"""هری"""
نفساش اروم شده... مطمئنم که خوابش برده...امشب برای من فوق العاده بود.حس میکردم رو ابرام... حس عالی دارم... هنوز باورم نمیشه همه ی این اتفاقا توی این چند وقت رخ داده... انگار سال هاست درگیر همیم... انگار سال هاست با هم دیگه ایم...
سرمو از رو سینه اش بلند میکنم تا راحت بخوابه... میرم یه شلوار میارمو به جای حوله ی دورش پاش میکنم ... موهاش نم داره و این نگرانم میکنه که نکنه سرما بخوره ولی دلمم نمیاد بیدارش کنم...روی تخت جا به جاش میکنم و زیر سرش متکا میزارم تا راحت باشه... توی اتاق من خوابیده و این حس عالی ای...یه چیزی هم خودم میپوشم و کنارش دراز میکشم تا یکم نگاهش کنم... وقتی سینه ی قشنگش بالا پایین میشه و اروم نفس میکشه... اخ دلم میخواد سفت بغلش کنم حیف که خوابه...
دلم داره قاروقور میکنه... گشنمه شدید... میرم سر یخچال و یه سیب برمیدارم و یه گاز بهش میزنم... تبلتمو برمیدارم و میرم یکم درس بخونم... خیلی نمیتونم طاقت بیارمو درس بخونم... خوابم گرفته ... پامیشم تا برم تو اتاق و کنار لویی بخوابم... در میزنن ... میرم در و باز میکنم... این وقت از روز کی میتونه باشه اخه...
_هی!?
_سلام زین...
اخه من نمیدونم این چی میخواد...
_سلام... عشقت خونه است!?
_زین تو با من چکار داری?!?
_کاری ندارم...
_صبح اینجا بودی ... اینم از الان... بعد میگی کاری با من نداری...!?
_نه با تو.کار ندارم... من با همسایه ام کار دارم...
_چکارش داری!?
_هیچی...کاره خاصی نیست... ولی باهاش کار دارم
_خوابیده...
_بیدارش کن
_نمیتونم...
_اه اه... نترس اینقد ازش
خفه شو زین من ازش نمیترسم...
_به من بگو بهش میگم...
_نه من خودشو میخوام...
چی گفت... بزنم تو دهنش...!?
_الان خوابه ... بعدا بیا ... خواستم درو ببندم که دستشو گذاشت رو درو تقریبا بلند گفت:لویییی...
ای مرض... با لوی من چکار داری تو اخه...
_هیسسسس... میگم خوابه...
_خب خواب باشه... من کار دارم...
_چکار داری!?
_میگم به تو ربط نداره ...
قبل از اینکه بخوام حرکتی بکنم صدای لویی رو شنیدم که از اتاق اومد بیرون و گفت:هری.. چیزی شده...!? با کی حرف میزنی...!?
اروم زیر لب به زین گفتم:فاک یو...
رو به لو کردم و گفتم:لو... همسایه ات ... زین کارت داره...
_زین !?
اومد جلو در ... ترجیح میدم بمیرم زین لویی رو با بالا تنه ی لخت نبینه... البته بخوام صادق باشم زین کل هیکل منو دیده بالا تنه مساله ای نیست... بدن خوشگل ظریفشو اورد جلو در و به زین با تعجب گفت:اوه... زین... بله..!?
زین یه ابروشو انداخت بالا و گفت:خواستم دعوتتون کنم ...
_به چی !? کجا!?
_دعوت کنم به یکی از بهترین کلاب های شهر که من امشب توش دی جی ام...
_امشب!?
_آره... یعنی همین الان...
_چرا اونوقت...
زین یه نگاه به من کردو گفت:بهتره یکم دوستتونو توی شهر بگردونید و خوش بگذرونید... نظرتون چیه!?
دارم تو دلم ارزو میکنم لو به زین بگه که من دوستش نیستم عشقشم... ولی لو فقط گفت:احتیاجی نیست...
_چرا!?
_چون خودش بچه ی همین شهره...
_به هر حال خسته نشدید از تو خونه موندنو دوتایی خوش گذروندن... یکم بیایین بیرون خودتونو نشون بدید... بهتون قول میدم امشب دست خالی برنگردید...
