_پس توی بیمارستان مرکزی کار میکردی!؟ باورم نمیشه!
جه هی با لبخند لباشو توی دهنش کشیدو در جواب سولگی سر تکون داد، زن خدمتکار دوباره پرسید:
_چند سالته؟
جه هی توی دفترچه نوشت:
_۲۵
سولگی با دلسوزی نگاهش کرد، کنارش نشستو دستشو بین دستای خودش گرفت، گفت:
_جه هی... من میدونم اینجا برات سخته، چند ساله که توی این عمارت کار می کنم... باور کن اونقدر که فکر میکنی ارباب مرد بدی نیست، همه ازش می ترسن ولی... از کارکنای قدیمی اینجا شنیدم قبلا اصلا اینجوری نبوده...
جه هی با تعجب نگاهش کردو نوشت:
_اربابتون چه گذشته ای داشته؟
سولگی شونه هاشو بالا انداختو همزمان که بلند می شد گفت:
_نمیدونم ... حرفای آدمای اینجا هم خیلی با همدیگه مغایرت دارن ولی بیخیالش شو، سرک کشیدن توی زندگی ارباب برات دردسر درست میکنه... خودت گفتی اگه توی پرو پاش نپیچی کاری بهت نداره... سر خودتو به باد نده جه هی، تو خیلی حیفی!
جه هی لپاشو باد کردو سرشو پایین انداخت، صدای بازو بسته شدن در که اومد نشون می داد سولگی تنهاش گذاشته، نفس عمیقی کشیدو خودشو روی تخت انداخت، با انگشتای دستاش بازی کردو با خودش فکر توی تمام این مدت که نبوده کسی نگرانش شده؟... لبخند محزونی زدو جواب خودشو داد... البته که نه، اون نه پدرو مادری داشت که بخوان نگرانش بشن و نه دوستی که ازش خبر بگیره،تازه خیلی از اعضای پرسنل بیمارستان هم به خاطر معلولیتش مسخرش میکردنو میگفتن باید از اونجا بره...
از روی تخت بلند شدو بی حوصله جلوی آینه ایستاد، دستی به موهای مواج و بلندش کشیدو گیره ی روی موهاشو درست کرد، نگاهش به لباس توی تنش افتاد، یه پیراهن بلند صورتی کمرنگ با گلای محو توی زمینه ی پارچه اش پوشیده بود...
این لباس و بقیه ی لباسایی که اونجا داشت همه رو آدمای جیمین براش خریده بودن...
پشت در ایستادو دستشو روی دستگیره گذاشت، نمیدونست اجازه داره از توی اتاقش خارج بشه یا نه اما هیچ وقت ندیده بود کسی در اتاقشو قفل کنه!
وقتی بی حوصلگی و بیکاریش به ترسش چیره شد دستگیره رو پایین کشیدو همین که پاشو از اتاقش بیرون گذاشت نفسشو صدا دار بیرون داد، طبقه ای که اتاق جه هی توش بود یه راهروی خیلی بزرگ و طولانی بود که کلی در دو طرفش قرار داشت، جه هی نگاهشو اطراف چرخوندو از کنار نرده ها پایینو نگاه کرد، اون عمارت اونقدر خلوتو ساکت بود که در طول روز فقط رفتو آمد خدمه رو می دید و هیچ کسی جز خودِ پارک جیمین اونجا رفت و آمد نداشت...
از پله ها پایین رفتو همین که وارد سالن اصلی شد در خروجی رو پیدا کرد، از پنجره ی اتاقش همیشه محوطه ی بیرونی عمارتو دیده بود، اونجا پر بود از گل و درخت و سبزه...
CZYTASZ
🦋the silent cry of love🦋
Fanfiction__completed__ من فریاد کشیدم... فریاد کشیدم اما... یه فریاد خاموش... فریاد من به گوش هیچ کس نرسید... نه تو و نه هیچ کس دیگه... فریاد من خاموش بود... تو نمی شنوی... هیچ وقت نمی شنیدی... البته حق داری، بین من و تو به اندازه ی یه دنیا فاصله ست، تو... پ...