🦋the end of the game🦋

686 78 26
                                    

همونجا کنار جدولا زانو زد، اشکاش گونه هاشو می شستنو شونه هاش از شدت گریه می لرزید، با غم زمزمه کرد:

_کجایی جه هی؟

_کجایی عشقم؟

روی زمین به حالت سجده در اومدو سرشو روی ساعد دستش گذاشت، نالید:

_چه بلایی سرت آوردن؟ چجوری اینقدر احمق بودم؟ چجوری نفهمیدم؟ جه هی مظلومم... متاسفم... من یه آدم بی عرضه ام... کجایی جه هی؟

رعد و برق میزدو قطره های بارون با شدت روی زمین فرود میومدن، مردم از ترس سرما و خیس شدن زیر اون بارون سریع این طرفو اون طرف میرفتنو هیچ کسی به اون مرد که انگار روح توی بدنش نبود توجه نمی کرد‌...
هیچ جایی نبود که بهش سر نزده باشه، هیچ جایی نبود که نرفته باشه تا شاید اثری از معشوقه ی بی زبونش پیدا کنه...

اون هیچ جا نبود... انگار که از اول هم وجود نداشته...
حالا جیمین تقریبا مطمئن بود که یونگ جه توی این ماجرا دست داشته، هیچ کسی جز اون پیرمرد عوضی نمی تونست اینقدر تمیز جنایت کنه و هیچ ردی از خودش باقی نذاره...

********

_تو چیکار کردی بابا؟

یونگ جه سیگارشو آتش زدو گفت:

_اون دختره روی اعصابم بود

_و تو هم کشتیش؟ به همین راحتی؟

_چیه؟ ناراحتی که شر اون دختره ی لال رو از زندگیت کم کردم؟

سوزی خودشو روی مبل انداختو گفت:

_تو حتی نمیتونی تصور کنی همین دختر لال توی زندگی جیمین چه جایگاهی داره!

یونگ جه چشم چرخوندو پک عمیقی از سیگارش زد، گفت:

_اون پسره یه شخصیت خیلی مهمه... اعضای پکش از با نفوذ ترینان و خیلی هم اعتبار داره بینشون، پول داره، توی قاچاقای خطرناک هم که دستی نداره، خوش قیافه هم که هست... چی میخوای دیگه؟

_بابا اصلا می فهمی من چی میگم؟

_نه نمی فهمم! تو جادو شدی انگار ! چی دیدی توی اون عمارت که اینقدر خودتو دست کم گرفتی؟

سوزی لباشو توی دهنش کشید، سرشو پایین انداختو گفت:

_جوری که به هم نگاه می کنن... بابا اونا اصلا با هم حرف نمی زنن... اطراف هم نیستن، از هم فرار می کنن ولی... در عین حال که اصلا همو نگاه نمی کنن هیچ کسی رو جز اون یکی نمی بینن... نمیدونم میفهمی چی میگم یا نه... بابا روزی که بچه ی جیمین به دنیا اومد، اون روز جیمین تقریبا دختره رو انداخت بیرون، همین که داشت می رفت جیمین حالش بد شد، قلبش داشت وایمیستاد!

دستاشو مشت کردو ادامه داد:

_جیمین همه ی اون چیزایی که گفتی هست، خوشتیپه، خوش قیافه ست، پولداره، رئیسه، با نفوذه ولی... ولی قلب نداره!

🦋the silent cry of love🦋Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang