نگاه سرخ و بی خوابشو به سوزی که به خواب عمیقی فرو رفته بود داد، خودشو بالا کشیدو به تاج تخت تمیه داد، حالش از خودشو این زندگی به هم میخورد، همه ی این شبا دختر غریبه ی کنارشو جه هی خودش تصور می کرد تا حداقل بتونه چشاشو روی هم بذاره، سوزی خوشگل بود، اما ... اون جه هی نبود، چشای جیمین هیچ کسی رو به جز دختری که صاحب تمام قلبش بود نمی دید، آروم از روی تخت بلند شد تا با بیدار شدن دختر باز مجبور نشه بهش جواب پس بده، از اتاق بیرون زدو مثل همیشه پاهاش بدون اینکه اراده کنه اونو توی اتاق جه هی کشوندن، خیلی آروم پایین تختش نشستو با حسرت به صورتش نگاه کرد، دستاشو دور زانوهاش محکم کرد تا یه وقت حرکتی نکنن که باعث شه معشوقش از خواب بیدار بشه، باد ملایمی که از پنجره ی باز می وزید باعث میشد عطری که جیمین معتادش بود توی بینیش بپیچه و نور مهتاب از صورت معصوم دختر با اون لپا و لبای سرخ یه منظره ی فوق العاده ساخته بود که می تونست قلب مردو از جا در بیاره، جیمین لبخند مظلومی زد به پلکای بسته ی معشوقش که مژه های بلندش مزینشون کرده بودن خیره شد، دست لرزونش پایین ملحفه مشت شد، کم کم نگاهش پایین اومدو روی شکم جه هی نشست، چشماش از اشک پر شد، همین چند ساعت پیش فهمیده بود فرشته اش دختره، خیلی اروم لب زد:
_بابایی؟
چونه اشو به زانوش تکیه دادو ادامه داد:
_از دست من عصبانی و ناراحت نشو دخترم، من عاشق تو ام، عاشق مامانتم، جون و نفس من شمایین، اینکه الان کنارتون نیستم، اینکه نمیتونم کاری کنم که صورت قشنگ مامانت بخنده و غمگین نباشه به خاطر محافظت کردن از خودتونه...
اشک سمجش از گوشه ی چشمش چکید، گفت:
_نمی تونم به مامانت بگم چرا مجبورم این کارا رو بکنم چون اون می ترسه، می دونم که اگه بفهمه سعی میکنه ازم محافظت کنه ولی دخترم... مامانت به اندازه ی کافی به خاطر من از خودش گذشته، حالا دیگه نوبت منه که ازتون مراقبت کنم
آه کشیدو تلخ خندید، اشکاشو با پشت دست پاک کردو گفت:
_نمیدونم می تونی درک کنی اینکه همزمان از خوشحالی توی ابرا باشیو از شدت غم کمرت در حال شکستن باشه چه حسی داره، نمی خوام هیچ وقت این حسو درک کنی، نه دخترم... من همه ی زندگیمو میدم تا تو خوشحال باشی، هنوز نیومدی ولی من میدونم تو خوشگل ترین دختر دنیا میشی... البته بعد از مادرت
لبخند زدو دستشو لابه لای موهاش فرو کرد، ادامه داد:
_مامانت خوشگل ترینه، جدیدا توی صورتش که نگاه می کنم نفسم بند میاد، نمی دونی ضربان قلب دیوونه ام چه شکلی میشه وقتی باهاش چشم تو چشم میشم... آره خب، پدر بی جنبه ای داری... ولی بابایی، من قبل از مادرت این شکلی نبودم...
نفس لرزونشو بیرون دادو به صورت غرق در خواب جه هی نگاه کرد، گفت:
_نمی دونم تا کجا می تونم دووم بیارم، ولی من با تمام وجودم ، تا آخر عمرم مواظبتونم، شاید نتونم نزدیکتون بشم، شاید نتونم بغل بگیرمت ولی تو، تو و مامانت تمام زندگی منین، سر شما دو تا با هیچ کس شوخی ندارم...
از جا بلند شد، دستشو توی چند میلی متری شکم جه هی نگه داشتو گفت:
YOU ARE READING
🦋the silent cry of love🦋
Fanfiction__completed__ من فریاد کشیدم... فریاد کشیدم اما... یه فریاد خاموش... فریاد من به گوش هیچ کس نرسید... نه تو و نه هیچ کس دیگه... فریاد من خاموش بود... تو نمی شنوی... هیچ وقت نمی شنیدی... البته حق داری، بین من و تو به اندازه ی یه دنیا فاصله ست، تو... پ...