🦋she is mine🦋

729 119 9
                                    


🌼🌼قبل خوندن ستاره رو برام رنگی میکنی؟(:🌼🌼


درد وحشتناک دلش واقعا غیر قابل تحمل شده بود، به زحمت تن دردمندشو از روی تخت بلند کردو به صورت بی روحش توی آینه نگاه کرد، همونطور که دستشو روی شکمش گذاشته بود در اتاقو باز کردو خارج شد، صدای موسیقی ملایم کلاسیکی که از طبقه ی پایین میومد بهش یادآوری کرد که مرد بی رحمش امشب سرگرم یه مهمونیه...

به سختی پله ها رو پیمودو سعی کرد بدون جلب کردن توجه آدمای توی سالن اصلی خودشو به آشپزخونه برسونه...

همین که سولگی متوجه دخترک شد با نگرانی دستشو گرفتو پرسید:

_جه هی!؟ چی شده؟ حالت بده؟ رنگت پریده...

جه هی لبشو به دندون گرفتو به دلش اشاره کرد، سولگی با دلسوزی روی صندلی نشوندش و سراغ جعبه ی قرص ها رفت تا یه چیزی برای دختر پیدا کنه، همین که جعبه رو برداشت جه هی کنارش ایستادو خودش توی قرصا گشت، میتونست حدس بزنه دردش چیه ولی خدا خدا می کرد اشتباه تشخیص داده باشه و درد وحشتناکش فقط یه دلدرد معمولی باشه، وقتی قرص مورد نظرشو پیدا کرد بدون آب بلعیدشو دوباره روی شکمش خم شد، سولگی خواست چیزی بگه که صدای می یونگ شنیده شدو باعث شد سولگی بی حرف فاصله بگیره:

_تو!؟... جیمین بهت نگفت از اتاقت نیای بیرون؟

جه هی با بی رمقی نگاهش کرد، می یونگ بی توجه به حال دخترک دستشو به کمرش زدو همونطور که سر تا پای جه هی رو از نظر می گذروند با بی رحمی گفت:

_تو آبروی آدمو میبری! این چه سر و وضعیه؟

قلب جه هی فشرده شد، نگاهی به لباس ساده ای که به تن داشت انداختو بعد به لباسای مارک و گرون قیمت می یونگ که با سخاوت تمام برآمدگی و فرورفتگیای بدنشو به نمایش می ذاشت نگاه کرد، آب دهنشو قورت دادو سعی کرد لبخند لرزونی بزنه، می یونگ جلو اومدو خیره توی چشمای جه هی گفت:

_فقط گمشو توی اتاقت! برای جیمین افت داره به همچین کسی توی عمارتش باشه!

جه هی با مظلومیت و پشت پرده ی اشک سرشو تکون داد، تا خواست از کنار می یونگ بگذره قامت جیمین مقابلش ظاهر شد، به خودش لرزید که همون لحظه صدای جیمینو شنید:

_اینجا چیکار میکنی؟

قبل از اینکه جه هی بتونه واکنشی نشون بده می یونگ از بازوی جیمین آویزون شدو گفت:

_اوپا... بهش گفتم برگرده به اتاقش... ناراحت نباش
جه هی به دستای می یونگ که دور بازوی جیمین حلقه شده بودن نگاه کردو بعد خیره شد توی صورت سرد و بی حس مردش، نگاهش گلایه مند، ترسیده و خسته بود...

از جیمین می ترسید... به خودش قول داده بود دیگه هیچ کاری خلاف میل این مرد انجام نده، تحقیرای همیشگی می یونگ رو می شنید ولی زبون اعتراض کردن نداشت، اگه هم داشت جرأتشو نداشت...

🦋the silent cry of love🦋Donde viven las historias. Descúbrelo ahora