Part 16

3.1K 357 4
                                    

"""لویی"""
حتی نا ندارم حرف بزنم... حتی حوصله ی اینو ندارم که مخالفت کنم... میذارم دلش خوش باشه به این که میتونه وضعیتمو عوض کنه... میذارم که حس کنه میتونه کاری کنه من فراموش کنم که حالم بده... هری داره تمام تلاششو میکنه ... من قدردانشم ولی باید بهش بفهمونم که این چیزا و این کارا رو من کارساز نیست... یه ظرف وقتی میشکنه شکسته... یه روح یا یه قلبم وقتی بشکنه شکسته... هر چقدرم چسبت قوی باشه بازم مثل روز اولش نمیشه... من اینو میدونم... اما هری اینو نمیدونه... نمیدونه که باید بزاره که من با این درد بسازم... ! نمیدونم چرا اصرار داره خودشو وقف من کنه... این خودخواهی منو میرسونه اگه نذارم که بره و برای خودش شاد زندگی نکنه... درسته که اگه بره من میمیرم... به معنای واقعی.کلمه میمیرم... اما موندنش کنار من اشتباه... هری نباید پروانه ی دور شمع باشه... من نباید بالهاشو بسوزونم... به صورت خندون و شادش نگاه میکنم... توی چشماش میبینم که سخت دوست داره که من رو سرحال و شاداب ببینه... اما من دیگه سرحال و شاداب نمیشم... تمام این سال ها که فکر میکردم فرار کردم و برای خودم شاد بودم فقط یه وهم بود... من نه تنها فرار نکرده بودم بلکه توش غرق شده بودمو خودم ازش خبر نداشتم...!
چشمای سبز هری رو خوب به خاطر میسپارم...چون وقتی که بگذارم بره دلم برای این چشمها خیلی تنگ میشه...
به صورت سفیدش که به سختی دارن ریش های خیلی بور در میارن نگاه میکنم... دستمو دراز میکنمو روی صورتش میکشم تا حسش کنم تا بمونه تو خاطرم این چهره... با تعجب نگاهم میکنه ولی من میخوام برای آخرین بار همه چیز رو خوب ببینمو حس کنم... دستمو میبرم تو موهاشو اروم نوازششون میکنم... این موهای فرفری قسمت مورد علاقه ی هریه... لبخند میزنمو دستمو تو موهاش تکون میدم تا بهم بزنمشون... ولی هر چی بیشتر شلخته میشه جذاب تر میشه...!
نگاهمو میبرم سمت لب های صورتی و برآمده اش... دست میکشم روش مثل همیشه گرم و نرمه... دلم میخواد برای آخرین بار... برای بار آخری که قراره ببینمش ببوسمش ولی نه... این حتما منو میکشه... دستمو از رو لباش بر میدارمو میذارم رو گونه شو تو چشماش نگاه میکنم و با یه لبخند بهش میگم:هری... میخوام باهات حرف بزنم...
آب گلوشو قورت میده ... نگرانه میدونم... میدونم که برای جفتمون سخته... ولی عادت میکنه... وقتی نبینتم ،میرم از دلش... این براش خیلی بهتره که کنار یه دیوونه که معلوم نیست کی دلش میخواد خودشو بکشه و راحت کنه زندگی نکنه... من مطمئن میشم که دیگه هرگز منو نبینه... هرگز ...
_هری... از اینجا برو...
_چی!?
_از اینجا برو...!
_کجا برم!?
_برو جایی نبینمت...
_چی میگی لو...!
_همینایی که میشنوی... برو...
سینه شو شفت کردو گفت:یادته دیشب بهت گفتم وقتی پامو از این در بزارم تو حتی اگه به زور بیرونم کنی هم نمیرم... حالا من رو حرفم هستم ... حتی اگه به زور بیرونم کنی من نمیرم... اینجا خونه ی منه... جایی که تو توش باشی خونه ی منه... و تو مال منی ...پس بحثی دیگه نداریم...
اه راست میگفت... گفت نمیره و منم گفتم حتی اگه بخواد بره هم نمیذارم... اما الان وضعیت متفاوته... من الان میدونم که هیچ وقت این زخم بسته میشه...
_یادمه... ولی الان تو میری... همین که گفتم...
از جام بلند شدم تا برم سمت اتاق... از کمر گرفتتمو به سمت خودش کشید جوری که کنارش روی مبل افتادم... محکم از پشت منو نگه داشته بودو قصد نداشت ولم کنه...
_کاری نکن به زور متوسل شم برای موندن ...
تقلا کردم تا از زیر دستش دربیام... هر چی من بیشتر تلاش میکنم اون حلقه ی دستاشو دورم محکم تر میکنه...
_ولم کن هری...
_نمیکنم...! بگو که میذاری من بمونم...
_تو باید بری...
سرشو اورد در گوشمو با حالت مظلومانه اش گفت:بگو که نمیذاری برم...
صداش در گوشم باعث شد احساس قلقلک کنم...
دوباره نزدیک تر و اروم تر در گوشم زمزمه کرد:لو... بگو که نمیذاری برم...
