جه هی با ترس پارچه ای رو که از پایین پیراهنش پاره کرده بود روی زخم مرد فشرد، اونقدر ترسیده بود که دستاش میلرزید، مرد زخمی نگاهش کردو گفت:
_آخ... من کجام؟
دختر لب گزید، سرشو به طرفین تکون دادو دوباره سعی کرد جلوی خون ریزی مرد رو بگیره، اون دیده بود مرد چقدر بد توسط چند نفر کتک خورده بودو بعد هم با شلیک گلوله ی کلت یکیشون به این روز افتاده بود، جه هی یه دکتر بود... این وظیفه اش بود که به آدما کمک کنه، تا حالا با همچین موردی رو به رو نشده بود! خودشم نمیدونست با چه عقلی اون مرد رو که خیلی راحت میتونست براش یه دردسر بزرگ بشه برداشته بودو آورده بود توی خونه اش!
مرد دوباره نالیدو گفت:
_پرسیدم من کجام؟
جه هی دوید تا آب گرم بیاره و زخم عمیق مرد رو بشوره، اون غریبه ی نیمه هوشیار حسابی عرق کرده بودو وقتی جه هی برای خارج کردن گلوله از بدنش تلاش میکرد کلی فریاد زده بود!
وقتی بلاخره کار بخیه زدن زخم هم تموم شد، دختر پهلوی مرد رو پانسمان کردو یه پتو آورد تا روش بندازه، همین که پتو رو روی غریبه کشید دستش اثیر دست تنومند مرد شد، شنید:
_مگه با تو نیستم؟ تو کی هستی و چرا داری کمکم میکنی؟
جه هی با ترس سعی کرد دستشو آزاد کنه، لب گزیدو تقلا کرد، اما مرد غریبه محکم تر گرفتشو کشیدش سمت خودش، فریاد کشید:
_لالی مگه؟ چرا جواب نمیدی؟ تو هم از آدمای اون کثافتی؟
دختر اصلا نمیفهمید مرد چی میگه... از کدوم آدم حرف میزد؟ اصلا اگه جه هی آدم کسی بود که میخواست این مرد رو بکشه چرا باید جونشو نجات میداد؟
تا خواست تلفنشو از توی جیبش در بیاره در خونه اش با شدت به دیوار کوبیده شد، چند تا مرد کت و شلواری ریختن توی خونش و هم اون و هم مرد زخمی رو کشیدن تا همراه خودشون ببرن، جه هی اصلا نمیفهمید چه اتفاقی داره میوفته و واقعا ترسیده بود، دست و پا میزدو سعی میکرد خودشو نجات بده ...
یکم بعد از ساختمون خارج شده بودن، همین که چشم دختر به چند تا ماشین گرون قیمت مشکی رنگ که جلوی آپارتمانش پارک شده بودن افتاد نفس کشیدن یادش رفت! خودشو لعنت کرد که به خاطر یه آدم غریبه تپی همچین دردسر بزرگی انداخته خودشو!
وقتی مردی با چهره ی جدی و سرد با کت و شلوار خوش دوخت سورمه ای رنگ و پیراهن همرنگ زیر کتش جلوشون ظاهر شد نگاه ترسیدشو به مرد دوخت، دید که مرد چونه ی اون غریبه ی زخمی رو بت دست فشار دادو بلند کرد، شنید:
_چه سگ جونی هستی تو! چجوری تا الان نمردی؟
مرد زخمی پوزخند زدو گفت:
_حالا که زنده ام! چی شد پارک؟ همیشه همه چیز اونطور که تو میخوای پیش نمیره مگه نه؟
مرد سورمه ای پوش دندوناشو روی هم ساییدو با پوزخند و صدای بلندی گفت:
_فعلا زنده ای جکسون! زنده ای چون من میخوام زنده باشی! مردن برای تو کمه ... تو باید زنده بمونی و درد بکشی!
مرد زخمی که جه هی فهمیده بود اسمش جکسونه خندید، سرفه زدو دستشو روی زخمش گذاشت، گفت:
_همه ی زندگیت همین بوده... همیشه همینقدر بی رحم و استبداد گر بودی! پارکِ قدرتمند... سلطان مافیا... مرد بی رحم... همه ازت می ترسن!
_و تو کسی بودی که بهم از پشت خنجر زدی!
