانشگاه از شدت استرس روز اول تدریس نمیدونه باید چکار کنه... یعنی چه اتفاقی میوفته وقت...