🦋i...i will stay🦋

768 104 28
                                    

🦋قبل از خوندن ستاره رو رنگی میکنی؟🦋


🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋



فکر نمی کردم هیچ وقت باز قرار باشه توی این دفتر چیزی بنویسم...

الان که به عقب نگاه می کنم زندگی من سراسر یه تراژدی غم انگیز بوده، انگار که خدا زندگی منو پیش نویس تمام غم و غصه هایی که میخواسته توی زندگی بنده هاش وجود داشته باشن کرده...

این عمارتی که توش چشم باز کردم به جای اینکه خونه ی رفاه و آرامشم باشه شده یه قتلگاه که تمام احساسات و آدمیت منو به قتل می رسونه... تمام کودکیمو می بلعه و ازم یه هیولا می سازه که یاد گرفته باید بدره تا دریده نشه...

قبلا توی دفتر قبلیم فقط با مامانم حرف می زدم... اما حالا حتی نمی تونم با اون حرف بزنم! میدونم که اون قرار نیست از شنیدن حرفام خوشحال بشه...

اون خوشحال نمیشه از اینکه جیمینش که تمام تلاششو کرده بود تا خوب بزرگش کنه تبدیل شده به یکی از پارک ها... یه نسخه ی دیگه از پدر و پدر بزرگش... پارک جیمین بی رحم و سلطه جو!

و خب همه ی اینا درد داره...

دیدنش پشت پنجره ی اتاقش در حالی که نگاه غمگینشو به آسمون داده درد داره...

وقتی بهش نزدیک میشمو لرز میشینه به تنش درد داره
رنگ نگاهش درد داره...

این دوست داشتن درد داره...

تهیونگ هست، اون هست تا بالای شکسته و آسیب دیدمو ببنده اما دیدن اینکه برادرم همیشه به جای اینکه کنارم باشه مقابلم می ایسته درد داره...

با خودم فکر می کنم دیوارای این عمارت همیشه همینقدر بهم حس خفگی می دادن؟ دشمنی جکسون باهام همیشه اینقدر منو می رنجونده؟ همیشه به این فکر می کردم که این نسخه از جکسون هم مثل خود من ارمغان اون گذشته ی نکبت و تلخمونه؟

و خب جوابش خیلی خیلی ساده ست...

همه ی این فکرا نتیجه ی اون چشماست! اون نگاه براق و ترسیده... نگاه اون دختر...

زندگی همیشه تیره ی من با اومدن اون دختر بی زبون داره رنگ می گیره... زندگی همرنگ تمام لباسام کم کم داره هاله های محوی از رنگای شادو می پذیره و خب‌...

این در کنار قشنگ بودنش ترسناکه...

این روزا زیاد مشروب میخورم... زیاد میخورم چون توی یکی از مستیام رنگ پیراهن تنم دیگه تیره نبود... دیگه این عمارت یه قتلگاه نبود... اون توهم خیلی قشنگ بود...

من بودم، ته بود، جکسون بود... جه هی هم... اونم بود، میخندید! برعکس تمام این روزایی که خودم تاریکی کابوسو چشونده بودم بهش و اذیتش کردم، اون میخندیدو من نگاهمو توی اقیانوس تیره ی چشماش گم کرده بودم، برام کتاب میخوند... سرم روی پاش بودو دستای ظریف و خوشگلش بین تار موهام می چرخیدنو با هر لمس و نوازشش آرامش تزریق میشد به تک تک سلولای بدنم... تهیونگ مثل همیشه دیوونه و غیر قابل پیش بینی و صد البته وفادار بود و جکسون...

🦋the silent cry of love🦋Donde viven las historias. Descúbrelo ahora