بعد از تموم شدن جمله اش نگاهشو از تهیونگ گرفتو به جکسون دوخت، لبخند کمرنگی زدو گفت:
_شاید هیچ وقت نتونم کسی رو به اندازه ی تو دوست داشته باشم ولی سعی میکنم دوباره عاشق بشم...
جکسون نگاهشو به زمین دادو چیزی نگفت، دختر از کنارش گذشتو رو به روی تهیونگ ایستاد، ته خیره نگاهش کردو گفت:
_خوبی؟
می یونگ لبخند قشنگی زدو دستشو روی گونه ی تهیونگ گذاشت، گفت:
_خوبم، نگران من نباش!
ته خنده ی جذاب مستطیلیشو نشون دختر دادو توی آغوش کشیدش، کنار گوشش گفت:
_از اینکه مثل بچه ها حسادت کنم متنفرم، ولی دل بی منطقم کنار نمیاد کنارش ببینتت!
می یونگ دستاشو دور شونه های ته محکم کردو گفت:
_کنار اون برای من وجود نداره
ته آه کلافشو بیرون دادو سرشو بالا و پایین کرد، خودشم می دونست می یونگ هیچ وقت نمیتونه اونجوری که جکسونو دوست داره دوسش داشته باشه، می دونست اما دل داده بود به دل دختر و میخواست کنار خودش داشته باشتش...
جکسون به زور نگاهشو از روی اون دو نفر برداشتو عقبگرد کرد، قبل از اینکه از سالن خارج بشه نگاهش متوجه جه هی شد که به ستون تکیه داده بودو به جیمین و سوزی در کنار هم خیره شده بود، جی جی کوچولوش هم توی بغل سوزی بودو جیمین داشت با انگشت کوچیکش روی گونه ی سرخ نوزاد دست می کشید ، جکسون سمتش رفتو گفت:
_وقتی میدونی اذیتت میکنه چرا نگاه میکنی؟
جه هی حلقه ی توی گردنشو میون دستش گرفتو جوابی نداد، جک سرشو پایین انداختو گفت:
_در واقع این سوالیه که خودمم براش جوابی ندارم... نمیدونم چرا ما آدما عاشق کسایی میشیم که حتی حاضر نیستن دستمونو محکم تر بگیرن!
جه هی نیم نگاهی بهش انداختو تکیه اشو از ستون گرفت، داشت از جکسون فاصله می گرفت که شنید:
_من ازت گذشتم جه هی...زن با شنیدن این جمله مکث کردو به سمت جکسون برگشت، مرد لبخند کمرنگی زدو گفت:
_تو از احساسم خبر داشتی... تمام این مدت احساسات من فقط باعث آسیبت شدن... تو سایه ی جیمینو به حضور ده تا از من و امثال من ترجیح میدی! پس... من میگذرم
جه هی لبخند کمرنگی زد، حالا حس سبکی داشت، چشماشو باز و بسته کردو برگشت تا از پله ها بالا بره...
و همون لحظه جکسون پوزخند زد...برگ آخرشو رو کرده بود...
حالا باید منتظر می موند تا ببینه چی پیش میاد.
*********************
جیمین چشم باز کرد، بدون اینکه به خودش زحمت بده تا به دختر غرق در خواب کنارش نگاه کنه بلند شدو کنار تخت دخترش ایستاد، با لبخند به جثه ی کوچیکش نگاه کردو خم شد تا عطر تنشو بو بکشه، جی جی وقتی خنکی نفس کسی رو کنار گردنش حس کرد چشم باز کرد، جیمین با دیدن چشمای درشت تیره ی دخترش خندیدو گفت:
YOU ARE READING
🦋the silent cry of love🦋
Fanfiction__completed__ من فریاد کشیدم... فریاد کشیدم اما... یه فریاد خاموش... فریاد من به گوش هیچ کس نرسید... نه تو و نه هیچ کس دیگه... فریاد من خاموش بود... تو نمی شنوی... هیچ وقت نمی شنیدی... البته حق داری، بین من و تو به اندازه ی یه دنیا فاصله ست، تو... پ...