شاید برای حالذالان من عجیب باشه که دلم با تمام وجود هری رو بخواد... وقتی اینجوری در گوشم حرف میزنه تمام تنم میلرزه... من عاشق اینم که صدام کنه... اونم در گوشم... حس میکنم دنیا داره میلرزه...!
_بگو...
نه که نخوام... نمیتونم حرف بزنم... من دارم با تمام سختی تلاش میکنم هری رو بفرستم بره و حتی از ترسم به خودم اجازه ندادم ببوسمش اونوقت این کارای هری ... روی گردنم نفس میکشید... محکم گرفته بودتمو تکون نمیخورد...
دست از تلاش برای رهایی کشیدم... گذاشتم چند لحظه ای تو اغوش هری بمونم... حداقل برای آخرین بار...وقتی دید که اروم شدم باز در گوشم گفت:لوووو... نمیذاری برم ... مگه نه!?!?
_تو گوشم حرف نزن...
جدا داشت همه ی سلول های عصبیمو تحریک میکرد...
باز توی گوشم گفت:چرا!?
سرمو کشیدم کنار تا نفسش به گردنم نخوره اما هری باز سرشو نزدیک میکردو نفس میکشید... با تمام سیاهی ها و سختی هایی که باهاشون دست و پنجه نرم کردمو الان براشون کلی عزاداری کردم الان حس عجیب و ترسناک نسبت به هری ندارم... اتفاقا از این که بهم دست بزنه لذت میبرم...
باز در گوشم گفت:یادته گفتم برات صبر میکنم... تا ابد... فک نکنم بتونم...
ههه... خنده ام گرفت... میدونستم... واسه همین میخواستم بزارم بره...
حرفشو ادامه داد... :اخه میدونی ... فک نکنم تو بتونی تا ابد تحمل کنی بدون من بمونی...
چی شد...!!? با تعجب گفتم:چی!?
_سفت شدی استاد!
_چی !?
به خودم نگاه کردم... راست میگفت... اصلا حواسم به خودم نبود... میدونستم دارم با این کاراش تحریک میشم ولی این که به اینجا بکشه... نه... جدا نه...!!
باز اروم در گوشم گفت:میخوای برات درستش کنم!?
_ولم کن...!
_نمیکنم... تو مال منی...!
_من عروسک نیستم که مال کسی باشم...
_چرا تو عروسک کوچولوی منی... !! لوی کوچولو...
_خفه شو هری... ولم کن...
دارم تلاش میکنم دستاشو باز کنم ولی نمیذاره برم... جدا حرفاش داره منو خل میکنه... انگار نه انگار همین یکی دو ساعت پیش داشتم گریه میکردم و بالا میوردم...
این دفعه به جای این که چیزی بگه گردنمو لیس زد... نفسم برید... ولی سعی کردم اروم باشم...
_بزار برات درستش کنم لو... دردت میگیره ها...!?
بچه شده... شیطون شده... دیوونه شده... این کارا چیه...! ومن نخوام این به من دست بزنه باید کیو ببینم...
_تقریبا به التماس افتادم ... ولم کن هز...
_چی!?
_ولم کن...
_نه نه... اسممو بگو...
_هری...!?
_اه نه... بهم گفتی هز!?
_آره ....حالا ولم کن...
_اگه تا الان یه درصد شانس رهایی داشتی الان خودت اونو سوزوندی...
_خواهش میکنم...
_تو هم اینو میخوای... قبول کن... !! ببین... یه لحظه فکر کن ببین میخوای منو یا نه...!?
تقریبا داد زدم...: میخوام... میخوام... ولی نباید بخوام... ولی نمیتونم بخوام... ولی نمیخوام...!
دوباره صداشو اروم کردو گفت:پس میخوای...!
_من این همه گفتم نمیخوام... تو همون میخوامو شنیدی..!?ولم کن...
_اما من تو رو میخوام... من نمیخوام برم... من نمیخوام تو بزاری من برم... من نمیخوام کنارت بمونم... بمونم تا ازم مواظبت کنی... دعوام کنی... بهم چیز یاد بدی...! لو... ازت خواهش میکنم... نذار برم...!
وقتی اینجوری میگه دلم میخواد همین جا ... همین الان بمیرم... اما هیچ وقت ... وقتی ارزو کردم که ای کاش بمیرم نمردم...
_باشه ... نرو... ولم کن...
_چی!?
_نرو... ولی ولم کن...
_جدی میگی...!?
_اگه دیوونه شدی... اگه بدبخت شدی بعدا نگی تقصیر من بوده ها...
_نمیگم...
_نگی لویی دیوونه بوده ها
_تو عشق منی... دیوونه چیه...
_حالا پس ولم کن...
_عمرا ولت کنم...
_چی...!?
_همین که شنیدی میخوام برات درستش کنم..
_چی میگی!?مگه نگفتی صبر میکنی...!?
_گفتم... ولی تو صبر نکردی...
اروم خندیدو سرشو گذاشت رو گردنمو شروع کرد به بوسیدن و مکیدنش...
و من نمیدونم باید چکار کنم... من الان بی نهایت هری رو میخوام...ازش نمیترسم... ازش بدم نمیاد... ولی...
توی دلم گفتم:ولی نداره... حداقل یک بار اینو.با کسی تجربه کن که عاشقشی... این حداقل چیزیه که تو میتونی از این دنیا بگیری!

Smart Sun(LarryStylinsonAU)Where stories live. Discover now