_میدونی جیمین... حقیقت اینه که تو واقعا یه آدم تنها و بی کسی! هیچکسی نیست که دوستت داشته باشه، تو وحشت داری از اینکه بقیه...
با مشتی که توی صورتش فرود اومد روی زمین افتاد، جیمین عصبی خندیدو گفت:
_من تنهام چون انتخاب کردم تنها باشم...
به آدماش اشاره کرد تا جکسون رو توی ون مشکی رنگ بندازن، با آستین لباسش ور رفتو این بار جلوی دختر ایستاد، چشماشو ریز کردو گفت:
_میرسیم به تو... خب... یه دختر تنها و ترسیده چجوری اینقدر دل و جرئت داشته به یه غریبه ی گلوله خورده کمک کنه؟
جه هی از ترس به سکسکه افتاده بود، توی چشمای مرد رو به روش هیچ رحمی نمیدید... در واقع هیچ احساسی نبود. خالیِ خالی بود، لباشو توی دهنش کشیدو سرشو به طرفین تکون داد.
جیمین به آدماش اشاره کرد تا دخترو رها کنن، جه هی روی زمین افتاد، همین که خواست نفسی تازه کنه موهاش توسط همون مرد کشیده شدنو مجبور شد سرشو بلند کنه، دید که مرد با لباسای گرون قیمتش جلوش زانو زده بودو با پوزخند نگاهش میکرد، شنید:
_نمیخوای حرف بزنی؟ تو واقعا پیش خودت چی فکر کردی که به اون آدم کمک کردی؟
جه هی چشماشو روی هم فشردو دست برد تا گوشیشو از توی جیبش برداره، همین که جیمین دید دختر میخواد گوشیشو روشن کنه با شدت به دستش زد که باعث شد تلفن بیوفته زمین و صفحه اش خرد بشه، جه هی به گریه افتاده بود... نمیدونست الان باید چه غلطی بکنه، همین که فشار پنجه های جیمین بین موهاش بیشتر شد دستشو جلوی دهنش گذاشتو ناله ی دردمندی سر داد، جیمین غرید:
_چه غلطی میخواستی بکنی؟واقعا اینقدر احمقی که میخوای جلوی من زنگ بزنی به پلیس؟
دختر به شدت سرشو به طرفین تکون دادو باز صدای نا مفهومی از خودش در آورد، مرد سورمه ای پوش با عصبانیت فریاد کشید:
_چرا حرف نمیزنیییی؟لالی مگه؟
اینبار جه هی با بغض سرشو بالا و پایین کردو سعی کرد با اشاره به لباش به مرد چیزی رو بفهمونه، مرد عصبانی این بار متعجب به دختر نگاه کرد، با شگفتی لب زد:
_تو...تو لالی!
دختر اشک ریختو سرشو به نشونه ی تایید تکون داد، نگاه غم زده اشو به تلفنش که صفحه اش خرد شده بود داد... حالا چجوری باید با این مرد ترسناک ارتباط برقرار می کرد؟
قبل از اینکه چیزی به ذهنش برسه صدای اون مردو شنید:
_بلندش کنین... با خودمون می بریمش!
جه هی با ترس عقب کشیدو جیغ خفه ای ازش بلند شد،آدمای پاذک جیمین اونو توی ماشین انداختنو یکم بعد حرکت کردن...
دختر لال اشک می ریختو سعی می کرد درو باز کنه، فریاد جیمین از جا پروندش:
_فقط آروم بگیر قبل از اینکه یه گلوله حرومت کنمو بسپارم بچه ها ببرن خوراک سگای ولگردت کنن!
نگاه جه هی رنگ التماس داشت، با ترس سکسکه کردو دستاشو به نشونه ی التماس جلوی مرد گرفت، اما جیمینی که هیچ احساسی توی وجودش نداشت بی رحم تر از اون بود که اهمیتی به لرزش تن دختر و نگاه بارونیش بده...
وقتی وارد یه عمارت خیلی بزرگ شدن دختر زانوهاشو بغل گرفته بودو خودشو لعنت می کرد...