اخه من نمیدونم زین چرا گیر داده به ما... چرا اینقد دلش میخواد مارو بکشه بیرونو به همه نشون بده... که چی بشه...!? چی بهش میرسه...
_واقعیتش ما خیلی خسته تر از اونیم که بخواییم بریم کلاب ... در ضمن فردا اول وقت باید سر کار باشیم... شاید یه وقت دیگه...
_خب پس چطوره اجازه بدید هری بیاد با من...
_هری به اجازه ی من احتیاجی نداره... ولی هری هم فردا کار داره بعید میدونم بخواد بیاد...
رو به من کردو گفت:میخوای بری...
_نه... کجا برم بدون تو...!?
لویی یه لبخند مهربون زدو گفت:دیدی نمیخواد بیاد... پس...
زین نه گذاشت و نه برداشت و گفت:اخه دفعه ی پیش که اومده بود خیلیا خاطر خواهش شده بودن ... همه میخواستن امشب ببیننش...
الان بزنم تو دهنش خون بیاد یا سر خودمو بکوبم تو دیوار تا بترکه...
_هری رو کسی دیده...!?
_اره... چند شب پیش...
بدون اینکه قیافه اش تغییر کنه گفت: باشه... حالا که اینقدر اصرار میکنی میاییم... امیدوارم دست خالی برنگردم خونه...
مطمئنم الان لویی عصبانیه و اگه بتونه گردنمو میشکنه که رفتم کلاب و تازه دلبری هم کردم... اما اخه من که کاری نکرده بودم... اه اه... کاش پام میشکست و نمیرفتم... فاک یو زین...خواستم بگم نمیریم ولی از لو ترسیدم...
_کدوم کلاب ... ما تا نیم ساعت دیگه حاضر میشیم و میاییم... اه راستی... هری بلده... میبینیمت...
مطمئنم میخواست بهم بفهمونه که گند زدم... زین موفق شده بود ... قیافه ی حق به جانبی به خودش گرفته بود... بهم نگاه کردو گفت:پس منتظریم...
کثافت از قصد فعل جمع به کار برد... میخواد لویی رو عصبی کنه...
_میبینیمتون...
لویی هم از قصد جمع به کار برد تا بگه برای من مهم نیست... اما دروغ میگه... براش مهمه...
درو بست و بدون این که چیزی بگه رفت سمت اتاق... دنبالش راه افتادم تا دعوام کنه... اما هیچی نمیگه ...
_لو...
_حاضر شو...
نگاهم نمیکنه... این حرکتش از صد تا فحش بدتره...
_نمیخوای چیزی بگی??!
_چی بگم ...!?
رفته تو اتاق لباساش و دنبال لباس میگرده ...
_یه چیزی هر چی!
_هیچی ندارم بگم...برو حاضر شو...
دلم شکسته... یعنی چی!?! الان یعنی براش مهم نیست که من جایی رفته ام و کاری کردم... یعنی الان حتی براش مهم نیست که یه دخترسعی داشته منپ ببوسه... !?!
از اتاقش میرم بیرون و یه چیز همین.طوری میپوشم که فقط پوشیده باشم... میام بیرون ... لپ اما هنوز تو اتاقشه... بالاخره از اتاق میاد بیرون... لویی ای که همیشه یا به شدت مرتب و اتو کشیده است یا به شدت راحت یه تیپ اسپرت فوقالعاده زده و موهاشو ریخته رو پیشونیش... تیشرت سفید با یه شلوار کتون و جذب...
انقد سکسی و جذاب شده که از ثیپم خجالت زده شدم... خواستم برگردم تا یه چیز بهتر بپوشم اما از لویی خجالت کشیدم... نمن الان باید پشیمان و نالان باشم نه اینکه بخوام تیپ بزنم...
_هری ... نگو که میخوای این شکلی بیای...!?
از حرفش به اندازه ی دنیا تعجب کردم ...خودم میدونم اصلا الان خوب نیستم ... ولی این که لو بهم بگه خوب نیستی اونم تو این شرایطی که من هر لحظه منتظرم که مثل یه آتش فشان شعله ور بشه و منو تو خودش بسوزونه...
_ااا... نمیدونم...
