قبل از خوندن اون ستاره رو برام رنگی میکنی؟
_
___________________________
جیمین وارد اتاق دخترک شد، جه هی با رنگ و روی پریده گوشه ی اتاق رو به روی پنجره نشسته بود ، مرد کتشو روی صندلی رو به روی میز آینه انداختو با صدای بم و خسته اش گفت:
_اون پایین چه غلطی میکردی جه هی؟
جه هی با بی حالی سرشو بلند کرد، توی سکوت به جیمین نگاه کرد، تاریکی اتاق بهشون این اجازه رو نمیداد که تصویر همو درست ببینن، توی اون سیاهی جیمین فقط چشمای براق و مظلوم دخترکو میدید، اون چشما... نقطه ضعف تازه ی جیمین... حال عجیبی که با دیدن اون چشما بهش دست میداد اعصابشو به هم ریخت، جلو رفتو تن جه هی رو از روی زمین بلند کرد، توی صورتش توپید:
_اینقدر خط خطی کردن اعصاب من برات لذت بخشه؟
جه هی با بغض نگاهش کرد، میخواست اون مرد زود تر پناهگاهشو ترک کنه پس بی حرف دکمه های پیراهن خودشو باز کردو سرشو پایین انداخت، جیمین چشماشو روی هم فشردو سرشو توی گردن دختر فرو برد، پیراهنشو از تنش در آوردو روی زمین انداخت، گفت:
_ازم متنفری مگه نه؟
در واقع دختر از خودش متنفر بود که با وجود تمام آزارای مردش باز توی قلبش هیچ نفرتی نسبت بهش وجود نداشت!
جیمین لاله ی گوش دخترو به دندون کشیدو گفت:
_من باید این شکلی باشم جه هی!
دختر چشماشو روی هم فشردو اشک ریخت، درد دلش امونشو بریده بودو مرد متجاوز توی بد ترین شرایط اومده بود سراغش، جه هی بی زبون ترین موجود عالم بود... اون نمی تونست بگه درد دارم، نمی تونست از مرد بی رحم بخواد یه امشبو بی خیالش بشه... نمی تونست! پس فقط تن داده بود به این تجاوز تا جیمین زود تر راحتش بذاره و بره... دیگه دستش اومده بود تقلا کردن مردو جری تر میکنه، یاد گرفته بود مطیع و ساکت باشه...
جیمین جه هی رو روی تخت انداختو بعد از در اوردن کراواتش دکمه های پیراهنشو باز کرد، به دختری که روی تخت توی خودش جمع شده بود نگاه کردو بعد پیراهن مردونشو در آورد، خیمه زد روی اون تن نحیف و مک های دردناکی روی اون بدن لاغر می نشوند، جه هی لباشو به دندون گرفته بودو سعی میکرد به مرد نگاه نکنه، سرشو به طرف تاج تخت چرخونده بود تا هیچ چیزی رو نبینه!
جیمین خودشو بالا کشیدو کنار گوش دختر زمزمه کرد:
_آدمای اون مهمونی تو رو به چشم یه برده می بینن!برای کثیف ترین چیزایی که به ذهنت میاد... تو اینو میخوای؟ میخوای زیر خواب کسی بشی که چند دهه ازت بزرگ تره؟
این بار دختر نگاه ترسیدشو به صورت جیمین داد، جیمین با دیدن ترس توی چشمای دختر پوزخند زدو گفت:
ESTÁS LEYENDO
🦋the silent cry of love🦋
Fanfic__completed__ من فریاد کشیدم... فریاد کشیدم اما... یه فریاد خاموش... فریاد من به گوش هیچ کس نرسید... نه تو و نه هیچ کس دیگه... فریاد من خاموش بود... تو نمی شنوی... هیچ وقت نمی شنیدی... البته حق داری، بین من و تو به اندازه ی یه دنیا فاصله ست، تو... پ...