باز به زور اون آدما از ماشین مشکی رنگ بیرون کشیده شدو همین که به خودش اومد وشط یه سالن خیلی بزرگ افتاده بود. پارک جیمین این بار در حالی که کتشو در آورده بودو مشغول بالا زدن آستیناش بود جلوش ایستاد، غرید:
_اونو از کجا می شناختی؟
و جه هی با التماس نگاهش کرد... چجوری باید بهش می فهموند هیچ ارتباطی با اون مرد نداره این روز نفرین شده اولین روزی بوده که اون مرد غریبه رو دیده؟
ناخودآگاه شروع کرد به زبان اشاره حرف زدن، جیمین با عصبانیت جلوش نشستو چونه اشو فشار داد، پوزخند زدو گفت:
_من به زبون تو بلد نیستم حرف بزنم لالِ بدبخت!
چونه ی جه هی لرزید، اشک ریخت، قلبش به درد اومده بود... هیچ وقت قرار نبود به توهینای دیگران و لحن پر تمسخرشون عادت کنه...
جیمین فاصله گرفتو یکم بعد دفترچه ی قدیمی ای با یه خودکار سمت دخترک پرت کرد ، جدی گفت:
_تو کی هستی؟
جه هی سریع چنگ انداختو اون دفترو باز کرد، صفحه ی سفیدی پیدا کردو با اون خودکار شروع کرد به نوشتن... یکم بعد دفترو بلند کرد تا مرد نوشته هاشو بخونه، جیمین بلند خوند:
_من یه دکترم، اون مرد زخمی شده بودو من میخواستم بهش کمک کنم...
جیمین عصبی خندید، ابروهاشو بالا انداختو گفت:
_امثال تو مگه میتونن دکتر بشن؟
جه هی سکوت کردو سرشو پایین انداخت، جیمین دوباره پرسید:
_چجوری و کجا اونو دیدی؟
دختر دوباره نوشت:
_توی کوچه دیدمش
_چرا کمکش کردی؟
جه هی با دست رد خشک شده ی اشکو از روی صورتش پاک کردو باز نوشت:
_اون داشت می مرد
جیمین چشماشو توی کاسه چرخوند به دختر نزدیک شد که باعث شد جه هی با ترس کمی فاصله بگیره و به خودش بلرزه، جه هی رو از روی زمین بلند کردو گفت:
_کسی که اون بلا رو سرش آورد میخواست که بمیره!
جه هی تند نوشت:
_این کار بدیه
جیمین با عصبانیت خندیدو گفت:
_جدا؟ کار بدیه آره؟ کار درست چیه؟
جه هی باز خواست چیزی بنویسه که جیمین دفترو از دختر لال گرفت، نوشته های جه هی رو از توی دفتر پاره کردو پرت کرد توی صورتش با بی رحمی گفت:
_حرف زدن با تو حوصله سر بره!
جه هی با غم و درد نگاهش کرد، جیمین برای لحظه ای از حسی که اون نگاه بغض آلود و غمگین بهش القا کردن لرزیدو بعد گفت:
_حق نداشتی توی کارم دخالت کنی... حق نداشتی... توی کاری که هیچ ربطی بهت نداشت دخالت کردی پس باید تاوانشو بدی...
جه هی سعی کرد دفترو از جیمین بگیره اما جیمین هولش دادو باعث شد با ضرب روی زمین بیوفته، صورتش جمع شدو ناله کرد، جیمین خندیدو گفت:
_سیرکه اینجا! فقط مثل تو رو نداشتم توی این جهنم... تا روزی که من بخوام اینجایی دکترِ به درد نخور!
دختر هق هق کردو دستاشو دور زانوهاش حلقه کرد، نمیتونست چیزی بگه، نمی تونست دفاع کنه... هیچ کاری نمی تونست انجام بده...
جیمین با تنفر نگاهش کردو گفت:
_تو واقعا رقت انگیزی! پاشو گمشو از اینجا... نمیخوام نگاهم بهت بیوفته...
و بلافاصله فریاد زد:
_سولگی! بیا اینو ببر...
قبل از اینکه اون دختر خدمتکار که اسمش سولگی بود جه هی رو با خودش ببره چشم دخترک به دست خط خودش روی اون تیکه کاغذِ پاره شده خیره موند:
_این کار بدیه
YOU ARE READING
🦋the silent cry of love🦋
Fanfiction__completed__ من فریاد کشیدم... فریاد کشیدم اما... یه فریاد خاموش... فریاد من به گوش هیچ کس نرسید... نه تو و نه هیچ کس دیگه... فریاد من خاموش بود... تو نمی شنوی... هیچ وقت نمی شنیدی... البته حق داری، بین من و تو به اندازه ی یه دنیا فاصله ست، تو... پ...