قبل این که بخوام بیشتر از این من من کنم لویی رفت تو اتاقم و با یه برس برگشت... الان فکر میکردم بخواد به لباس رنگی رنگی و عجیبم گیر بده و بگه عوضش کنم... اما فقط برام برس آورده...
_کله تو یکم بیار پایین...
یکم سرمو گرفتم پایین... لویی با برس توی دستش موهامو اروم برس زد... وقتی به موهام دست میکشه میخوام فریاد بزنم از حس خماری ای که بهم میده... اما خودمو نگه میدارم.
وقتی برس زدنش تموم شد گفت:حالا یه دست بکش توش تا یکم عادی بشه...
من اما مثل مجسمه نگاهش میکنم... خودش دستشو تو موهام میکشه تا به قول خودش عادی باشه...
_بریم...
حرفی نزدم و.مثل یه بچه ی خوب دنبالش رفتم تا ببینم با این گندی که زین برای من به بار اورده من چجوری به فنا میرم...
*
*
رسیدیم جلوی در...پیاده شدیم و لویی سوییچشو به نگهبان داد و گفت:ما دوستان اقای زین هستیم...
نگهبان یه نگاه به لویی کرد و یه نگاه به من... انگار منو شناخت... چجوری نمیدونم... راهو برامون باز کردو ما داخل شدیم... سالن شلوغ بود و اگه به لطف تهویه های خوب هوا نبود معلوم نبود به جای ترکیب این همه بوی ادکلن... چه بوی دیگه ای رو باید تحمل میکردیم...
پشت لویی راه میرم و دستمو گذاشتم رو کمرش تا مطمئن شم کسی بهش نمیخوره... از پشت یکی بهم ضربه زد مه باعث شد به لویی بچسبم... معذب میشم... اینجا جایی نیست که بخوام اینجوری با لویی دیده شم...خواستم ازش فاصله بگیرم اما دستامو که رو کمرش بودو نگه داشتو یه چیزی گفت که نشنیدم...سرمو گرفتم نزدیک صورتش تا بشنوم سرشو چرخوند و توی گوشم گفت :جرات داری ازم فاصله بگیر...
توی همون حالتی که بودم گفتم:من نمیخوام کسی...
_من اینجا نیومدم که کسی در باره مون چیزی نفهمه... اومدم که به همه ی اونایی که میخواستن ببیننت نشون بدم که تو مال منی ...
اگه بگم اصلا توقع شنیدن این حرفو نداشتم دروغ نگفتم... من الان از شادی حتی نمیدونم باید چه عکس العملی نشون بدم... سرمو گرفتم عقب و با همون فاصله اروم از بین جمعیت رد شدیم تا رسیدیم به قسمت وی ای پی.که مطمئنم زین اونجاست... که اگه نباشه هم مهم نیست چون من میخوام امشب کنار لویی اینجا رو بترکونم... الان اگه ولم کنن تمام این کلاب رو به مشروب مجانی مهمون کنم... اما سعی میکنم نشون ندم چقدر خر کیفم و خودمو کنترل میکنم...
وقتی رسیدیم فضا خلوت تر شد... دستمو از رو کمرش برداشتمو دستشو.محکم گرفتمو رفتم به سمت یکی از میزها که بشینیم... حتی جرات نمیکنم به صورت لویی نگاه کنم... میترسم اگه نگاهش کنم نتونم خودمو کنترل کنمو بخاطر شانسی که اوردم و لویی رو پیدا کردم وسط این جمع جیغ نزنم از خوشی... دقیقا جیغ...
از جلو چند تا میز رد شدیم که یکی صدا کرد "هری ...!?"
من نمیدونم یه نیم ساعت من تو این خراب شده بودم اونوقت همه منو میشناسن انگار من سالها اینجا پلاس بودم...
عصبی برمیگردم که ببینم کی صدام کرده... نایله... همین یه نفرو کم داشتم
_________________
Tnx
Comment & Vote :**
ESTÁS LEYENDO
Smart Sun(LarryStylinsonAU)
FanficSmart Sun is an original persian fanfic ... about Louis Tomlinson and his true LOVE , Harry Styles. it's for Iranian Larryshippers.... لویی تاملینسون استاد تازه ی دانشگاه از شدت استرس روز اول تدریس نمیدونه باید چکار کنه... یعنی چه اتفاقی میوفته وقت...