🦋your eyes...🦋

643 67 16
                                    

جیمین خودشو سر دادو پایین تخت نشست، شکه لب زد:

_نه... نه... نمیشه

جه هی با ترس به جیمین نگاه کردو گفت:

_چ...چی؟

جیمین اشک ریخت، گوشاش زنگ می زدن...

بچه؟

بچه ی خودش؟

داشت پدر می شد؟

بغض کرد...

آخه چرا الان؟ چرا توی این موقعیت؟

دستاشو روی صورتش گذاشتو هقهق مردونه اش بلند شد، جه هی جلوی جیمین نشستو ترسیده پرسید:

_چی ...ش...شده؟... ت..تو‌..خو...خوشت...نم..یاد؟دو...دوسش...ند..ندا...نداری؟

جیمین حس مرگ داشت، دستاشو از روی صورتش برداشت، اشکاش دیدشو تار کرده بودن، اول به صورت جه هی خیره شدو بعد نگاهش پایین اومد، روی شکم جه هی متوقف شد، ناخودآگاه دست لرزونش با یه لبخند تلخ جلو رفت تا روی شکم تخت دختر بشینه، قبل از اینکه دستش شکم جه هی رو لمس کنه صدای دا سئونگ و بقیه توی سرش زنگ زد:

_اون تو رو میخواد...

_گفته باید با دخترش ازدواج کنی

_یونگ جه با کسی شوخی نداره

_تو که نمیخوای با پادشاه مافیای کره در بیوفتی میخوای؟

_تو که نمیخوای جون اون عروسک توی عمارتتو به خطر بندازی؟

دستش وسط راه ایستاد، سریع پا شدو ایستاد، نگاه کردن به چشمای معصوم جه هی همه چیزو خراب تر میکرد پس نگاهشو به سقف دادو وقتی این جمله ها رو ردیف کرد تقریبا جونش داشت در میومد:

_من... من نمیخوامش

جه هی خشک شد، دستشو روی قلبش که کم مونده بود بایسته گذاشتو با مظلومیت پرسید:

_ن...نمی...خوایش؟

جیمین دستای لرزونشو مشت کرد، لبشو به دندون گرفتو گفت:

_نه فقط اون چیز...

چیز؟

جه هی از خودش پرسید جیمین الان به بچشون گفته چیز؟ مگه پدر این بچه نبود؟ چجوری دلش میومد؟
جیمین اشک ریخت، نگاهش داد میزد چقدر عاشق این دختره، چقدر مجنون این ادم ریز نقش رو به روشه و ... چقدر اون موجود کوچیک توی شکم معشوقش که از وجود خودشه رو دوست داره، ادامه داد:

_دیگه تو... دیگه تو رو هم نمیخوام

جه هی سقوط کرد، تمام اون روزای تلخ و وحشتناک اومدن جلوی چشمش، تمام بی رحمیای جیمین، زخم زبوناش، نگاه سردش، تجاوزاش...

مرد وقتی روی زمین زانو زدن معشوقشو دیده بود خودشو کشته بود تا جلو نره و بین بازوهاش نگیرتش، صداش ضعیف و دورگه شده بود وقتی که گفت:

🦋the silent cry of love🦋Where stories live. Discover now